۱۳۸۴/۰۹/۰۷

شجریان و شنیده هایم

راستش من به موسیقی سنتی علاقه خاصی ندارم. یعنی واقعیتش این است که من به این اسمها زیاد اهمیت نمی دهم. هر چه را که با ذائقه گوشم سازگار باشد گوش می دهم. در عین حال هم نه اصراری به تغییر ذائقه ام دارم و نه معتقدم که این ذائقه خوب است. این مطلب را هم به خاطر علاقه و ارادت خاصی که به یکی از دوستان قدیمی دارم از زبان ایشان می نویسم، که دلش خیلی خون بود و من تنها کمکی که می توانم بکنم همین است. البته بعضی از اینها هم حرفهای دوستان دیگری است که پراکنده و جسته گریخته این طرف و آن طرف شنیده ام.

آقای شجریان، شما همیشه ادعا کردید برای مخاطبانتان و این مردم خیلی ارزش قائلید اما چیزی که من به عنوان یک ناظر بیرونی می بینم این نیست. اصلا این نیست.

آقای شجریان، من با دیدن صف متقاضیان بلیط به یاد روزهای اول اسفند افتادم. روزهایی که در این چند سال دانشجویی، برای گرفتن بلیط قطار، از شب قبل کنار در آژانس می ایستادیم.

آقای شجریان، هیچ فکر کرده اید که بلیطهای کنسرت شما را در بازار سیاه چند می فروشند؟ شما در بم خواندید. آنموقع شاید به نیتتان شکی نبردم اما حالا ... می دانید در این مملکت با همین پول بلیطهای کنسرت شما چه کارهایی می شود کرد؟ می دانید چند نفر از کودکان همان «بم» که حالا من و شما فراموششان کردیم، نیازمند چنین پولهایی و خیلی کمتر هستند؟

آقای شجریان، شما می خواهید در ردیف اول کنسرتتان چه کسانی را ببینید؟ اصلا تا به حال وقتی در حال اجرای کنسرت هستید به ردیف اول حاضرین نگاه کرده اید؟ یا شما هم وقتی در حال خواندنید اصطلاحا آنقدر توی حس می روید که حتی اگر تیر را هم از پایتان بیرون بکشند احساس نمی کنید؟ این بار اما یک لحظه نگاهی بیاندازید به ردیفهای اول حاضرین، حالا کمی لبخند بزنید.

آقای شجریان، برای شرکت دل آواز کار سختی نبود که یک حساب به نام شخص حقوقی باز کند. باور کنید من وقتی شنیدم باید بعد از ثبت نام اینترنتی پول را به نام «مژگان شجریان» واریز کرد تعجب کردم.

آقای شجریان، هرگز پاسخ این خیل مشتاقانتان را در ذهن مرور کرده اید؟ بهتر است این کار را بکنید. چون ممکن است کسی در حین اجرای کنسرت ازتان بپرسد و شما درستان را بلد نباشید. این همه که شب را، وقت و بی وقت را، در صف ایستادند، در این سرما، و بعد هم جوابهای آنچنانی شنیدند چگونه می خواهید توجیه کنید که در راه اعتلای ... اصلا برای چه اینها در صف ایستاده بودند؟ من که نمی دانم. شما می دانید؟ امیدوارم در دلتان بهشان نخندیده باشی.

آقای شجریان، شما و همه هنرمندان این مملکت، به اعتبار همین مردم شدید «شجریان» و که و که ... چرا نمی خواهید این را بپذیرید؟ شما کی می خواهید جوانان این مملکت را در شمار آدمها بیاورید و تا کی می خواهید به خاطر یک سری در گیریهای شخصی با مسوولینی غیر مسوول کاسه کوزه ها را بر سر هنر این مملکت بشکنید و «تا قیامت» همه را در ایران از به اصطلاح هنرتان محروم کنید؟ آقای شجریان من شنیده بودم درخت هر چه بارش بیشتر است، خمیده تر می شود. یعنی تمام آن سالهای مدرسه به ما دروغ گفتند؟

آقای شجریان، سالنی که شما کنسرت را در آن اجرا می کنید سه هزار نفر جمعیت دارد، و قیمت متوسط بلیطها چهارده هزار تومان است. فرض کنیم که شما کنسرتتان را چهار روز اجرا کرده اید. می کند جمعا به عبارتی صد و شصت و هشت میلیون تومان. از این مبلغ کافی بود صد هزار تومانش را به بنده خدای جویای کار بدهید تا برایتان یک وب سایت طراحی کند. باور کنید همین خود من با این همه بی استعدادی حاضر بودم حتی مقدمات را بخوانم و یک وب سایت طراحی کنم. تازه این وب سایت یک عمر می ماند برایتان. عزیزانی که سایت دل آواز را چهارشنبه شب باز کرده اند می فهمند من چه می گویم. این سایت، سایت رسمی شما نیست آقای شجریان، اما کیست که نداند که هر مشکلی در این باره و در ارتباط با کنسرت را مردم از شما می بینند؟ هر کسی بخواهد صفحه را ببیند مرا خبر کند. آنقدر جالب بود که نگهش داشتم. به قول شرتو، به نظر می رسد برای معلولین طراحی شده. تایپیست حتی یک بار هم مطلبی را که تایپ کرده نخوانده. عین محتویات سایت را که کلا عبارت است از همین چند جمله برایتان می آورم:

«عزیزانی که نامشان در لیست رزرو نیست و به اشتباه مبالغی به حسابهای بانکی واریز کرده اند برای پیگیری و پس گرفتن وجوه واریزی اینجا را کلیک کنند

زمان وارد کردن شماره فیش به پایان رسید. اطلاعات بعدی برای دریافت بلیط متعاقبا هعلام خواهد شد.»

این دقیقا متن تایپ شده است. تصور کنید این متن با رنگ آبی، فونت تاهوما، اندازه سی و شش جلو شما در تنها صفحه سایت ظاهر شود. به این می گویند احترام به شعور مخاطب!

آقای شجریان، خلاصه اش کنم. شما کوچکترین کاری را که می توانستید انجام بدهید ندادید. کوچکترین کار این بود که در یکی از رسانه های جمعی یا حتی در اینترنت از این همه مشتاق، یک معذرت خواهی خشک و خالی بکنید. شما بهتر است بروید برای همان مردم آلمان و غیره و غیره کنسرت اجرا کنید. بگذارید همین تصویری که در ذهن بعضیها از شما هست بماند. بهتر است مخدوشش نکنید. یادتان باشد آقای شجریان، آدم هرگز شاخه ای را که رویش نشسته نمی برد.

۱۳۸۴/۰۹/۰۳

یادمان باشد

نرمی صدای هیچ بارانی به گوشنوازی صدای تو نبود. من، اندوه سالیان تنهایی و جدایی بر دوش، رفته رفته پیر می شوم و خسته. در اوج تازگی، صداها را سنگین می شنوم و منظره ها را تیره می بینم. غبارهای آن جهانی، شفافیت ذهن مرا می شُوید؛ چه واژه ای! «می شُوید»؛ و مگر غبار فقط شسته می شود؟ پشت به پشت هم ایستاده ایم و یک دنیا بینمان فاصله است. یک کره خاکی با تمام آدمها، سرزمینها و دریاهایش. یک دنیا اندوه. من گفتمت که برگردیم. نگفتمت؟ و اگر بر می گشتیم، چشم در چشم بودیم.

سنگینی یک دنیا هنوز هم بر دوش من است و چه دنیای شیرینی؛ و سبکی یک پرنده در خیال تو. حالا که من نیستم یادت باشد گلها را آب بدهی. نکند که بوته شب بو هم بخشکد. بوته شب بو که یادت هست؟ همان که در گلدان کنار در کاشتیمش. یادت باشد وقتی شبها از خانه بیرون می آیی، فقط اوست که به انتظار رویایت کنار در، بیدار نشسته. حالا دیگر من هم نیستم. و یادت باشد که مهربانی را باید پاس داشت.

یادم باشد که زمزمه های نسیم تابستان را از یاد نبرم، و از یاد نبرم بارانهای بی جانی را که آن بیابان رو به روی خانه را به زحمت خیس می کرد. و خاک ترک خورده در آنی همه آب را می بلعید. آبی که حتی کفاف پر کردن شکافهایش را که بسان زخمهایی بر تنش مانده بودند نمی داد. چه می گویم؟ مگر می شود یاد آن بویی که از خاک بر می خواست، حتی با همان نم باران، از ذهن من پاک شود؟ و تو پاسخم می دهی که: «آری. می شود. مگر نه آنکه من از یاد تو رفتم؟ زندگی سرشار است از این لحظه های فراموشی. زندگی چیزی نیست جز لحظه هایی که فراموش می کنیم و برای فرار از ضمیرمان، چیز دیگری را به یاد می آوریم. ضمیرمان را بسان کودکی با یاد چیزی دیگر سرگرم می کنیم تا به یاد نیاورد که چیزی را از دست داده.»

یادت باشد آن روزی را که من چشم در راه نهادم. هر چه نگاه می کردم زمین خالی بود و خالی. و نسیم بوی باران را می آورد. دلم تنگ است برایت، و برای بارانهای جنوبی. دلم نمی خواست به خانه برگردم و می خواستم که تا آخر عمر همانجا، کنار نیزارهای لب جاده بایستم به تماشا. یادت باشد، ثانیه های عمر، پر شتاب و بی رحم، می گذرند و به ما می خندند. یادت باشد گاهی، دیر است که بگویی: «بیا برویم».

یادم باشد. آری، همه اینها یادم باشد و یادم باشد که فراموشی را راه ندهم به خلوت ذهنم با تو. یادم باشد که فراموشی بیگانه ایست میان من و تو و یادم باشد که مهربانی را پاس بدارم.

۱۳۸۴/۰۸/۲۴

هر آنچه دارم

نازنينم، برای چشمان مشتاقت، تمامِ مهربانی هم کافی نيست.

۱۳۸۴/۰۸/۱۷

یک روز بارانی و خواندن کتاب

«از میان همه کلماتِ موشها و آدمها، غمگینترینشان اینها هستند: ای کاش».

اگر حوصله خواندن یک داستان 360 صفحه ای را دارید، «گهواره گربه» کورت وُنِگات کتابی است که ارزش یک بار خواندن را دارد. بالاخره بعد از مدتها که خاک خورد نوبت خواندنش شد؛ و البته نوبت «سلاخ خانه شماره پنج».

«با فوما* زندگی کن که تو را شجاع، مهربان، سلامت و شادمان می سازد.» اسفار باکونون 1:5

* فوما: دروغهای بی ضرر

۱۳۸۴/۰۸/۱۰

ناگهان تو

شب را این نگاه مشتاقت می شکافد و زمزمه سرخ عاشقانه ات که: «ایمان بیاور». تو را در گوشه ای از این جنگل تاریکی احساس می کنم. من که برای دفن لحظه های سیاه نبودنت و برای به آتش کشیدن صفحه های فراق دفتر زندگی ام، این شب سیاه را و این جنگل انبوه تاریکی را گزیده ام تو را در نه یک گوشه که هر نقطه این فضای لایتناهی لمس می کنم. مرا از تو گریزی نیست، همانگونه که از خویشتن خویش، و از پروردگار.

من در این سالیان، به دنبال دختری از دختران حوا، سرگشته و بی هدف، راه را می جویم. شهر به شهر این دنیا را گشته ام تا اثری بیابم از تو، و چه نابینا، که نامت نوشته بود بر هر دیوار این شهرها. صدای جوشش موج است و زمزمه خفیف مرغان دریایی. و این میان صدایی چون ریختن ذرات فلز بر شیشه. حالا که فکر می کنم یادم می آید که در دوران کودکی، این صدا، صدای نگاه یک پری دریایی بود. نگاه تو هم مثل نگاه پری های دریایی پر است از حرف و حرف و حرف. پر است از قصه های کودکی و زمزمه هایی به آرامی و لطافت نسیم یک روز شرجی. نشد که این آتش ناشکیبا را به بوسه ای فرو نشانم. نشد که لبها بگذارم بر این چشمان پر راز که گویی آینه ایست از تمام دنیا و ترس سوختنت از آتشم، نگذاشت که در آغوشت بگیرم.

یادت باشد، رود را که سردی آبش، تن ماهیهای تشنه را نوازش می داد. و تو خنده کنان جستی سوی آب. یادت باشد که گفتی: «زندگی را باید بویید. چون نرگسی که تازه شکفته»، و تو نرگسها را عاشق بودی. شاخه های گل نرگس مرا به یاد خانه می اندازد و باغچه کوچکمان در آن شهر کوچک و سبز و گرم، در آن شهر آبادان. گرما و گرمای طاقت فرسای روز، کوچه های خالی که سالیانی نه چندان دور، حسرت سکوت بر دلشان خواهد ماند، و خانه های متروک زخم خورده. چه کسی مرهمی خواهد نهاد بر دلشان؟ چه کسی می داند که چه زجری کشیدیم ما، تا شاخه گل نرگس بشکفد؟ و چه کسی می داند که نخل کوتاه وسط باغچه مان، چرا مرد؟ چه کسی می داند که چرا بعد از ما، همه چیز خشکید، و حتی بلبلهای آوازه خوان هم دیگر لانه ای نساختند بر نخلهای نخلستان خانه تان؟

در آن شهر ساکت و گرم، اما حالا نه چندان سبز، ما گویی چیزی جا گذاشتیم. من تو را و تو ... راستی، تو چه را جا گذاشتی؟ آن روز که کلامت را خوردی و بغضت را فرو دادی، چیزی در قلب من شکست. صبحهای ابری پاییز را به خاطر بیاور که باد مرطوب شمال، درختان اکالیپتوس را به هر سو می کشاند. و به یاد بیاور آن آسمان پهناور کبود از ابر را میان آن دو شهر. داستان این دو قطعه خاک را بارها و بارها می شنوم و می شنوم. دلم هوای دیدارت کرده در آن شهر سبز. شهری که هر رنگی باشد برای من سبز همان است. هر بار که بار سفر به خانه می بندم، باید به انتظار حادثه ها بنشینم برای رویایت.

نازنینم، بار سفر را می بندم، و به شوق دیدارت، لحظه ها را از هم اکنون می شمارم. هر ثانیه ای سالی است و من چه قدر پیرم. در هزاره ای که خواهمت دید، شادی از آن من است. در آن هزاره، بهشت را به تو خواهم بخشید، خود را به آب می سپارم، و تو را به پروردگار.

۱۳۸۴/۰۸/۰۹

این زمانه گرگ

آنها که در این چند وقت فیلم خوبی نمی توانستند ببینند، به لطف مسوولین برنامه سینما چهار، به آرزویشان رسیدند. «زمانه گرگ» میشاییل هانتکه از آن فیلمهایی است که نصفه و نیمه دیدنش داغ بر دل آدم می گذارد. من هم حالا داغدارش هستم! حتی دیدن سکانس پایانی فیلم هم می تواند شما را به این نتیجه برساند که دچار خسران شده اید اگر که فیلم را ندیده اید. این مطلب را درباره اش بخوانید.

چون فیلم را کامل ندیدم نمی توانم حرفی بزنم. اما حتی با دیدن قسمتهای مختصری از فیلم هم می توان گفت که مخاطب با فیلمی متفاوت روبروست. برای من شخصا، اول از همه توهم بی زمانی ایجاد شد. اصلا نمی توانستم یقین داشته باشم که حوادث مربوط به چه زمانی اند. آینده؟ گذشته؟ خلاصه که فیلمی بود که ارزش دیدن داشت. شاید هم ارزش چند بار دیدن. این هم به صف فیلمهایی که ندیده ام و باید ببینم اضافه شد.

راستی، مصادفت عاشورای حسینی را با ماه مبارک رمضان به تمامی مسوولین صدا و سیمای جمهوری اسلامی تبریک و تسلیت عرض می کنم!

در ضمن پیشنهاد من به صدا و سیما (ی سابق و صا ایران فعلی) این است که کمی به کیفیت مصاحبه ها هم توجه کند. تا کی باید از این مصاحبه های کلیشه و آبکی در مورد فلان موضوع داشته باشیم که مثلا: نظر شما در مورد شهید حسین فهمیده چیست؟ و جواب که: شهید حسین فهمیده با عشق به ولایت دشمنان را نابود کرد! کاش جواب می داد: وقتش را بیشتر کنید. لااقل آدم کمی می خندید. به این جواب هیچ واکنش خاصی نمی توان نشان داد. مصاحبه های جهت دار در تمام دنیا مرسوم است. حق این است که رسانه ای ملی که با مالیات همه شهروندان اداره می شود برای همه مردم باشد. با این همه، حتی اگر فرض کنیم جهت دار بودن و در خدمت قشری خاص بودنِ این رسانه ملی در مملکت گل و بلبل کاملا توجیه شده باشد (و مگر در کنار گل و بلبل باید دنبال توجیه منطقی بود برای چیزی؟)، باز هم رسانه ملی ما این کار را به طرز غریبی ناشیانه انجام می دهد. این موضوع فکر می کنم ذهن خیلی ها را درگیر کرده. بنا بر اصل طرد شق وسط (!) یا مسوولین این رسانه مخاطبانشان را جزو موجودات ذی شعور محسوب نمی کنند که در این صورت هم خودشان می دانند و هم مخاطبان که در اشتباهند و یا خودشان جزو موجودات ذی شعور نیستند که باز هم همه مان می دانیم به هیچ وجه چنین وصله هایی به ایشان نمی چسبد.

۱۳۸۴/۰۸/۰۸

تئوری صف

مکان: مملکت گل و بلبل
زمان: سال 1384

اشتباه نکنید و زهره ترک هم نشوید. این نوشته هیچ ربطی به نظریه معروف صف در ریاضیات ندارد. در این مملکت هر جا که بروید صف می بینید. باور کنید اگر پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه کنار یک دکل برق بایستید، بعد از پنج دقیقه وقتی به پشت سرتان نگاه کنید صفی از آدمها را میبینید!

چند روز پیش برای گرفتن پول تمام عابر بانکهای خیابان آزادی را آمار گرفتم (حالا همه را که نه، تقریبا همه را). پشت هیچ کدام کمتر از پنج نفر نبود. جالب اینکه اغلب می خواهند از هر چهار نوبت دریافت پولشان استفاده کنند. پیشنهاد می کنم در راستای ساماندهی خود پردازها و به سبک نانواییها، صف 5 هزار تومنی ها را از بقیه جدا کنند. بعد از کلی مشقت و توی صف ایستادن، کارتم را که وارد دستگاه کردم دو تا کله از سمت چپ و راستم زل زده بودند به مانیتور. نگاهی به هر دو کردم تا بلکه رویشان کم شود، اما خودم خجالت کشیدم. کارت را در آوردم و گفتم امری نیست؟ و راهم را کشیدم و رفتم. تازه کلی شاکی شده بودند که تو که پول نمی خواهی مگر مریضی وقت ما را می گیری! بعله!!!

تا حالا شده بخواهید از تلفن عمومی زنگ بزنید؟ حتما شده. این جور مواقع هم ملتی که پشت سرتان هستند، بینیشان (همان دماغ سابق) را می کنند توی چشمتان. ملاحظه هم نمی کنند که شاید آدم دارد با نا محرم حرف می زند! هر جا هم صف باشد وقتی آدم نوبت را رعایت می کند، برچسب سادگی و پخمگی می خورد. همه می خواهند سوارش شوند.

من نمی دانم وقتی در آن دنیا شعور و نظم توزیع می کردند ما توی صف چه ایستاده بودیم.

۱۳۸۴/۰۸/۰۵

مهمان دریا

دستانش را از هم باز می کند. باد آرام است. کمی تندتر از یک نسیم. آرام است و سرد. گویی که از برفهای کوههای شمالی عبور کرده. چیزی تنش نیست. یک پیراهن، و در این سرما احساس می کند گرما در تنش جاری است. باد موهایش را به همه طرف می برد. لبه پرتگاه ایستاده است. پشت سرش همه چیز سبز است. و زیر پایش، دریا با خشم شلاق خود را فرود می آورد بر صخره ها.

دستها را در سینه قفل می کند. زن آرام از پشت سر صدایش می کند:
- اینجایی؟ تقریبا همه جا را دنبالت گشتیم.
- هوای خوبی بود. و منظره عالیتر. آمدم اینجا که به یاد خاطره هایم بیافتم.
- راستی هیچ به آن قله روبرو دقت کرده ای؟ شکل غریبی دارد. به نظر تو شکل چیست؟
- شبیه ... شبیه مردی است که نشسته و دارد نفس نفس می زند!
- ها؟!!! عجیب است. نمی توانم تصورش کنم.
- نه ... شبیه، اصلا فراموش کن.
- چه را؟ ببین. این تویی که باید فراموش کنی.
- حالا نوبت من. چه را؟

مرد دستانش را پایین می اندازد:
- تو فکر می کنی من چطور باید همه طبیعتم را کنار بگذارم؟
- من نمی دانم. همین که گفتم.

و زن رویش را به چپ می گرداند. بغضش گرفته اما آن را بلعیده. در دلش داد می زند که: «بفهم. خواهش می کنم». مرد ادامه می دهد:

- فکر می کنی دریا مرا دوست دارد؟ بیشتر از تو؟ کمتر از تو؟

زن می خندد. آرام. در دلش. مرد دستها را باز می کند. زن پشت می کند و بی تفاوت می گوید: «من می روم. هر وقت خواستی بیا». رو بر می گرداند که: «در ضمن ...»

هر چه نگاه می کند نیست. مرد نیست. با خودش فکر می کند یعنی در رویا بوده؟ رویا؟ عجب رویایی. و حرف مرد را به یاد می آورد که: «قبل از رفتنم دوستم داشته باش. یک بار و برای همیشه. یک بار و برای همیشه همراهم باش و با من بخند. یک بار هم که شده بگذار حس کنم از بودن من خشنودی و یک بار برای همیشه بوی تن مرا دوست بدار. یک بار برای همیشه ... من عاقبت به دریا خواهم رفت.»

سالهاست که زن، به همه روزنامه ها آگهی می دهد. به همه جا سر زده اما اثری از مرد نیست. زن هنوز هم وقتی می خواهد به کسی پشت کند زیر چشمی مراقب است تا ببیند ناپدید می شود یا نه.

۱۳۸۴/۰۸/۰۳

غریبه ای در شهر

روز، خارجی

میدان آزادی، ساعت 12 ظهر، یک روز تعطیل وسط هفته

از کنارش رد می شوم. مشتری دارد. صبر می کنم تا رد شود. این یکی هم بی خود ایستاده و نمی خواهد فال بگیرد.

- سلام.
- بیا اینجا کار ِت دارم.
- چیه؟
- بیا برات فال بگیرم.

سی سال یا کمتر دارد. آرایش غلیظی روی صورتش است.

- ببین من به فال اعتقاد ندارم.

می نشینم روبرویش.
- اهل کجایی؟
- جنوب.
و رویش را به طرف دیگر می کند. در جستجوی کسی که لحظه ای چشمش را بدوزد به او و مثل من بگویدش: «بیا، کار دارم باهات».

- من هم جنوبی ام. پس همشهری هستیم. حالا کجای جنوب؟
- بندر عباس.
و نمی تواند شادی را در صورتش پنهان کند. لبخندی می زنم و ادامه می دهم.

- می تونم چند تا سوال بپرسم؟
- بله. خبر نگار هستی؟ روزنامه نگار؟
- نه. برای خودم می خوام بپرسم.
- ما دوست نداریم کسی از زندگیمون سر در بیاره.
- سعی می کنم خیلی خصوصی نپرسم.
نمی تواند تردید را در چهره اش پنهان کند. می توانم به وضوح ببینم که گاهی به من اعتماد می کند و گاهی با تردید به من نگاه می کند. بین خندیدن و خیره شدن به صورتم، و قیافه جدی گرفتن و دزدیدن نگاهش و دواندن نگاهش بر چهره آدمهای دور و بر در نوسان است.

می گوید که سه، چهر ماه است به تهران آمده. با خانواده. مرد هم دارند. مردهایشان ساعت می فروشند، دست فروشی می کنند. در جواب من که چه قدر این دختر شبیهت است، می گوید که دختر عمویش است. سنش کمی کمتر است و آنطرفتر نشسته. مشغول است. گاهی هم در نهیب به آنها که ایستاده اند و تماشا می کنند صدایش را بلند می کند. بد اخلاق است. می گویمش. «دختر عموی بد اخلاقی داری». می خندد.

- اون خانم چی؟ اونم شبیهته.
- اون خواهرمه.
- مرداتون اینجا میان دیدنتون. مواظبتون هستن؟
- بله. بهمون سر می زنن.
- راضی هستن که این کار رو می کنین؟
- بله. می دونن.
- ببینم. مشتریهاتون بیشتر چه جور آدمایی هستن؟ سنشون، جنسیتشون؟
- همه جورش هست. ولی بیشتر زنای پیر هستن. یا سربازا.

مشتری دارد. من کنار می ایستم. تصمیم می گیرم گشتی بزنم. ده دقیقه بعد دوباره از همان مسیر بر می گردم. می بینمش. جایش را کمی عوض کرده. صدایش می کنم.

- هر فال چند؟
- دویست تومن.
- چه قدر طول می کشه؟
- پنج دقیقه، ده دقیقه. دو دقیقه. بستگی داره.
- خوب ببین. من همین پول رو بهت میدم و همین قدر وقت میگیرم. می شینیم و با هم حرف می زنیم. خوبه؟
- بله.
کنارش می نشینم. پسری همسن و سال من کنارش نشسته.

- تا این اینجاست من حرف نمی زنم.
با تحکم می گویدش که بلند شود و برود. پسر بلند می شود و کمی دورتر می ایستد. طوری که حرفهایمان را می شنود.

- خوب. روزه هستی؟
- نه. (یک لحظه از جویدن آدامسش دست می کشد)
- ناهار چی دارین؟
- نمی دونم. هر چی گیرمون بیاد. قیمه، ... هر چی.
- بابا وضعتون خوبه که! من هیچی گیرم نمیاد بخورم.
- (می خندد) چرا؟
- تنها هستم. حوصله غذا درست کردن ندارم.
- خونوادت کجا هستن؟
- آبادان. من تنها زندگی می کنم. اینجا درس می خونم. بندر عباس چه کار می کردی؟
- دست فروشی.
- در آمدش بهتر از اینجا نبود؟
- نه. هی شهرداری میومد اذیت می کرد.
- تو بازار ماهی فروشا نمی تونستی کار کنی؟
- چرا. یه مدت اونجا هم بودم. بازار رو خراب کردن. اذیتمون می کنن.
- حالا این کارت چه قدر درآمد داره؟
می خندد و می گوید:

- بستگی داره. بعضی وقتا روزی بیست تومن، ده تومن. یه روزایی هم هیچی.
- خوب در ماه تقریبا چه قدر در میاری؟
- دویست، سیصد تومن.
- خیلی خوبه که! من کمتر از تو در میارم. تازه اگه آخر ماه بهم پولمو بدن.
- نه. ما هر روز پولمونو می گیریم.
و می خندد. من هم می خندم و می زنم به پیشانی ام. می پرسد:

- درس می خونی؟
- آره.
- چی؟
- مهندسی. ببینم. می تونی بهم یاد بدی؟ می خوام همکارتون بشم.
- بله. افتخار می دی بمون. حتما بت یاد می دم.
- سخته؟
- سخت هم باشه بت یاد می دم.
دختر عمویش که هنوز همان نزدیکی است بهش غر می زند که: «این قدر علاف نباش، یه ذره دل به کار بده». پسر را صدا می کند. موبایل را دستش می بینم. می پرسم:

- موبایل مال خودشه؟
- بله. دیروز خرید. صد تومن. خطشم قسطی خریده. یک و دویست پاش در اومده. یه ماه پیش قسطش تموم شد.
- موبایلش چیه؟
صدایش می کند و ازش می پرسد. می بینم که دارد از پسر عکس می گیرد.

- موبایلت چیه؟
- 6600
از خانه اش می پرسم.

- خونتون کجاست؟
- آذری.
- چند کرایه کردین؟
- سیصد پیش، ماهی هشتاد
با خنده می پرسد:

- نمی خوای بری جنوب؟
می گویم که چرا. برای عید فطر.

- تو چی؟ نمیری بندر عباس؟
- چرا. دو، سه هفته دیگه میریم.
- برای همیشه؟
- بله. میریم یه یه سال می مونیم.
- چرا همونجا نموندین؟ اینجا خوبه؟ به درد زندگی می خوره؟
- نه. وقتی اومدیم می گفتن تهرانیا اخلاق دارن. خود تهرانیا اخلاقشون خوبه. ولی اینجا کم تهرانی هست. اینجا خیلی شلوغه. فقط به این درد می خوره بیای یه چند ماهی پول در بیاری و بری.
- آدمایی که به تورت می خورن اخلاقشون چه جوره؟
- همه جوری هست.
- منظورم اینه که شده تا حالا بهت پیشنهادی بدن؟ (با تردید و خنده می گویم) مثلا پیشنهاد بیشرمانه؟
می خندد و جواب می دهد که:

- بله. روزی دو، سه نفر هستن که از این حرفا هم بزنن.
- مرداتون می دونن؟
- بله. ولی بهمون اطمینان دارن. برای همینم می ذارن بیایم اینجا.
دختر عمویش می آید و کنارش می نشیند.

- خوب. وقت من تمام شد. حسابی هم از دستت شاکی شدن.
- بله. ولی اشکال نداره.
- خوب دویست تومن دیگه؟
آرام می گوید: «بله». مردد است. دختر عمویش که کنارش نشسته با تعجب می گوید: «ای ول». زیر چشمی و با اخم نگاهش می کنم. نگاهم می افتد به خواهرش که دارد با کسی چانه می زند تا قبل از فال گرفتن پول بگیرد.

- اول پول می گیرین بعد فال، نه؟
- بله.
- پس چرا اول از من پول نگرفتی؟
- تو با اینا فرق داری.
لبخندی می زنم و به صورتش زل می زنم. می دانم که کارش را خوب بلد است. من به آنچه می خواهم رسیده ام. او هم همینطور. خداحافظی می کنم و از او جدا می شوم.

پی نوشت:
آگهی تغییر شغل: یک اصله مهندس با مدرک نسبتا معتبر، در صدد است فالگیری و رمالی را در اسرع وقت بیاموزد. از هر گونه روش پیشنهادی (جی فایو، اکس ناین یا هر کوفت دیگری) به شدت استقبال می شود.

۱۳۸۴/۰۸/۰۲

مدادهای رنگی

جلو هر آینه که می ایستم، نگاهی به خودم می اندازم و شگفتی را در چشمان خویش می خوانم. جلو هر آینه که ایستاده ام، گذر لحظه های عمر را در لحظه ای جلو چشمانم می یابم. حضورت را با آرزوهای دیرینه همراز می بینم و از تمنای شنیدن صدایت، سپیدی گذر روزگار را تماشا می کنم که چون شبنمی آرام آرام می نشیند، نه که بر موهایم فقط، بلکه بر همه وجودم.

نازنینم، پنجره های رو به جنوب این روزها بی تو آفتاب را به مهمانی نمی پذیرند. سینه سپر کرده در مقابل تقلای نسیم، ظالمانه می رانندش و من پشت این حصارهای شفاف، اسیر دیو آرزوکش این قلعه شیشه ای، خیال خود را پرواز می دهم و خود را در آغوشت می افکنم. نفسی عمیق می کشم، و تمام وجودم را پر می کنم از بوی حضورت. سرم را فرو می کنم در تاریکی موهایت و بو می کشم. کجا می شود اینطور بوی باران را در گوشه گوشه های خلوت این سلولهای خاکستری چشید؟

خود را می سپارم به گرمای تنت، و کز می کنم چون کودکی متولد نشده، و حس می کنم که بازگشته ام به دنیای قبل از تولدم. گرما، صدای قلبی تپنده، و آغوشی که عاشقانه مرا در بر گرفته. صدای قلبم را با صدای قلبت هماهنگ می کنم و به عمق صدا دل می دهم. همه چیز از یک دنیای دیگر آمده. این روزها هیچ نوشتنی نه آرامم می کند و نه راضی. هر سطری که می نویسم لعنتی نثار خویش می کنم که چرا تلاش می کنم تو را در این سطور زندانی کنم. که چرا تلاش می کنم تمنای تو را مدفون کنم در این خطوط بی جان اما مظلوم و شکیبای نوشته های بی هدف.

رنگ همه مدادهایم خاکستری است اما برای نوشتن نام تو، یک جعبه مداد رنگی خریده ام: «آقا، یک جعبه مداد رنگی بدهید، یک جعبه مداد رنگی که خیلی رنگ داشته باشد»؛ و هزار هزار رنگ داشت. هر بار که می رسم به نامت، غرق در نوشته ها، مثل کودکانی که نقاشیشان را رنگ می کنند، زبانم را در گوشه ای از دهانم بیرون می آورم و با دقتی وصف ناپذیر با یکی از هزاران هزار رنگ جعبه مداد رنگیهایم، می نویسمش. احساس تملک تو در وجودم شعله می گیرد و راضی از اینکه ملک من هستی، به هر رنگ روشنی که بخواهم می نویسمت. تو، به رنگ سرخ، سبز، آبی، زرد، و کلمه ها کم هستند برای جعبه مداد رنگیهایم. نام هزاران هزار رنگ را نمی دانم اما چه فرقی می کند؟ وقتی که تو در روح آن رنگ جاری هستی، آشناست، حتی بدون نام؛ حتی اگر اسمی برایش نباشد.

نازنینم، من خوبم. نگرانی به خودت راه نده. این روزها گرچه سکوت و اندوه میهمان من است اما، چه کنم که پاسخی نمی شنوم از تو. ملالی نیست جز دوری ات و تمنایی نیست جز تمنای ندای مهربانت.

۱۳۸۴/۰۷/۲۹

کابوس آقاي مربع

ماکسول در حالیکه فنجان قهوه را روی میز می گذاشت گفت: ببین گالیله جان، زمان هم درست مثل زندگی من و تو از دید ناظرهای متفاوت می تواند متفاوت به نظر بیاید. اینطور نیست آلبرت؟

گالیله با حالتی بغض آلود گفت: نه خیر. من هنوز هم معتقدم زمین می گردد.

اینشتین: خوب گالیلئوی عزیز، مگر ما گفتیم نمی گردد؟

داروین: ببینید آقایان، در این دنیا چیزهای مهمتری هم برای بحث هست. شما خودتان و طبیعت دور و برتان را رها کرده اید و دارید درباره اشیاء بی جان حرف می زنید؟

کریگ: خوب این چارلز هم راست می گوید دیگر! این مارپیچ مضاعف را ول کرده اید و چسبیده اید به یک گلوله که معلوم نیست چرا از برج پیزا افتاده روی سر کدام بدبختی. راستی ببینم ایزاک، مطمئنی که یک سیب توی سرت خورده؟ من فکر می کنم نارگیل بوده!

نیوتن: دهانت را ببند احمق. تو اگر زیر درخت هندوانه هم می نشستی امکان نداشت بتوانی از این دنیا بیش از چیزی که یک حلزون عقب مانده کشف می کند کشف کنی.

فرما: من با ایزاک موافقم. البته در باب درخت هندوانه، اما حلزون عقب مانده کمی جای تامل دارد!

پلانک: ببخشید پیــِـر جان. تو یکی حرف نزن که خلقی را با آن حاشیه نویسی ات سالها سر کار گذاشتی. خودمانیم عجب خالی بستی ها!

گاوس: کی گفته پیــِر خالی بسته؟

افلاطون: کارل عزیز. می شود خواهش کنم تو در این مورد خاص تز ندهی؟ در فیزیک انگشت کردی چیزی نگفتیم، ریاضی را دست کاری کردی ساکت شدیم، در این مورد لطفا زر نده! [در نسخ متفاوت بین زر نزن و تز نده اختلاف وجود دارد]

کارنو: ای بابا. من از این می ترسم. نگفته بودند از دوره ماموتها هم میهمان دعوت کرده اند.

کامو: اساسا ببینید، این تلاش شما، مثل آب در هاون کوبیدن است ... مثل ... مثل سیزیف. می شناسیدش که؟

ارسطو: ای بابا. این جوجه فکلی فرانسوی می خواهد به ما اسطوره های سرزمینمان را یاد آوری کند. ما خودمان عمری ملت را با همینها سر کار گذاشته ایم.

ارشمیدس: خوب راست می گوید دیگر. همینطور شد که یونان به این افتضاح افتاد.

بتهوون: به به. مثل اینکه دور دور ِ، جماعت ما قبل تاریخی است. یونانیها خوب همدیگر را پیدا کرده اند.

دورژاک: اِ! پس این همه مدت ما سر کاریم؟ تو که کر نیستی لودویک!!!

ککوله: بعله!!!

گایگر: تو برو خوابت را ببین عزیزم. ما کشف می کنیم، ملت هم کشف می کنند. خدا بدهد شانس. آدم خواب ببیند اینطوری ببیند!

مینکوفسکی: آی گفتی.

چایکوفسکی: تو دیگر چه بلغور می کنی هرمان. حرفهای تو را در مورد بعد چهارم که خود آلبرت هم نمی فهمد.

داستایوسکی: راستی هرمان، بالاخره ما نفهمیدیم این بعد چهارم چه جور جانوری است؟!

ابن رشد: بابا دکتر از شما دیگر بعید است. بعد چهارم که جانور نیست.

در همین هیر و ویر (حیر و ویر؟) موبایل شانون زنگ می زند [زنگش هم آهنگ سلطان قلبهاست!].

کپلر: باز هم موبایل این جوجه مهندس زنگ زد. آقا مگر ننوشته بودید موبایلشان را خاموش کنند؟

زنگ موبایل شانون بلند و بلندتر می شود. آقای مربع از خواب می پرد و دارد فکر می کند این چه جور خوابی بود. از همه مهمتر، آقای مربع دارد فکر می کند چه کسی سمت راست ارشمیدس نشسته بوده؟!

۱۳۸۴/۰۷/۲۷

بهت

روزهای رنگین. شادی های رویایی. خوشحالی های بچه گانه. خنده هایی برای یک دوست. اجابت نداهایی رو به آسمان. لبخند و لبخند و لبخند. سکوت و سکوت و سکوت. سپاس خدا گفتن و دوست داشتنش. و تلاشی خستگی ناپذیر برای تفسیر زندگی.

بهت. حیرت. سکوت و رنج. احساس غربت. گم کردن معناها. به دنبال تفسیر عشق گشتن و دوست داشتن. دوستانه عاشق بودن و عاشقانه دوست داشتن. حدیث نفس گفتن با تنها شنونده اش.

آدمها سه دسته اند. آنها که هرگز خودشان را تا به حال گم نکرده اند. آنها که خودشان را یافته اند. و آنها که خودشان را گم کرده اند و هنوز نیافته اند.

از صمیم قلب خوشحالم برایت و برایت در زندگی روشنی را آرزو می کنم و نور را. اگر که لیاقتش را دارم دعایم کن و گاهی همراه من باش و همدل. گاهی بگذار حس کنم که همراهم هستی و هستی. گاهی خوشحالم کن. حتی اگر به نشاندن لبخندی باشد بر لبان خشکیده ام. اگر هم لیاقتش را ندارم که ... هیچ، همه چیز خوب است. قربانت.

دو پاراگراف اول را ببینید. تنها سکوت است که مشترک است میانشان. در اندوه و شادی این سکوت است که می ماند. باز دلم هوای هیوا را کرده.

۱۳۸۴/۰۷/۲۵

آقاي مربع و زوج خوشبخت دنياي دوبعدی

آقای مربع امروز صبح زود بیدار شد. دیروز آقای مربع احساس دلتنگی می کرد. برای همین دیشب را خوب نخوابیده. آقای مربع از خانه بیرون می زند و زوج تازهی سرزمین دوبعدی را در راه می بیند، آقای مستطیل و خانم دایره که همگی معتقدند از خوشبختترین زوجهای سرزمین دو بعدی اند. به دعوت آقای مستطیل و خانم دایره، آقای مربع که آن روز کمی وقت اضافه هم داشت تصمیم گرفت ناهار را با آنها صرف کند. رستوران هشت وجهی (که هنوز هیچ کس نمی داند چه جور اسم غریبی است) و صدای موسیقی آرامش جای خوبی است برای گپ زدن.

صحبتها از همه جا هست. از زندگی غریب و پیچیده آقای مربع و مشکلات عدیده زوج جوان که خودشان فقط به آنها می خندند و اصلا حرص نمی خورند. کم کم بحث به آقای موبیوس و حرفهای جالبش کشیده می شود و آقای مربع از آقای موبیوس می گوید. آقای مربع نزدیکترین موجود دنیای دو بعدی به آقای موبیوس است.

آقای مستطیل معتقد است نمی شود هیچ شکلی را با شکل دیگری مقایسه کرد. اصولا مقایسه دو شکل در دنیای دو بعدی مستلزم تلاش برای انطباق آن دو است و این به معنای خرق قوانین منطقی دنیای دو بعدی است. آقای مستطیل نگاهی به خانم دایره که مبهوت بحث عمیق آن دو شده می اندازد و ادامه می دهد: دیروز من و خانم دایره آقای متوازی الاظلاع را دیدیم. خیلی دمغ بود از اینکه آقای لوزی دو محور تقارن دارد و دائما این دو محور را به رخش می کشد. ما سعی کردیم آقای متوازی الاظلاع را قانع کنیم که همه تواناییهای آقای لوزی را دارد. اما او نمی پذیرفت. بعد هم با بغض از ما دور شد.

آقای مربع از خانم دایره و آقای مستطیل جدا می شود و تا وقتی از محل کارش باز می گردد، تا وقتی که هوا خیلی تاریک شده و دنیای دوبعدی خلوت، در فکر حرفهای آقای مستطیل است. آقای مربع دلتنگ است.

آقای مربع با خودش می جنگد. صبح و شب. دنیای دو بعدی قوانین جالبی دارد. در این دنیا هر کسی بیشتر مهربانی کند کمتر محبت می بیند. در دنیای دو بعدی شکلها به مهر و محبت بی چشمداشت عادت چندانی ندارند. در این دنیا، شکلها محبتشان را به شکلی عجیب نشان می دهند. گاهی کم محلی می کنند و گاهی داد می زنند. آقای مربع بد جوری در این دنیای دوبعدی گیج شده. نمی داند که آیا وقتی موجودات دنیای دو بعدی او را به حال خودش می گذارند، دوستش دارند یا بالعکس از او خوششان نمی آید. آقای مربع هر جا می رود بهت زده می شود. آقای مربع این روزها نمی داند چه کند. نمی داند. گیج گیج شده است و فقط در دنیای دو بعدی پرسه می زند. آقای مربع یک بغض گنده در گلو دارد که رهایش نمی کند. آقای مربع خیلی موجود احمقی است. آقای مربع خسته است از چیزهایی که نه می تواند و (حالا دیگر) نه می خواهد برای کسی بگوید. آقای مربع ...

بگذریم. آقای مربع همیشه همینطور است. آقای مربع هر روز لاغرتر می شود و دائما در حال سوختن است. آقای مربع زمانی دوست داشت که کسی کمی به او محبت نشان بدهد. اما حالا دیگر نمی داند که چه می خواهد.

آقای مثلث اشکهایش را پاک می کند و می گوید: خدا نگهدار آقای مربع. به امید دیدار.

۱۳۸۴/۰۷/۲۴

حقايق گوبلزی

دروغهای بزرگ و حقایق کوچک را باید بارها و بارها تکرار کرد تا دیگران باور کنند. اما حقایق بزرگ را نباید تا حد ابتذال ِ تکرار پایین آورد. بلکه یک بار باید گفت و سکوت.

۱۳۸۴/۰۷/۲۲

سرنوشت آملي پولان

اول:
سینمای فرانسه اغلب تفاوت خودش را با سینمای جهان حفظ می کند. بالاخره «آمِلی» را دیدم. آملی فیلمی است متفاوت. با چه؟ با اغلب قالبهایی که می شناسیم. «ژان پیر ژونه» (فکر می کنم اینطور تلفظ می شود) در «آملی» روایت جالبی از کشف زندگی به دست می دهد. «آملی پولان» دختری است که تنها فرزند پدر و مادرش است. مادر آملی در کودکی وی از دنیا می رود و حالا آملی است و پدرش و دنیایی که باید کشف کند. آملی به دنبال عدالت است و حقیقت و خیلی چیزهای دیگر که در نهایت، راهش از عشق هم عبور می کند.

زیباترین چیزی که در فیلم جلب توجه می کند حرکت مستقل آملی است به سوی هدفش و حقیقت که شاید کمی ایده آلیستی باشد اما احساس خوبی به آدم می دهد. آملی در مسیر کشف (یا شاید بهتر باشد گفت، فتح) زندگی رایحه خوش عبورش را به جای می گذارد: اجرای عدالت.

حوادث فیلم گاهی غیر مترقبه و حتی خنده دار به نظر می رسند (از مرگ مادر آملی تا عشقبازی زن کافه دار با عاشق سمج و ...) ولی حتی اگر وادارتان کند که بخندید، مطمئنا خنده تان به کلیت فیلم نخواهد بود.

پایان ماجرا با آملی است. آملی که حالا دیگر با آن دختر جوان اول داستان خیلی فرق دارد. حالا آملی یک کاشف بزرگ است و یک برنده.

دوم:
تازگیها پژوهشگران کشف کرده اند که نظریه انتخاب اصلح داروین فریبی است که از سد حقیقت برای ما بیشتر ارزش دارد چون ما را خرسند می کند. مثال نقض می خواهید؟ اینجانب!

این روزها فکر می کنم یک آمیب هم لیاقت و صلاحیتش برای زندگی از من بیشتر است. لا اقل تقسیم سلولی را بلد است. اینجانب حتی این را هم بلد نیستم.

در ضمن فکر نمی کنم در تمام تاریخ بشریت کسی پیدا شود که بتواند ادعا کند از نیوتن بهتر فکر می کند. این قانون عمل و عکس العملش اصلا استثنا بردار نیست. نه علوم ریاضی، نه تجربی و نه حتی انسانی از این قانون تخطی نمی کنند. این نیوتن واقعا یکی از شاهکارهای خلقت است. فقط متاسفانه بنا به روایات، اخلاقش چرک بوده! راست و دروغش پای راوی. خداوندش بیامرزاد. پشت سر مرده حرف نزنیم.

۱۳۸۴/۰۷/۲۱

آقای موبیوس و دلشکستگیهای آقای مربع

آقای مربع هر روز صبح روزنامه اش را از یک جای ثابت می خرد و سعی می کند آن را در راه بخواند. آقای مربع سعی می کند از همه اوضاع و احوال دنیای دوبعدی با خبر باشد. دیروز آقای مربع دلش برای خانم دایره تنگ شده بود و تمام مدتی که داشت روزنامه را در راه می خواند، به خانم دایره فکر می کرد و چندین بار تا مرز تبدیل شدن به پاره خط پیش رفت! اما خوشبختانه از خطر انتقال به دنیای یک بعدی جست. حالا که در این وضعیت، آقای مربع دارد سعی می کند سفری به بعد سوم داشته باشد انتقالش به دنیای یک بعدی می توانست همه چیز را خراب کند.

عجیبترین و متفکرترین عضو دنیای دو بعدی آقای موبیوس است. هنوز کسی نمی داند که آقای موبیوس متعلق به دنیای دو بعدی است یا سه بعدی. حتی کسی نمی داند که آقای موبیوس چگونه وارد این دنیا شده. آقای موبیوس تنها موجود دنیای دوبعدی است که قضیه چهار رنگ درباره اش صدق نمی کند. آقای مربع این روزها زیاد به دیدن آقای موبیوس می رود و برایش از زندگی اش می گوید. آقای موبیوس شنونده خیلی خوبی است. لبخندی به لب دارد و گاه به گاهی هم آقای مربع را تشویق به حرف زدن می کند.

آقای موبیوس آقای مربع را دوست دارد. آقای موبیوس واقعا دوست داشتنی است. آقای مربع یک بار به آقای مستطیل گفت که حاضر است برای آقای موبیوس هر کاری بکند. آقای موبیوس یک بار در جواب سماجت آقای مربع که از دنیای سه بعدی می پرسید پاسخ داد که چیزی درباره بعد سوم نمی داند و به این ترتیب بود که آقای موبیوس تنها دروغ زندگی اش را به زبان آورد.

آقای مربع همه رازهایش را با آقای موبیوس در میان می گذارد. آقای موبیوس هرگز به آقای مربع شک نکرده. آقای موبیوس آقای مربع را مثل برادرش دوست دارد. یک بار که آقای مربع به آقای موبیوس گفت که می تواند برادرش باشد یا نه، آقای موبیوس خیلی خوشحال شد. آقای موبیوس برادر دارد، اما می داند که آقای مربع از روی علاقه اش است که چنین درخواستی می کند. آقای موبیوس هرگز دل آقای مربع را نمی شکند.

آقای مربع آقای موبیوس را دوست دارد. خیلی هم دوست دارد. چون آقای موبیوس در لحظه های سختی به کمک آقای مربع آمده است و او را تنها نگذاشته. دل آقای مربع این روزها از دل آقای موبیوس دور شده. آقای مربع حرفی ندارد اگر که آقای موبیوس اینطور می خواهد. آقای مربع دوست داشت به آقای موبیوس نزدیک می ماند. آقای مربع دوست داشت ... اصلا به قول خانم شش ضلعی چه اهمیتی دارد که آقای مربع چه چیزی را دوست دارد؟!

آقای مربع این روزها ساکتتر از همیشه است. آقای مربع کمی دلش شکسته که اصلا مهم نیست. اصلا این روزها حتی خودِ آقای مربع هم موجود مهمی نیست.

طرح

باد در دام باغ می نالید
رود شولای دشت را می دوخت
قریه سر زیر بال شب می برد
قلعه ماه در افق می سوخت

«آواز خاک، منوچهر آتشی»

۱۳۸۴/۰۷/۱۴

آقای مربع و زندگی شکرک زده اش

آقای مربع ساکن اولین طبقه ساختمان شماره چهل و نه است. آقای مربع زندگی شیرینی دارد.

دیروز که آقای مربع در راستای رهایی از فشار فکر کردن، تصمیم گرفت کمی وقت گرانبهایش را پای تلفن هدر بدهد با آقای لوزی تماس گرفت و بعد از اینکه آقای لوزی گفت که دارد با آقای مثلث و متوازی الاضلاع برای ولگردی در طبیعت می رود، آقای مربع تصمیم گرفت برای جایزه دادن به خودش تمام زندگی اش را رها کند و یک روز را برود با دوستانش از زندگی لذت ببرد. کسی هم نبود به آقای مربع بگوید مگر تا حالا لذت نمی برده و اگر نمی برده پس دیوانه بوده که زنده مانده؟

آقای مربع وقتی از ولگردی در طبیعت برگشت یک چیز جالب فهمید. او در این گردش بی هدف با خانم دایره آشنا شد و فهمید که دایره های محیطی و محاطی با هم فرقهایی دارند. بعضی ها باید در دل جا بگیرند و بعضی هم باید در دلشان جا کرد.

آقای مربع تمام بعد از ظهر را به تسلی دادن به آقای متوازی الاضلاع که فهمیده بود دایره محیطی یا محاطی ندارد، هدر داد و بعد برای چند تا خرید کوچک به بازار رفت. ساکنین ساختمان چهل و نه آقای مربع را دوست دارند. آقای مربع هم آنها را دوست دارد. هیچ یک از ساکنین ساختمان چهل و نه یکدیگر را نمی شناسند. آقای مربع هر روز به لوبیاهایی که در گلدان کاشته آب می دهد تا شاید مثل لوبیاهای جک، بزرگ شوند و او را به آسمان ببرند. آقای مربع دنبال مرغ تخم طلا نیست. آقای مربع می خواهد برای راحت شدن از دست همه چند ضلعی های منتظم و غیر منتظم و دایره ها، به بعد سوم برود.

آقای مربع موجود مهربانی است و اغلب از فرط مهربانی شورش را در می آورد. همین چند روز پیش آقای مربع به خانم دایره آنقدر لطف کرد که خانم دایره شک برش داشت و یک کشیده محکم حواله آقای مربع کرد. آقای مربع نمی داند که مهربانی در این دنیای دوبعدی حد و حدودی دارد. گناه آقای مربع این است که وقتی کسی را دوست دارد از ته دل دوست دارد. آقای مربع باید فهمیده باشد که حتی وقتی کسی می گوید از دیدنش خسته نمی شود باز هم ممکن است بشود.

آقای مربع این روزها بیشتر در لاک خودش فرو می رود. باید تصمیم بگیرد که ایدئولوژی اش را تغییر بدهد یا نه. آقای مربع زمانی تصمیم گرفته بود از قوانین هندسه لباچفسکی تبعیت کند اما بعدها پشیمان شد. آقای مربع هنگام ورق زدن کتاب آشپزی اش فهمید تا آنجا که به مربا مربوط است، کمی آبلیمو برای جلوگیری از شکرک زدنش کفایت می کند. ولی آقای مربع حتی با زیر و رو کردن همه کتابخانه اش که بزرگترین کتابخانه دنیای دوبعدی است، نتوانست فرمولی برای جلوگیری از شکرک زدن زندگی پیدا کند.

آقای مربع موجود پرحرفی است. البته این روزها دیگر کمتر حرف می زند چون در یک شوک به سر می برد. آقای مربع همیشه لبخندی به لب دارد و در هیچ عکسی ظاهر نشده مگر آنکه نیشش تا بناگوش باز باشد. برای همین همه شکلها فکر می کنند آقای مربع بی دردترین موجود این دنیای دوبعدی است.

آقای مربع گناهکار است چون مشکلی در زندگی اش نمی بیند و آن را دوست دارد. همه فکر می کنند زندگی آقای مربع شکرک زده. آقای مربع حتی اقلیدس را هم دوست دارد.

۱۳۸۴/۰۷/۱۳

مهربانترینها

تَوهّم را به خلوت ذهنم راه می دهم. نمی دانم که در گذشته زندگی می کنم یا حال یا آینده. یک جور بی زمانی. یک جور نیاز به سفر. سفری به اعماق شاید و به دنبال چیزی نایاب. سفری باخود به درون خود برای یافتن خویشتن خویش و برای کشف معمایی که دیگران می گویند نیست. و من آیا در جستجویی عبث هستم؟

مهربانترینم؛ لحظه های سرخ این غروبهای هر روزه، مرا به یاد لحظه های رفتنی می اندازد که مردمک چشمانم در شفقی خونین غوطه می خورد. و نگذاشتم که ببینی. مرا به یاد رفتنی می اندازد که دیداری نداشت برای آخرین بار. دلتنگی هایم را می کُشم و برایت دعا می کنم. بدرقه راهت، همه آرزوهای شیرین من است و هر آنچه از مهر در وجود دارم.

مهر را باید که طلب کرد ور نه قیمتی نخواهد داشت. اما من که مهر را بی دریغ نصیبت می کنم، ذهنم را از طلبهای تو خالی یافته ام. هر روز به انتظار نامه ات، با اشتیاقی وصف ناشدنی صندوق نامه ها را می گشایم و وقتی اثری از تو نیست خسته و کلافه، زمین و زمان را به هم می بافم. نفهمیدم که باید چه کنم. مهربانی را نثار تو، مهربانترینم، کردم و بی محابا به انتظار محبتت ماندم. انتظاری بی پایان و بی انجام.

من اما، تقدیر را نمی پذیرم و در جنگی نابرابر با ضمیر خویش، برای تو جلوه مردی دارم که خود را می آزارد. من روحم را فدای چیزی می کنم که دوستش می دارم. راستی. و تو در حیرت یک انسان دیوانه غوطه می خوری. مردی از جنسی نامعلوم که کالای نایاب این روزها را می جوید.

بیا و ببین. این روزها بی تو، خستگی بیداد می کند در این شهر پرآشوب. در این مملکتِ ذهنی که دیگر مجالی نیست برایش تا بزمی به پا کند بی تو. دوری. دوری. لحظه های کبود را در آب زلال اشکهایم می شویم تا بشوند به رنگ آسمان. همان رنگ آبی که دوست داری.

من عاشقانه هایم را به پای یکی می ریزم و مهر را به پای دیگری. و این منم که در نهایت راه، خسته و وامانده، با خودم می گویم: که چه؟ من همچنان مهر را نثار مهربانترینم می کنم و برای نازنینم از عاشقانه هایم می سرایم. اما شعرهایم کهنه اند و تکراری. همان حرفهایی که همه عاشقان تاریخ بارها و بارها بر زبان رانده اند.

من به انتظارت می مانم و در غیابت به سکوتی بسنده می کنم که می خواهی. من زبان می دوزم و بی صدا همه چیز را در خود فرو می ریزم تا چیزی را نجات دهم که ملک سالیان من است و تنها داشته ام از جهانی که نمی پاید. من این روزها همنشین سکوتم زیرا که تو سکوت را به ندیمی من برگزیدی. تو اما ... وصف حال مرا نمی پرسی. این است تقدیر من. مبارزه ای بی امان، برای همنشینی با سکوتی که تو می خواهی.

نازنینم. برای تو می گویم. انتظار سخت است. و به انتظار تو نشستن سراسر فاجعه و خوف و گریز. من مهر را به مهربانترینهایم هدیه کردم بی چشمداشتی. و این است پاداش من. دوری تو. من چیزی در ذهنم پرورانده ام که هر کسی نامی برایش دارد. من اما خدا می ناممش. و اوست که می داند. همه چیز را و مرا می داند. به من آگاه است و ضمیر مرا بهتر از من می بیند. و من تو را از او می طلبم و به او می سپارم تا روشنی راه را نصیبت کند.

من مهر را به پاس تولد یک فرشته به پیشواز می روم.

من این روزها از حافظه تاریخ محو می شوم به تدریج، و خود را به دست خویشتن هلاک می کنم. اما چه باید کرد. مهربانترینها هم گاهی از مهربانی های من به ستوه می آیند. ستوه ... ستوه ...

۱۳۸۴/۰۷/۰۸

بی عنوان

اگر ما آدمها کسری از زمانی را که در زندگی مشغول قضاوت در مورد دیگرانیم برای قضاوت در مورد خودمان صرف می کردیم، همه کس و همه چیز از این که هست زیباتر می بود. ما آدمها شاید قضات خوبی باشیم، اما متاسفانه برای دیگران، نه برای خودمان.

این روزها تقریبا اغلب نوشته ها رنگی از جنگ یا چیزهایی شبیه آن داشتند. من البته دلایلی برای خودم تراشیده ام در مورد اینها. مدتی است که نسل ما، دارد وارد عرصه اجتماع می شود. نگاه این نسل به جنگ از زاویه ایست تا حدودی متفاوت. و این تفاوت نمی دانم چرا این بار برای من کاملا محسوس بود. درباره هشت سال جنگ در این سرزمین خیلی حرفها زده اند اما هنوز هم حرف و حدیث زیاد است. این روزها خیلی دوست دارم حرفهای دیگران را بشنوم. زاویه های دید متفاوت از این حادثه برایم آموزنده اند. گاهی برخی چیزهایی در این حادثه می بینند که هیچ کس دیگر نمی بیند.

چند روز پیش (فکر می کنم شبکه یک) فیلم «نجات یافتگان» را پخش می کرد. برادر رزمنده مان وقتی خبر قطعنامه را شنیدی نعره ها بزدندی و شیون سر دادی (!) که چرا قطعنامه پذیرفته شده و چرا من شهید نشدم. می بینید؟ من تنها چیزی که اکنون به ذهنم می رسد این است که نام این کار را خودخواهی بگذارم. این هم از دینداری ما. هر چیزی تا آنجا برایمان ارزش دارد که تکه ای از خاک بهشت را به ممتلکاتمان اضافه می کند. من نمی دانم این برادر رزمنده در آن لحظه در مورد آن همه کودک و آدمهای بی گناهی که با پذیرش قطعنامه جانشان و زندگیشان نجات یافت، چه فکر می کرده. این که فیلم بود، اما چنین آدمهایی را من به چشم هم دیده ام. گفته های قبلی ام را یادتان هست؟ آنها که می جنگند و آنها که قربانی جنگند خیلی زود فراموش می کنند که جنگ چگونه آغاز شد و برای چه. این هم شاهدش.

راستی برای آنهایی که می دانند سریال «سقوط» مظمونش چیست بگویم که، نمی دانم چرا احساس می کنم ساخت این سریال توسط ایرانیها مثل این است که اسکیموها بی خیال شکار سیل و تأمین نان شبشان شوند و بروند فیلمی در باب جنگ جهانی دوم بسازند! مطمئنم اگر مسوولین این شبکه کمی درنگ می کردند، یک مخملبافی چیزی پیدا می شد که برود چنین فیلمی بسازد. باور کنید چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است.

۱۳۸۴/۰۷/۰۶

بزرگترین حماقت بشری

دراز می کشم و چشمانم را می بندم. برای فرار از خستگیهای روزمره ذهنم را در خاطره های قدیمی دوران کودکی رها می کنم. یادم می آید. یکی یکی. خاطره هایی که نمی دانم چند کودک با من شریکند در آنها. هرشب صدای آژیر. هر شب ساعتی را در پناهگاه. یادم نیست. ما چیزی نمی فهمیدیم. اما حالا که نگاه می کنم، می بینم جنگ در نا خودآگاه همه ما جا خوش کرده. بد جوری هم جا خوش کرده. نسل به نسل روی ما تاثیر گزاشت. برای هر نسل تاثیر خودش. نسلی را سوزاند. نسلی را پرخاشجو بار آورد. نسلی را بی هویت کرد و هیچ نسلی از ما، بی نصیب نماند از حماقت بشر. برای من هیچ فرقی نمی کند که چه کسی مسبب این حادثه بود. برای من مهم سالهایی از عمر من و هزاران کودک دیگر است که سوخت، تباه شد، و در نکبت گزشت. برای من مهم سالهای عمر کودکانی است که خودشان ماندند و خودشان.

جنگ جنگ است. نه جنگ و نه قربانیانش هیچگاه نه فکر می کنند و نه می فهمند که مسببش که بوده یا اصلا برای چه آغاز شده. جنگ ویران می کند. نابود می کند. می سوزاند و هیچ چیزی باقی نمی گزارد. نه ساختمانی، نه شهر سالمی و نه حتی فرهنگی. همه چیز به آتشش می سوزد.

همه آنها که آمدند و جنگیدند بدانند که نه من و نه هیچ کس دیگر، ناشکر نیستیم. اما این را هم می بینیم که آنها پس از جنگ به خانه رفتند. اما ما چه؟ به کدام خانه باید می رفتیم؟ همه آنها که جنگیدند بدانند که ما ناشکر نیستیم اما خوب می بینیم که به محض اینکه جنگ به جایی رسید که نباید می رسید به اتمامش قانع شدند. مطمئن باشید پاسخ یکایک کودکان این نسل را باید همانها بدهند که برای به کرسی نشاندن حرفشان حاضر نشدند آتش جنگ را خاموش کنند. برای من از قیمتش حرفی نزنید. منطقی یا غیر منطقی، برای من جان یک انسان از خیلی چیزها بیشتر ارزش دارد.

جنگ جنگ است. می سوزاند. می کشد و تباه می کند. مادران را داغدار می کند و پدران را بهت زده. در روان کودکان برای ابد باقی می ماند و آنها را آزار می دهد. نسل جنگ نسل غریبی است. نسلی بهت زده، حیران، پر تلاش، قدر شناس، تباه شده، فداکار و سازش ناپزیر. نسل جنگ خواه باور کند و خواه نکند، سوخته است.

تنها قربانی جنگ انسان است. انسان در تنهایی ازلی و ابدی اش می جنگد و نمی داند که تنها قربانی این نزاع بی پایان، وجود اوست. جنگ سالها پس از اتمامش در تک تک لحظه های قربانیانش حضور دارد و هنوز هم با کوبیده شدن دری به هم آنها را تا حد مرگ می ترساند. جنگ سالهای سال در روان آدمها می ماند. عجب دارم که نفرت چه قدر می تواند ماندگار باشد و کور کننده. جنگ به طرز غریبی اثری می گزارد از خودش، ماندگار و به جا. هنوز هم وقتی قدم می زنی در جای جای شهر، آثارش را می بینی. باورم نمی شود. حتی در چهره مردم هم اثرش را می بینم.

جنگ ما را نابود کرد. جنگ ما را همراه تک تک خانه های آن شهر که گویا به جانمان بسته بود، نابود کرد. حالا ما مانده ایم و میراثی که فقط برای ماست. ما مانده ایم و نابودی آدمهایی که دوست داشتیم و داریم.

اما عجیب است که: انسان فقط و فقط قربانی حماقت خویش است و بس.

۱۳۸۴/۰۷/۰۴

با عشق و کمی تاخیر

سلامی به پاییز

باور نکن نازنینم
که لحظه ای این خزان بی برگ
و سرمای همه زمستانهایی که خواهد زایید
گرمای نفسهایت را
روی لبهایم،
محو خواهد کرد.
باور نکن
-حتی لحظه ای-
که این فصل زرد
از پشت سکوت رخوتناک درختان
و آوای دردناک برگهای رقصان
یاد تو را
از خاطره های سرخ این ذهن به هم پیچیده ام،
تواند چید.

آی، برگها
این چه رقصی است؟
دردناک و گریان ز چه روی
این سان به سوی عدم
روانه اید؟
مگر خزان چند روز است که میهمان زمین است؟

و به یاد آوردم،
لحظه تلخ وداع را
لحظه ای چون مرگ، هراس انگیز
سقوطی از ازلیت
وقتی که آدم و حوا
مثل همین برگها،
پایکوبان، مست رقصی خوفناک
پای بر زمین گزاردند
و چه می دانستند
که تقدیرشان چنین شوم است و سیاه.
خزان بود.
آری، خزانی چو اکنون.

من اما،
در انتظار حضور آبی تو
برای پروازی به بلندای بهشت
به پاییز سلام می کنم.

«م. شاکر»

۱۳۸۴/۰۷/۰۲

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

در هیچ صفحه ای از تقویم زندگی من هیچ مشکلی وجود ندارد. نتیجتا بی شک خوشی زده است زیر دل من!

من آخرين سرپناهم را برای حرف زدن از دست دادم. من آخرين سرپناهم را که اميد داشتم با حرف زدن برايش گره های ذهنم را بگشايم از دست دادم. حالا هم نشسته ام و به خودم می خندم.

۱۳۸۴/۰۶/۳۱

زوال ذهن

ارسطو معتقد بود کار مغز در بدن، خنک کردن خون است. خوب، نظریه اش لا اقل تا جایی که به من مربوط است ظاهرا صحیح است! این روزها برای پیدا کردن جواب پانزده به توان دو باید به قلم و کاغذ متوسل شوم. این مساله خیلی مهمی نیست. مساله مهمتر زمانی رخ داد که من پشت به تئاتر شهر، کنار خیابان به یک تاکسی گفتم: «چهار راه ولی عصر». راننده هم یک نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: «مگه اینجا کجاست؟».

یادم باشد، اگر خواستم یک تکه چربی، مثلا یک تکه دنبه (یا مثلا مغزم) را برای مدتی استفاده نکنم یا در آب نمک بخیسانمش یا بگزارمش در یخچال. نه اینکه دائما زیر گرمای تابستان با خودم این طرف و آنطرف ببرمش. خوب معلوم است. فاسد می شود و بوی تعفنش همه جا را بر می دارد.

امیدوارم بر اثر مصرف غذاهای خوابگاه دچار جنون گاوی نشده باشم. احساس می کنم این روزها مغزم تحلیل رفته. قصد دارم مغزم را لا اقل برای خنک کردن خونم نگه دارم.

۱۳۸۴/۰۶/۲۳

فلسفه نوشتن

«اگر نیاز به امرار معاش را به کناری نهیم، فکر می کنم چهار انگیزه بزرگ برای نوشتن هست:

اول: خودپرستی محض. آرزو برای هوشمند جلوه کردن، نقل مجالس بودن، جاودان یاد ماندن، انتقام گرفتن از بزرگسالانی که تو را به هنگام طفولیت تحقیر می کرده اند و ... به نظر من تظاهر به اینکه خود پرستی انگیزه ای در کار نویسندگی نیست، مسخره است. نویسندگان در این خصیصه با دانشمندان، هنرمندان، سیاستمداران، حقوقدانان، سربازان، تجارت پیشگان موفق و با تمام قشر فوقانی بشریت سهیمند. توده عظیمی از انسانها در واقع خودخواه نیستند. پس از سی سالگی جاه طلبی شخصی را فرو می گزارند (در حقیقت در بسیاری از موارد حس فردیت را از دست می دهند) و در اصل برای دیگران زندگی می کنند یا زیر کار طاقت فرسا از میان می روند. اما کمینه ای از مردمان پر قریحه ای وجود دارند که اراده کرده اند تنها برای خویشتن زندگی کنند و نویسندگان به این طبقه وابسته اند.

دوم: افسون زیبایی شناسی. دریافت زیبایی در دنیای خارج، یا از سوی دیگر، در کلمات و به رشته کشیدن درست آنها.

سوم: انگیزه تاریخی.

چهارم: هدف سیاسی. با به کار گیری کلمه «سیاسی» در مفهوم وسیع آن. آرزو برای سوق دادن دنیا در مسیری معین، برای دگرگون ساختن افکار سایر مردم درباره نوع اجتماعی که باید برای آن به تلاش بپردازند. تکرار کنم که هیچ کتابی از تعصب سیاسی رها نیست. این عقیده که هنر باید از سیاست برکنار بماند، خود یک گرایش سیاسی است.

... طبیعتا من آدمی هستم که در او سه انگیزه اولی قویتر از انگیزه چهرمی است ...»

بخشی از مقاله «چرا می نویسم» از «جرج اورول»

۱۳۸۴/۰۶/۲۰

نام همه فرشتگان

برای عزيزترينم، کسی که برای دوست داشتنش مرزی نمی شناسم و نمی خواهم. (اين را بايد به جای مطلب ۱ شهريور می گزاشتم.)

گفته بودم که هوایت را می کنم، نه؟ گرچه خیلی زود پیش آمد. روزها را چگونه می گزرانی؟ خوب. حتما خیلی خوب. مگر حال فرشته ها هم بد می شود؟ نمی شود. این روزها دیگر بی هوا حرفهایم را می زنم. از آن موقع که گفتی نترس، دیگر نمی ترسم. نمی ترسم.

می دانی؟ گاهی آدم فکر می کند نمی شود روی زمین، فرشته پیدا کرد. چرا گاهی هم می شود. گاهی می شود یکی را پیدا کرد که هر وقت دلت خیلی می گیرد با تو باشد. گاهی می شود یکی را پیدا کرد که هر وقت خسته شدی از همه رنگهای عالم، رنگ صدایش را به خاطر بیاوری و خوشحال باشی که هست. که می شنود. که صدای خنده هایش از آن سوی خط، خیالت را راحت می کند که زندگی هنوز جریان دارد. که دنیا زیباست و همه چیز می تواند بر وفق مراد باشد. گاهی می شود یکی را پیدا کرد که هر وقت صدایش کنی، مهم نیست که چطور، همین که صدایش کنی، جوابت را بدهد. همین که دلت هوایش را بکند خودش می فهمد.

گاهی یکی هست که همه آن خاطره های تلخ گزشته را از ذهنت بزداید. گاهی یکی هست که هر وقت خسته شدی یادت بیاید که کجاست، چه می کند، و گاهی یکی هست برایش دعا کنی. گاهی یکی هست که وقتی از همه جا خسته ای صدایش را به یاد بیاوری و آرام شوی.

صدا. صدا. حالا فقط صدایت هم که باشد بس است. حتی اگر سلامی باشد. حتی اگر به قول خودت، تلگرافی باشد. کافی است برای یک انرژی دوباره برای حیاتی سراسر شگفتی. صدا. همین یک لحظه کافی است برای بی تابیهایم. باورم کن. باورم کن. این صدا به قدر ندانسته هایم عمیق است.

گوش کن. صدای دریاست. یادم باشد هیچگاه جایی زندگی نکنم که دریا و رود نداشته باشد. همیشه صدای دریا و صدای این مرغان دریایی، مرا یاد فرشته ها می اندازد. یاد تو.

می دانی؟ وقتی یادت می افتم، تنها کلمه ای که همراه یادت همیشه و همیشه حتما هست، «زندگی» ست. سرزندگی. نشاط و امید. اینها برایم با صدایت یکی هستند. اصلا فرقی میانشان نیست. و صدای خنده هایت، که همیشه مرا یاد زیبایی رود می اندازد. آرامشت که مرا یاد آرامش رودی بزرگ می اندازد. نه سیلابی فصلی که پر هیاهوست. آرامشی مثل یک رود عریض و عمیق. رودی که از آرامی دریا را می ماند. نه. از دریا هم آرامتر است. و روح تو، بزرگتر از دریا، آرامتر از آسمان آبی و بخشنده تر از زمین است.

فرشته من. این روزها خسته ام. خسته ام ولی امیدوار. خیلی امیدوار. امیدوار به کمک خداوند. امیدوار به لطفش. گفته بودم شاید تنها چیزی که این روزها کمی آرامم کند صدای تو باشد. و همین هم هست. مگر نه آنکه همان یک لحظه مرا به زندگی باز گرداند؟ مگر نه آنکه همان چند کلمه مرا پرتاب کرد به میان زندگی و خستگی را شست؟ همان چند کلمه. باور می کنی فرشته من؟

نمی دانم. شاید اگر نگفته بودی نترسم، از گفتن می ترسیدم. اما حالا دیگر نه. می گویمت. از اشتیاقهایم. از خستگی هایم. از امیدهایم و از آرزوهای شنیدن صدایت. صدایی که نمی فهمم چطور، آرامم می کند. یک لحظه می شنوم و بعدش تمام. مثل یک تصویر سیاه و سفید که رنگی می شود. مثل یک نقاشی که رنگش کنی. راستی دلم بد جوری هوای یک جعبه مداد رنگی کرده. آن روز یاد نقاشی هایی افتادم که بچگیهایم می کشیدم.

حالا، من مانده ام وانتظار صدایت. هر بار که تلفن زنگ می زند، چشمانم را می بندم وگوشی را برمی دارم. و قبل از برداشتنش هزار بار دعا می کنم که صدای تو باشد. راستی. یادم آمد. تازگیها فهمیده ام نام همه فرشته های خداوند، «هیوا» ست.

۱۳۸۴/۰۶/۱۰

نظریه مجموعه ها

این روزها همه چیز در تناقضی است بی پایان. همه چیز. همه چیز در این راه بلند زندگی دارد با من می جنگد. این روزها به طرز غریبی یاد پارادوکس راسل می افتم. «آیا مجموعه‌ی همه مجموعه هایی که عضو خودشان نیستند، عضو خودش هست یا نه؟». مجموعه ها، مجموعه ها. زندگی من هم شده همین مجموعه ها. در گیری همه نیروها و عشقی نافرجام که شاید بتوان بدون عذاب وجدان، ترس را قاتلش خواند. بعد هم برای ترس یک دار برپا کرد و درست لب چوبه دار باز هم عاشق ترس شد، از عشق ترسید، و اعدامش نکرد.

خواب و خواب و خواب، برای فراموشی عالمی از نگرانی ها. اقیانوسی آشفته از خواسته های بی پایان و بلند پروازیهای مهلک. برای فرار از تقدیری که دیر یا زود رسیدنی است. خوابیدن برای خواب دیدن. برای رویت یک ستاره در حال تولد، و برای خیره شدن به یک ابرنواختر. خوابیدن برای دیدن چشمان گریان کودکی بازیگوش که مادرش را گم کرده و راه خانه را نمی داند. خوابیدن برای دیدن یک عالم دیگر.

غوطه ور شدن در عشقی ناگفتنی. در گیر شدن با عقل به نفع احساس. غلط خوردن در افکاری دوست داشتنی و همبازی شدن با هیجانهای کودکانه. هم‌آغوشی با تمناهای عقل و دست کشیدن بر گونه اش که: دوستت دارم. بوسیدن احساس روی لبهایی که طعم شیرینشان نمی گزارد دست برداشت و بوییدن عاطفه گویی که آخرین حضورش را تجربه می کند. عشقبازی با منطق تا خود صبح و خوابیدن در آغوش صداقت و انتظار و انتظار و انتظار برای آشتی این همه با هم.

صبح، روشنایی، و بیداری. نگرانی های تازه که با روز تازه آغاز می شوند. و انتظار حادثه ای که رخ دهد. فارغ از آنکه حادثه به خودی خود رخ نخواهد داد. آغاز روز با اخمی روی پیشانی که می رود به پیشواز همه حادثه های خوب و بد. بستن چشمها، یک نفس عمیق، و لبخندی که به امید شب آینده، روز را می شکافد و همه سختیها را هموار می کند. به همین سادگی.

۱۳۸۴/۰۶/۰۱

نام همه‌ی فرشتگان

برای هیوا

یک فرشته هست که وقتی مشتاق شنیدنش هستم، صدایم می‌کند و برایم می‌گوید. از همه چیز. و من از لا‌به‌لای حرفهایش بوی زندگی را استشمام می‌کنم. از لا‌به‌لای خنده‌هایش که از زیباترین موسیقی‌های زندگی‌ام زیباترند، حس حیات در وجودم جاری می‌شود و از میان سکوتش وقتی که گوش می‌سپارد به حرفهایم، آرامشی در تنم جاری می‌شود مثل جاری شدن گرما در یک تن یخ‌زده، و مرا می‌لرزاند. از آن لرزشهای لذت بخش. از میان کلماتش بارش باران امید را بر تنم حس می‌کنم و هر لحظه آرزو می‌کنم که ... که کاش می‌شد دیدش.

در صدای این فرشته‌ی من، طعمی است که نمی‌شود برایش نامی گزاشت. طعم همه‌ی میوه‌ها و شیرینی‌های دنیا.
این روزها من منتظر فرشته‌ام هستم. راستی، نام همه‌ی فرشتگان خداوند، «هیوا»ست.

۱۳۸۴/۰۵/۳۱

انفجار بزرگ

انفجار بزرگ. ذرات غبار. به تدریج ذرات دور هم جمع می شوند. ستاره ای متولد می شود. خودش را می فشرد. و می تابد. می تابد و می تابد. و آنقدر می تابد تا بزرگ شود و بزرگتر. آنقدر بزرگ که همه سیاره ها و سیارکهای اطرافش را ببلعد. غول سرخ. سرخ می شود. و بعد در هم فرو میریزد. فرو می ریزد و فرو میریزد. کوتوله سفید. ستاره نوترونی. اینجا یک دوراهی است. یا سیاهچاله. یا همینجا توقف.

دقت کنید. شباهتی بی بدیل به زندگی یک انسان. از هیچ متولد می شود. از غبار. خودش را رنج می دهد. از تابشش دیگران را بهره مند می کند و پربارتر می شود و بزرگتر. عاشق می شود و با عشقش همه چیز را می سوزاند. سپس به پایان نزدیک می شود و فرو می ریزد. و سر انجام یک دوراهی. رستگاری یا …

۱۳۸۴/۰۵/۲۹

دیدن یا ندیدن

«بید مجنون» مجیدی از آن چیزی که انتظارش را داشتم ضعیفتر بود. اینجا نمی خواهم خیلی روی ضعفهای فیلم دست بگزارم که این روزها به اندازه کافی بهانه گیر و تلخ و بدبین به نظر میرسم. نیازی به این یکی دیگر نیست.

بازی پرستویی خوب است. از او کمتر از این هم انتظار نمی رفت (و شاید بیشتر). شاید بشود گفت یکی از چیزهایی که به شدت مقابل ضرب آهنگ کند فیلم ایستاده همین است. بید مجنون فیلم خلوتی است و کند. اگر فیلم را دیدید به حرکات پرستویی دقت کنید. مخصوصا آن سر خم کردن هایش به راست، و حالت چشمهایش، وقتی با چیزی ناشناخته روبرو می شود. این کاملا حس ناشناخته بودن صحنه را برای بیننده از دید شخصیت فیلم منتقل می کند. پرستویی یکی از منعطفترین بازیگرانی است که من می شناسم و این انعطافش را در اینجا هم به نمایش می گزارد.

فیلمبرداری کلاری هم که دیگر نه تعریف می خواهد نه توصیف. این هم یکی از همان نقاط قوت فیلم است. راستی دقت کرده اید که در کارهایش چه قدر خوب از حرکات دوربین استفاده می کند؟ حرکتهای آرام، بی آنکه دید مخاطب را مختل کنند. و حتی گاهی چرخشهای خیلی زیبا که باعث می شود احساس کنید اشراف کاملی به صحنه دارید. من سابقه کلاری را نمی دانم. او را هم نمیشناسم. اما فکر می کنم خیلی از فیلمبردارهای ما قربانی عدم وجود تکنولوژیهای جدید می شوند.

سکانس اول فیلم را به یاد بیاورید. گاهی بزرگترها در راه در می مانند. گاهی آدم هر چه بارش بیشتر باشد، سختتر می رود. گرچه قصد کارگردان از ماندن آن قطعه چوب نشان دادن چیز دیگری بود. آن مورچه را هم یادتان باشد. زندگی همیشه جریان دارد. آنها که تلاش می کنند به مقصود می رسند. و آنها که در کشف راز زندگی خیلی غوطه ورند، گاهی می مانند. آن مورچه، از پاریس تا تهران راهش را می رفت. نمی پرسید برای چه؟ گاهی باید فقط راه را رفت. بعدا معلوم می شود برای چه.

مجیدی فیلمسازی است برای بچه ها، و به قول شرتو، نابیناها! نمی شود انتظار داشت که فیلمش خیلی هم قوی باشد. اما ... این جمله پایانی ... «خدایا با تو حرف می زنم ...». راستی. ما چه قدر فرصت در زندگی از دست می دهیم؟ راستش من اگر جای خدا بودم به بعضیها فرصت دوباره نمی دادم!

۱۳۸۴/۰۵/۲۴

ببر زخمی

دیشب، مثل همه شبهای تابستانی خواب می دیدم. خواب دیدم که فال گیری روبرویم نشسته.
«دستهایت را بده به من». و من که همیشه به حرفهای اینچنینی می خندیدم، دستم را به او نشان دادم. با وحشت عقب پرید. نگاهی به من انداخت، و نگاه بهت زده ام را که دید، با احتیاط جلو آمد. پرسیدم : «چه شده؟» با ترس جواب داد: «نمی دانم. نمی دانم. تا به حال طالعی اینچنینی ندیده ام. من سالهاست فال می گیرم. یک ببر زخمی. این نشانه چیست؟ تو در زندگی دنبال چه هستی؟»

آرامش کردم. کمی آب به او دادم. و سعی کردم آرام آرام به حرفش بیاورم. برایم گفت که سالهاست کارش همین است. که یک بار کف دست دختری چنین چیزی دیده بوده اما نه به این وضوح. یک ببر، با یک زخم عمیق روی قلبش. که به سمت او می پریده.

از خواب پریدم. گرمم بود. و تشنه بودم. یادم آمد که چند شب پیش، چنین خوابی دیده بودم. یک ببر، که به سمتم می جهد و خنجری که در دستم است. همین. یادم باشد تعبیرش را از کسی بپرسم.

۱۳۸۴/۰۵/۲۲

اول:

انا ورقة

ها انا متمسک
بخیط
ترسمه الدموع علی وجهک القمر
انظرینی یا حبیبتی
انظرینی نظرة
لا تکونی قاسیه
فعندما اسقط بعد قلیل
لن تری منی
سوا ذکریات رسمت
فی کل ورقة
فی الخریف
تسقط من ای شجر
***

من یک برگم

من
آویخته ام
به ریسمانی که اشک
بر رخساره ات می نشاند
بنگر مرا
یک نگاه بنگر مرا
سنگدل مباش
چون لحظه ای دیگر فرو بیفتم
جز خاطره هایی
رسم شده بر هر برگی
که در پاییز از هر درختی بیافتد
چیزی از من نخواهی دید

«م. شاکر»

دوم:

مصاحبه مير کريمی را ببينيد. اين هم بخشی از مصاحبه:

«هر كسي به گونه اي به دنيا نگاه مي كند. من فكر مي كنم همه آيين و مناسك و احكام و قوانين رفتاري و اجتماعي كه اديان تجويز مي كنند يك ماموريت ويژه دارند و آن اين است كه ما به اين دنيا عادت نكنيم، ضرب المثلي قديمي است كه ترك عادت موجب مرض است، اين خيلي ساده و عاميانه است اما مفهوم قشنگي دارد. شما اگر به دنيا عادت كرده باشيد نمي توانيد آن را راحت ترك كنيد. قرار براين است كه به دنيا عادت نكنيم ولي بعضي وقت ها اين اتفاق مي افتد، مثل قسمت اول اين فيلم، دكتر عالم غرق روزمرگي است، فراموشي و فكر نكردن. روح يك قصه معنايي و ديني در شكستن اين عادت تجلي مي يابد. حالا اين عادت مي تواند با يك اتفاق بشكند، براي دكتر عالم اين اتفاق مي افتد و مخاطب هم كه درگير قصه او شده به ناچار اين مسير را طي مي كند.»

«بله، از اين نگاه هم مي شود بررسي كرد. حالا نسرين جدا از آن نقش ماورايي كه دارد، اما در نگاه زميني، دكتر اول نسبت به او بي اعتناست، اما كم كم بيشتر به او نگاه مي كند و در نگاه هاي دكتر آن تنهايي اوليه را بيشتر مي بينيم. كسي كه انگار حلقه مفقود شده زندگي اش نسرين بوده. در واقع نسرين سمبل آدم هاي فوق العاده اميدوار و خوشبين است. كساني كه ابتدا آنها را درك نمي كنيم، ولي هرچه قدر كه مي گذرد چيزي در وجودمان مي گويد كه اي كاش من هم مي توانستم عين تو زندگي كنم، اين حسي است كه دكتر در آخرين لحظات به نسرين دارد.»

۱۳۸۴/۰۵/۲۱

بادبادک

در شب ظلمانی
حادثه ها تکرار می شوند
و ذهن آشفته من
پیوسته
نگاه نافذت را
در جستجوی خاطره ها می یابد
و سپر خویش می سازد

من شبها
با چشمان باز می خوابم.
من شبها خواب تو را می بینم
و هر بار
تو می گریزی از نگاه حیران من.
من
دیوانه - تا مرز جنون -
از هر کسی
سراغ صورتی نورانی می گیرم
و چشمانی سیاه
و انگشتانی
که گلبرگهای گل باغچه مان
به لطافتشان غبطه می خورند
سراغ لبهایی را میگیرم
به نازکی رگبرگ همان گل حسود باغچه
و پیشانی ام را نشان می دهم که:
«این رنگی بودند،
لبهایش»
و کودکی که از او
این همه را پرسیدم
می خندد
می خندد
و چه شیرین می خندد
- و دو چال گونه –

«م. شاکر»

۱۳۸۴/۰۵/۲۰

برای امین عزیز

سنگ نوشته

پرنده ها سیاهند
و درختان صورتی
آسمان زرد
آشفته بازاریست اینجا
و قلب خسته من
که خود را
به پای اندوه نبودنت
و کبودی لحظه های انتظارم
خود را قربانی می کند
دلم تنگ است
برای قاصدکهای کوچک
برای کبوترهای سفید
برای نسیم
دلم تنگ است
برای پرده های سفید
که از گاه رفتنت
غبار حادثه های خاکستری تلخ
در تار و پودشان نشسته

گفته بودم به همه
وقتی که بیایی
جامه نو خواهم کرد
آینه ها را سر جاشان
باز می گردانم
و شائبه مرگ بی رنگ را
از هر که از آن میترسد
می زدایم

من هر صبح
با دسته گلی که با سلیقه آفتاب
رنگ می شود
به سراغت می آیم
در می زنم
و صدایت را می شنوم
من هر صبح
به امید دیدنت
به زندگی سلامی گرم میگویم
و از شتاب دیدنت
در نهایت امید
می خندم
و برای زندگی و هر چه در آن است
آرزوی مرگی سرخ می کنم
من هر صبح
روی سنگ در خانه ات
می نویسم که:
بیا.
و نمی دانم که این دنیای دون
حسودتر از آن است
که تو را بر دوش بکشد.

«م. شاکر»

۱۳۸۴/۰۵/۱۸

این کیشلوفسکی بزرگ

بعد از دیدن سه گانه «آبی، سفید، قرمز» کیشلوفسکی، رفتم سراغ ده فرمانش. ده فیلم حدودا 55 دقیقه ای. می خواهم یک مطلب مفصل درباره کیشلوفسکی بنویسم. بنابراین زیاد نگاه مفصلی نمی خواهم داشته باشم در اینجا. تا فرمان ششم را دیده ام. فقط می خواستم بگویم فرمان چهارم فیلم زیبایی است. اما چیزی که به ذهن من می آید این است که فرمان ششم، یکی از زیباترین عاشقانه های سینماست که من دیده ام. مطمئنم اگر این فیلم را یک آمریکایی می ساخت جزو مبتذلترینهای سینما می شد!

چند گفته را هم از کیشلوفسکی داشته باشید:

«من هیچگاه کلمه «موفقیت» را دوست نداشته ام و به سختی از آن دوری می کنم چون نمی دانم این کلمه چه معنایی دارد. برای من موفقیت به معنای به دست آوردن چیزی است که واقعا دوست دارم. و چیزی که من دوست دارم محتملا غیر قابل دستیابی است. بنابراین من به چیزها با این دید نگاه نمی کنم.»

«من فکر می کنم فیلم «زخم» را ساختم چون می خواستم یک فیلم بسازم. بزرگترین گناه یک کارگردان این است که یک فیلم بسازد چون فقط می خواسته یک فیلم بسازد. شما باید به دلایل دیگری فیلم بسازید. برای گفتن چیزی، برای روایت یک داستان، برای نشان دادن سرنوشت یک شخص. به هر حال شما نمی توانید یک فیلم بسازید فقط برای اینکه فیلم ساخته باشید.»

«من استعداد زیادی در فیلم سازی ندارم. اورسن ولز زمانی که همشهری کین را ساخت فقط بیست و چهار سال داشت و به قله سینما رسید. اما من نیازی ندارم که به آنجا برسم و نخواهم رسید. من فقط به جلو گام بر می دارم. برای من هیچ فیلمی بهتر یا بدتر از قبلی نیست. هر فیلم برای من فقط یک گام است به جلو. از منظر ارزشهایی که من پزیرفته ام این گامها آرام آرام مرا به سوی هدفی که هیچگاه بدان دست نخواهم یافت نزدیک می کنند. من واقعا استعداد چندانی ندارم.»

«تفاوت بین مخاطبان سینما و تلویزیون ساده است. در سینما، مخاطب فیلم را به همراه یک گروه از آدمها تماشا می کند. ولی بیننده تلویزیون به تنهایی این کار را می کند. من تا به حال ندیده ام یک بیننده تلویزیون در حال تماشای فیلم دست معشوقش را در دست بگیرد. اما در سینما این یک قانون است. من شخصا معتقدم تلویزیون معنای انفراد و سینما معنای اجتماع را دارد. در سینما تنش بین صفحه نمایش و مجموعه ای از آدمهاست. در حالیکه در تلویزیون این تنش بین صفحه و شماست. این تفاوت فاحشی است. به همین دلیل است که سینما یک اسباب بازی مکانیکی نیست.»

«روزی داشتیم درباره یک فیلم بحث می کردیم. یک نویسنده مسن در میان ما گفت: «فیلم متوسطی است. ولی من از صحنه تدفین خیلی خوشم آمد. مخصوصا آن مرد سیاه پوش. خیلی چهره روحانی داشت». هیچ یک از ما آن مرد را در فیلم ندیده بود و کارگردان هم قسم می خورد که چنین چیزی وجود ندارد. یک هفته بعد، آن نویسنده پیر، درگزشت. این حادثه تاثیر عمیقی بر من گزاشت. اگر واقعا در برهه هایی از حیاتمان کسانی از زندگی ما عبور کنند که فقط عده خاصی آنها را ببینند چه؟»

«... خوشبینانه ترین چیزی که من می توانم بگویم این است که: هنوز زنده ام»

«فیلم ساختن به معنای مخاطب، نقد، مصاحبه یا فستیوال نیست. فیلم ساختن یعنی صبح ساعت شش از خواب بیدار شدن. یعنی سرما، باران، گل و لای. فیلم ساختن یک فعالیت است که از نظر عصبی شدیدا طاقت فرساست. به علاوه، همه چیز باید در درجه دوم اولویت باشد. خانواده تان، عواطفتان، و زندگی خصوصیتان.»

«چند سال پیش، روزنامه فرانسوی لیبراسیون از کارگردانان مختلف پرسید که چرا فیلم می سازند. آن موقع من جواب دادم: چون من کار دیگری بلد نیستم.»

۱۳۸۴/۰۵/۱۶

انسان

در برهوت این دشت
حتی وقتی مادر، خورشید، هست
هیچ سایه ای زنده نمی ماند
جز سایه یک مرغ سرگردان
که فریاد میزند:
انسان، انسان

«م. شاکر»

۱۳۸۴/۰۵/۱۵

سلام «بنوا»

یادم هست آن موقعها را. می نشستی بر لبه پنجره و به من می خندیدی. سایه ها برایم رنگشان سیاه نبود. وقتی به پایین نگاه می کردم، نمی دانم چطور، سایه ات را می دیدم. تو، توی قاب پنجره.

تازه رسیده بودم. خسته. منتظرت شدم و نیامدی. یادم هست که درست سر قرار ایستاده بودم. زمانش حالا دیگر از ذهنم پریده. مگر چه فرقی می کند کدام لحظه قرن بود؟ اصلا مگر فرقی هم می کند کدام نقطه از این فضای لایتناهی بود. از این فضایی که زمانی، در آن انفجار بزرگ، یک نقطه بود. همه اش نقطه قرار ما. آفتاب تند است. جرات نمی دهم به خودم که از اینجا تکان بخورم. می ترسم بیایی و مرا نبینی.

می دانی؟ عادتم شده شمردن ثانیه ها. خیلی دقیق هم می شمارم. دقیقتر از دقیقترین ساعتهای دنیا. هر کاری می خواهم بکنم می شمارم. اما حالا حتی شمردن ثانیه ها را هم یادم رفته. حالا دارم با تو حرف می زنم.

این آهنگ که می شنوی (می شنوی؟) برای من خاطره هاست. از آبی آسمان تا ابرهای تیره. بارانها که با آن سر شد. شبهای گرمی که گزشت. یادم هست وقتی قبلا ها منتظرت می شدم این قدر پریشان نبودم. حالا اما حواسم به این پروانه هست. به آن چنارها، آن بالا و گنجشکهای رویشان هست ... . خیلی تشنه ام. اینجا آب نیست؟ من اینجا را زیاد نمی شناسم. راستی اگر نیایی باید چکار کنم؟

الان چه سالی هستیم؟ احساس می کنم پیر شده ام. خیلی. خیلی. فکر می کنم چند هزار سالی گزشته از آن ماجرا. یادت باشد نیامدی. قرارمان را می گویم. موهایم کمی سفیدند. وقتی رفته بودم کمی آب از آن جوی کوچک بخورم نگاهی هم به خودم انداختم. مدتهاست به آینه ها نگاه نمی کنم. نمی دانم چرا ازشان می ترسم. می ترسم از خودم سنم را بپرسم.

خوابهایم این روزها همه سفیدند. همه چیز سفید است. توهمهای بی هنگام روز را جمع کرده ام در خوابهایم. ساعتهای خوابی که برای فرار از ندیدن توست. می دانی؟ گاهی آدم برای فرار از چیزی دوست دارد به رویا فرو برود. به خوابهای ابدی. خوابهایی که مثل یک فال قهوه، همه چیز درشان پیداست. دیروز خواب می دیدم که به موهایم دست کشیدی و گفتی چه قشنگند.

خواب دیدم با هم می دویم. می دانی دنبال چه؟ دنبال یک کودک کوچک که دسته گل تو را برداشته بود. حواسمان نبود. نشسته بودیم به گفتن و خندیدن و تو شاخه گل نرگس را بو کشیدی. خندیدی و دستت در دست من گرم شد. فیل را حرکت دادی و گفتی «مات». بعد دسته گل را گزاشتی روی صندلی کنارت. یک کودک چند ساله دوان دوان آمد و دسته گل رابرداشت و ما هردو دویدیم دنبالش. و چه تند می دوید. و چه تند می دویدی. من اما از نفس افتادم. خیلی زود. تو ایستادی و گفتی چه شد؟

دیر وقت است. من می روم که دوباره بخوابم. بخوابم و خواب ببینم. راستی دیشب شام نخوردم. منتظرت بودم. نیامدی. یادت رفت باز هم. قهوه ام جلو ام بود. چند بار پیشخدمت آمد و رفت. نمی دانم قهوه چندم بود که حس کردم کسی می گوید: آقا، حالتان خوب است؟ این قهوه ششم است که می خورید. ضرر دارد. خندیدم. و خندید. حتی به ذهنم هم خطور نکرد که دارد فنجانهای قهوه ام را می شمارد. چه صورت با نمکی داشت. و چه صدای خاصی. به پیشخدمت گفتم برایم بستنی بیاورد. به یاد آن روز و دیوانه بازیهایمان، بستنی را در فنجان قهوه انداختم و سر کشیدم. نیامدی. نیامدی. من هم وقتی به خودم آمدم که پیشخدمت می گفت: آقا ببخشید. ما داریم می رویم. نزدیک نیمه شب است.
بیرون می آیم.

قدم می زنم. در خیابانهایی که حالا دیگر خلوتند. هوس می کنم سوت بزنم. اول «دنیای نو» و بعدش هم چیزی که خیلی دوست دارم، «آرانخوئز» . نگاه می کنم به درختانی که در شب آرامند. و مثل ما آدمها اکسیژن استنشاق می کنند. باورم نمی شود. یک نمایش است. پرده پرده اجرا می شود و من هم همراه همه بازیگرانش می روم و می آیم.

در تختم دراز می کشم. قبلش می روم سراغ موسیقی. «سونات مهتاب»؟ نه عوضش می کنم. برامس، باخ، شوپن، شوبرت شتراوس، ... نه. خسته ام. راستی، می شود با یک بلم «از کرخه تا راین» را پارو زد؟ نباید سخت باشد ولی من خسته ام. آرامم می کند. نگاهی می کنم به دیوار. خیره می شوم به «مندلبرات». بلند می گویم: سلام بنوا. و می خندم. دیوانه شده ام. چند شب پیش بود که خواب دیدم دارم در یکی از همینها سقوط می کنم. هر چه می رفتم تمام نمی شد. بدترین چیز همین است. راه را بروی و تمام نشود. از آن بدتر، تکراری هم باشد. نگاه می کنم به در و دیوار خانه. هیچ تابلویی غیر از این مندلبرات روی دیوار نیست. همه تابلوها را بعد از نیامدنت سر قرار، از دیوار پایی آوردم. دوباره باید بگزارمشان. برای هر سانتیمتر این دیوار نقشه دارم. منتظرم صبح شود.

آهنگ را عوض می کنم و همان آهنگ همیشگی را می گزارم. ناخودآگاه دستم می رود به میز کنار تخت. مداد را بر می دارم ولی متوجه می شوم و دوباره می گزارمش سر جایش. حالا آرام چشمهایم را می بندم، یک نفس عمیق می کشم، و خودم را رها می کنم در آن فراکتال. بنوا، من دارم می آیم.

۱۳۸۴/۰۵/۱۳

تنهايي

می دانی؟ ظاهرا می گویند خوب می شوم. می گویند نیازی به کمک ندارم. خبر خوبی است نه؟ بیا. این هم خبر خوب. من هم حالا دارم می خندم. پس دیگر ناراحت نباش.

این دروغ را که می گویم بغضم می ترکد. نمی دانم چرا حس می کنم تنهایم. نه از بیرون. نه. از درون. این روزها این تنهایی را خیلی حس می کنم. دور و برم آدم زیاد است. خیلی زیاد. اما این داخل کسی نیست. یعنی بودند چند نفر. تنهایم گزاشتند. حالا رفته اند. دست خدا به همراهشان. هر جا هستند موفق باشند.

این را هم از علی (ع) بشنوید:

دو چیز را هرگز فراموش نکن: خدا را و مرگ را. دو چیز را همیشه از یاد ببر: نیکی ات را در حق دیگران و بدی دیگران را در حقت.

۱۳۸۴/۰۵/۱۱

خيلي دور، خيلي نزدیک

نوشتن در باره خیلی دور خیلی نزدیک کمی سخت است. وقتی به تماشای فیلم میرفتم چون روز دوم اکران بود چیز زیادی در موردش نخواهنده بودم. جز یک متن کوتاه. خوب می شود گفت از میان فیلمهای جشنواره ای که تا به حال اکران شده اند فیلم میر کریمی واقعا استحقاق این همه تحسین را داشته. میر کریمی واقعا تماشاگر را به تفکر وا می دارد. روند حرکت فیلم سازی اش هم به نظر من خوب بوده و با توجه به اینکه از لحاظ شخصیتی آدم مستعدی «به نظر می رسد» (منظورم استعداد هنری صرف نیست) می شود انتظار داشت پیشرفتهای بیشتری از او شاهد باشیم. البته اگر به نا گاه مسیرش را عوض نکند.

صدای دالبی جذابیت فیلم را دو چندان می کند. تفکری که در بابش چند سطر پیش حرف زدم همه جای فیلم هست. در تصویرها، صداها، حرفهای دکتر وقتی که می گوید خدا خیلی بزرگ است. ما چیز بزرگی می سازیم به اسم خدا و بعد هر جا دچار مشکل بشویم به او متوسل می شویم. من از نگاه میر کریمی که به نظر من نگاهی است متعادل و ملایم (از آن جهت که عقیده کسی را نفی نمی کند و بیشتر پی اثبات عقیده خودش است) واقعا خوشم می آید. میر کریمی آرام حرف خودش را می زند. می توانید گوش کنید و می توانید هم چشم و گوشتان را ببندید. ولی چطور می شود چشمها را به آن صحنه ها بست؟ سکوت و تنهایی. فیلم میر کریمی سرشار از سکوت و تنهایی کویر است. جایی که آدمها دیگر خودشان نیستند. سفر دکتر شبیه یک سفر برای سیر و سلوک است. تا انتهای فیلم دکتر فقط دنبال یک صداست. از فرزند او اثری جز صدایش نیست. این صدا چیزی است شبیه همان الهامها و نشانه هایی که ما در زندگی نادیده می گیریم. دکتر هم این صدا را تا لحظه ای که به زوال زود هنگامش آگاه نبود نادیده می گرفت.

نمی دانم که آیا میر کریمی از نجوم چیزی سر در می آورد یا نه اما شاید حرفش این باشد که: «گاهی به آسمان نگاه کن». باید گاهی از این «خود» در آمد و عظمتی را در نظم کامل دید. این قدر از این عظمت (مثل همان خدا) برایمان گفته اند که برایمان عادی شده. آن دختر ساده (نسرین را می گویم) ببینید چه قدر راحت با زندگی بر خورد می کند. خیلی ساده تر از دکتر داستان ما که اینقدر به فلسفه این خلقت اندیشیده که حالا دیگر آن خدایی را که همه قبول دارند قبول ندارد. آن دختر کار خودش را می کند. تاثیرش را می گزارد. نه کاری به مسابقات اسب دوانی دارد، نه به ستاره ها و نه آن قدر بزرگ فکر می کند که در افکارش غرق شود. اشتباه هم می کند. زیاد. اما تلاشش را می کند و به زندگی ایمان دارد. می داند که زندگی گاهی کندن چاه است. گاهی بادبادک بازی است و گاهی هم غذا درست کردن و گاهی ... همین است. به همین سادگی.

همه ما مثل دکتر داستانمان در دوراهیهایی که نه تابلو دارد نه هیچ نشانه ای، قرار می گیریم. دیر یا زود. از چه باید کمک گرفت؟ دکتر راهش را انتخاب می کند. اما تردید می کند و بر می گردد. شاید نباید تردید کرد. شاید ندای قلبمان، همانی که در لحظه اول القا می شود، درستترین باشد. شاید.

در آن کویر بی صدا، سکوت همه چیز است. صخره ها و تپه های شنی تنها ایستاده اند و با یکدیگر حرف نمی زنند. چرا آدمها در چنین جاهایی تازه به خودشان فرو می روند؟ از خودشان می بُرند؟ دیگر نمی دانند به چه فکر می کنند؟ از تنهایی می ترسند. بعضی ستاره ها خیلی دورند. بعضی ها هم خیلی نزدیک. اما خدا چیزی نیست که خیلی دور باشد. همین جاست. همه جاست. کنار آن جوان گورکن. با آن حاج آقای عمامه به سر (که البته هنوز حاج آقا نشده و باز هم البته حضورش در فیلمی از میرکریمی کاملا عادی است)، همراه دکتر در اتاق عمل، با پسرش موقع رصد ستاره ها، همراه نسرین و با تک تک مردم روستا که جشن عروسی برگزار کرده اند.

دکتر برای کمک به پسرش می رفت. اما خودش به وضعی دچار شد که به کمک او نیاز پیدا کرد. سکانس پایانی فیلم، دست پسر دکتر شاید نشانی باشد از همان موجود بزرگی که می سازیمش تا در مواقع بحرانی به او متوسل شویم. خدا. ولی چه اهمیتی دارد که نامش چیست؟ مگر به کمکمان نیامد؟ پیچیده اش نکنیم. قرار بود کمکمان کند که کرد.

در مورد فیلم حرف و حدیث زیاد دارم. شاید یک بار دیگر برای دیدنش بروم. اما چند نکته:

اول: معلوم نیست چه کسی گلگیر جلو سمت راست بنز دکتر را بد جوری به جایی کوبیده. خوب هم صافکاری نشده!

دوم: اشکال در فیلم زیاد است. دکتر در جاده ای گیر افتاده بود که به نظر می رسید یک مسیر مشخص است که مدتهاست ماشینها از آن عبور کرده اند. با وجود طوفانهای شن و تردد بسیار کم ماشین، وجود آن جاده عجیب است. تازه قرار بود تنها دختری که در فیلم جشن تولد پسر دکتر روسری به سر دارد نگین باشد. در آن فیلم همه روسری به سر داشتند!

سوم: موسیقی فیلم (کار علیقلی) یکی از نقاط قوت فیلم محسوب می شود. به نظر من خوب از کار در آمده.

چهارم: نماهای از بالای کویر و نماهای متحرک همراه ماشین دکتر که در کویر حرکت می کرد خیلی جذاب بودند. پرداخت شخصیتها به جز همسر دکتر که یک شخصیت تکراری و فاقد چیز تازه است خوب بوده. روی هم رفته صحنه های فیلم آن پیوستگی لازم را دارند. ریتم فیلم هم ملایم است و خسته تان نمی کند.

پنجم: اگر لحن صدای پسر دکتر کمی تغییر می کرد و از یکنواختی در می آمد تاثیر بهتری می گزاشت. به علاوه می شد صحنه های سکوت را بهتر پرداخت کرد. صدای باد برخی جاها اگر بیشتر بود شاید تنهایی را بیشتر القا می کرد.

ششم: اگر فیلم را دیدید ببینید می توانید بفهمید آن زبان خارجی که گاهی دکتر به آن تکلم می کرد چه بود یا نه. انگلیسی که فکر نمی کنم بود. فرانسه هم نبود. لطیفتر از آن هم به نظر می رسید که آلمانی باشد. فکر می کنم چیزی شبیه هلندی بود!

هفتم: یک عادت خیلی بد در سینماهای ایران این است که قبل از تیتراژ پایانی همه مردم بلند می شوند. مسوولین هم که در ضیق وقت برای سئانس بعدی هستند چراغها را روشن می کنند. گاهی کارگردان کلی وقت صرف تیتراژ پایانی و به خصوص آهنگش می کند که از دست می رود. من همیشه دوست دارم تا آخر تیتراژ را ببینم. وقتی تنها هستم همیشه آخرین نفر از سینما بیرون می آیم.

هشتم: دلم بدجوری هوس بادبادک بازی کرده.

۱۳۸۴/۰۵/۰۸

وقتي نيستي

می شنوی؟ این صدای همه خستگی های من است. این همهمه. روزها می افتند به جان من و شبها هم می نشینند کنار هم. برای هم از بلاهایی که سر من آورده اند می گویند و با لحنی چندش آور و عربده گونه می خندند. گاهی هم قهوه ای یا نوشیدنی خنکی سفارش می دهند و تا آخر شب همین حرفها را تکرار می کنند و قهقهه می زنند. بعدش هم مست و لایعقل، میروند به آساییدن تا فردایی دوباره.

می شنوی نازنینم؟ وقتی نیستی همیشه همین است. روزها راه می روم. اما نگاهم نمی دانم چرا ناخودآگاه پایین است. دیگر حتی توانایی نگه داشتن عضلات این گردن را هم ندارم. باور کن عجیب است انسانی، این همه بی فعالیت، دچار خستگی شود. نمی دانم. دیگر نمی دانم. خسته ام. باورت می شود؟ آنقدر این کلمه را که: «نمی دانم»، گفته ام که دیگر از خودم هم خسته شده ام، و از اینکه برای دیگران سفره دلم را باز کنم. نمی دانم حتی چطور برای این دیگرانی که دوستشان دارم بگویم که من خودم را و زندگی را دوست دارم. من خندیدن را دوست دارم اما گاهی دلم می گیرد. حتی از خودم.

بگویم؟ چه بگویم؟ برای که؟ وقتی نیستی گوش شنوایی نیست. نیست. هر چه حرف است تکرار مکرراتی است که همه از آنها خسته اند و خودم حتی. همین خستگی ها گاهی می گزارند دست به کارهای بزنم که خودم را برایشان سرزنش کنم. این حساسیت هم همان چیزی است که اذیتم می کند. به همه چیز حساس می شوم گاهی. به همه چیز.

وقتی نیستی با هر کسی حرف میزنم می خواهد کنه حرفهایم را بکاود و برایم نسخه بپیچد. وقتی نیستی کسی نیست که گوش بدهد. فقط گوش بدهد. راه حل پیشنهاد نکند. بشنود و گاهی دستی بکشد بر گونه هایم. دیگر کسی نیست که برایش اشکهایم را قطره قطره بشمارم. دیگر کسی نیست که بفهمد گاهی آدم هایی که نه دیوانه اند، نه عصبی اند، و نه خوشی زده زیر دلشان که از روی دلسیری گریه کنند یا ناله یا اظهار خستگی، خسته اند و گاهی اینطور خودشان را خالی میکنند. مگر همه آدمهای دنیا یک جور هستند؟ وقتی نیستی کسی نیست که نیاز نباشد برایش جنون را تعریف کرد تا مرا در زمره مجانین نبیند. وقتی نیستی برای همه باید بگویی که چرا گریه می کنی. که چرا این قدر خودت را آزار می دهی. و وای اگر گفتنی نباشد.

وقتی نیستی همه چیز ملال آور است. هیچ چیز آن طراوت همیشگی را ندارد. هیچ آسمانی رنگش آبی نیست و من به خودم اجازه نمی دهم از هیچ کس کمکی بخواهم. نمی خواهم. به طرز بچه گانه ای با خودم و همه آنها که دور و برمند لج می کنم و پا به زمین می کوبم. یکدنده می شوم و به هیچ قیمتی از بهانه گرفتن دست نمی کشم.

وقتی نیستی همه تهمت عاشقی به من می زنند. وقتی نیستی همه در ذهنشان مرا بیمار می انگارند. اگر بودی این نبود. به کدامشان بگویم که منتطر تو ام؟ کدامشان می فهمد؟ به اینهایی که نشستن کنار هر کدامشان برایم با ترس بازجویی عجین است چه بگویم؟ به اینهایی که فکر می کنند من از دیگران گریزانم چه بگویم؟ وقتی نیستی همه چیز رنگ دیگری دارد. نه. هیچ چیز رنگ ندارد. گاهی هم هیچ رنگی سر جایش نیست. همه رنگها مخلوط می شوند. آسمان سبز است و درختها سرخ. مثل این است که تابلوی این دنیا را کودکی ناشیانه رنگ کرده. همه رنگها هم از مرزها و خطها بیرون زده.

وقتی نیستی من تقویم را از ترس اضطرابی که گریبانم را می گیرد باز نمی کنم تا گزشت روزها را حس نکنم. وقتی نیستی هیچ طعمی در کامم شیرین نیست. همه مزه ها تلخند. همه شان. وقتی نیستی هر قدر هم نامه هایم طولانی باشند، ذره ای از دلتنگی ام را تعبیر نمی کنند.

وقتی نیستی این لحظه های خاکستری تمامی ندارد. هر چه جلو می روم رنگی نمی بینم. وقتی نیستی آن پروانه رنگی که به خوابم می آمد، باز هم می آید. اما نمی دانم چرا بالهایش سیاهند و سفید. یادم باشد از خودش بپرسم. وقتی نیستی در دنیای رویاهایم غرق می شوم و رویای دنیاهای بهتر را از اول به آخر تکرار می کنم و تکرار می کنم. دیگر خودم هم نمی دانم در این جستجوی بی انتها باید دنبال چه چیزی بگردم. شاید یک دوستی. نمی دانم. چیزی که روحم را راضی کند. می دانی، آدمها گاهی خودشان هم نمی دانند دنبال چه می گردند. گاهی این گشتن فقط تسکینشان می دهد. قلبشان را آرام می کند. همین. حالا هم همین است.

من خوبم اما تو باور نکن. ملالی نیست جز دوری. والسلام.
من، همین الان، همینجا.

دریای حسرت

باغی از آینه هاست
در قعر آن چشم سیاه،
پلکها را بگشا.
نه، باز پس می گیرم
این سخن آخر را
زان که من نتوانم دیدن
نگه دیگر را
خیره بر چشمانت
گر چه این هر دو ستاره
بر دل نازک من بگزارند
حسرتی به بزرگی همین دریا را

«م. شاکر»

۱۳۸۴/۰۵/۰۷

دروغگوی بزرگ

خستگی. خستگی ذهنی. خسته ام از خندیدن. خسته از دروغ گفتن به خودم. گفتن اینکه: «چه خبر؟ حالت خوب است؟ من خوبم. ممنون. بد نیستم. همه چیز رو به راه است. نگران نباش.» و بعد هم با خنده ادامه بدهم که ...

۱۳۸۴/۰۵/۰۵

در جستجوی دنیایی بهتر

«کوشش و تلاش در راه حل مساله اغلب به خطا می رود و به بدتر شدن وضع موجود منتهی می شود. سپس کوششهای دیگری برای حل مسائل پیگیری می شود؛ حرکتهای آزمایشی دیگری. به این ترتیب همراه با حیات (حتی حیات موجود تک یاخته ای) چیزی کاملا جدید پا به عرصه وجود می گزارد، چیزی که پیش از این وجود نداشته است: مسائل تازه و کوشش در جهت حل آنها؛ ارزیابی و ارزشها؛ آزمون وخطا.» (کارل ریموند پوپر، مقدمه کتاب «در جستجوی دنیایی بهتر»)

مقاله خسرو ناقد در صفحه 6 (سیاست) روزنامه شرق سه شنبه چهارم مرداد 1384 را بخوانید. کمی با بقیه مقاله ها متفاوت است.

این گفتگو را من خوب نفهمیدم. برای همین هم ترجمه اش در جاهایی لنگ می زند. ولی بد نیست:
- سلام.
- تو کی هستی؟
- من آرشیتکت هستم. من ماتریکس رو طراحی کردم. منتظرت بودم. تو سوالات زیادی داری و علیرغم اینکه این فرآیند تو رو خیلی هشیار و آگاه کرده اما تو، به شکلی غیر قابل تغییر، یک انسان هستی. بنا بر این تو بعضی از پاسخهای من رو می فهمی و برخی رو متوجه نخواهی شد. به شکلی کاملا همزمان، پرسش اول تو در عین حال که مناسبترین پرسش توست، می تونه بی ربطترین هم باشه.
- من چرا اینجا هستم؟
- زندگی تو، برآیند باقیمانده یک معادله نامتوازنه که در ذات برنامه ریزی ماتریکس وجود داره. تو در واقع احتمال یک نابهنجاری هستی که علیرغم همه تلاشهای بی دریغم، من نتونستم اونو از چیزی که در غیر این صورت می تونست یک توازن کامل باشه، حذف کنم. این نابهنجاری یک مسوولیت بر دوش منه ولی غیر قابل انتظار نبود و به همین دلیل هم فراتر از کنترل نیست. به همین دلیله که تو به شکلی بیرحمانه ... اینجا هستی.
- تو به سوال من جواب ندادی.
- درسته. جالبه. این واکنشت از دیگران سریعتر بود.
- دیگران؟ چند نفرند؟ کی هستن؟ سوال منو جواب بده. من چیزی رو باور نمی کنم.
- ماتریکس قدیمیتر از اون چیزیه که تو می دونی. اگر بخوام نابهنجاریهای کاملی رو که پیش اومده بشمارم، این نسخه ششم محسوب میشه.
- پنج نفر قبل از من؟ درباره چی حرف میزنی؟ دو توضیح وجود داره. یا کسی به من چیزی نگفته، یا اینکه کسی نمیدونه.
- دقیقا. با کنار هم گزاشتن شما، این نابهنجاری به شکلی نظام مند حتی در ساده ترین معادلات، نوسان ایجاد می کنه.
- تو نمی تونی منو کنترل کنی. انتخاب. مساله، مساله ی انتخابه.
- اولین ماتریکسی که طراحی کردم طبیعتا خیلی کامل و بی نقص بود. یک کار هنری. بی نقص و عالی. ولی پیروزی بزرگ من با شکست اون از بین رفت. اما حالا فنا ناپزیری غیر قابل اجتناب اون، که نتیجه عدم کمال هر انسانیه، برای من روشن و واضحه. بنا بر این من اون رو دوباره بر اساس گزشته تو طوری طراحی کردم که به شکلی دقیقتر عدم تناسبهای ذاتی تو رو منعکس کنه. ولی باز هم شکست خوردم. از اون موقع من فهمیدم که به این دلیل به جواب نمی رسم که این پاسخ به ذهن ناقصتر یا شاید ذهنی که کمتر با پارامترهای کمال مقید شده باشه نیاز داره. من به طور اتفاقی به وسیله برنامه ای شهودی که برای کنکاش در روان انسانها طراحی شده بود به جواب رسیدم. اگر من پدر ماتریکس باشم، بی شک اون مادرشه.
- پیشگو؟
- همون طور که گفتم اون راه حلی رو به من نشون داد که به وسیله اون 99 درصد اشیاء مورد مطالعه، حتی وقتی که در معرض یک انتخاب قرار می گرفتن که در سطح پایینی از آگاهی و هوشیاری از اون قرار داشتن، برنامه رو می پزیرفتن. اگر از این پاسخ استفاده بشه به وضوح ضعفهایی خواهد داشت که نابهنجاری نظام مند متناقضی رو ایجاد میکنه که اگه براش فکری نشه، همه سیستم رو در مخاطره قرار میده. بنا بر این اونهایی که از قبول برنامه سر باز بزنن، هر چند کم باشن، اگر که فکری براشون نشه، می تونن یک فاجعه برای سیستم به وجود بیارن.
- این در مورد زایانه.
- تو اینجا هستی چون زایان داره نابود می شه. هر موجودی در اون از بین میره و حیاتش متوقف میشه.
- مزخرفه.
- انکار و عدم پزیرش قابل پیش بینی ترین عکس العمل آدمهاست. نگران نباش. این بار ششمه که ما نابودش می کنیم و حسابی توی این کار حرفه ای شدیم. وظیفه «The One» حالا اینه که به مبدا برگرده و اجازه بده کدی رو که تو حمل می کنی به طور موقت درون برنامه اولیه درج بشه. بعد از اون تو باید از میان بیست و سه نفری که در ماتریکس هستن شانزده زن و هفت مرد رو برای ساختن دوباره ی زایان انتخاب کنی. شکست در همراهی با این فرایند باعث صدمه بسیار بزرگی در سیستم میشه که هر شخص متصل به ماتریکس رو از بین می بره که در کنار نابودی زایان باعث منقرض شدن انسانها میشه.
- تو نمی زاری این اتفاق بیافته. تو نمی تونی. تو برای زنده بودن به آدمها نیاز داری.
- سطحهایی از بقاء هست که ما آمادگی پزیرششون رو داریم. به هر حال مساله اینه که آیا تو حاضری مسوولیت نابودی همه انسانهای این عالم رو بپزیری یا نه. مطالعه واکنشهای و عکس العملهای تو جالبه. پنج نسل قبلی تو بر پایه یک اظهار مشابه طراحی شده بودن. یک تصدیق مشروط که وسیله ای بود برای ایجاد یک ارتباط عمیق با همنوعانت برای تسهیل وظیفه «The One». در حالیکه دیگران اونو به یک روش کلی تجربه کردن، تو با یک روش خاص تجربه اش کردی. با عشق.
- ترینیتی.
- اون به موقع وارد ماتریکس شد تا جون تو رو به قیمت جون خودش، نجات بده.
- نه.
- این ما رو به حقیقت نزدیک می کنه. جایی که نقص اصلی نمایان میشه و نابهنجاری خودش رو در آغاز و پایان نشون می ده. دو در وجود داره. در سمت راست به مبدا راه داره و نجات زایان. در سمت چپ به داخل ماتریکس می ره، پیش ترینیتی و در نهایت نابودی نسل بشر. همونطوری که خودت گفتی، مساله انتخابه. ولی ما از قبل می دونیم که تو چه کار می کنی، نه؟ من می تونم زنجیره واکنشهایی و فعل و انفعالات شیمیایی رو که باعث بروز احساسات می شن ببینم. احساساتی که برای تحت تاثیر قرار دادن و پوشاندن عقل و منطق طراحی شدن. احساساتی که تقریبا تو رو در مقابل حقیقتی روشن کور و نابینا کردن. اون میمیره و تو نمی تونی جلو این حادثه رو بگیری. امید و آرزو. این بزرگترین وهم انسانه. چیزی که به طور همزمان منبع تمام تواناییها و ضعفهای توه.
- اگر من به جای تو بودم، آرزو می کردم که هیچ وقت دوباره همدیگه رو ملاقات نکنیم.
- ما دیگه هیچ وقت همدیگه رو نخواهیم دید.

۱۳۸۴/۰۵/۰۳

شبانه هاي رويايي

تا به حال شده که کسی را خیلی خیلی دوست داشته باشید، بعد به خاطر اینکه یک خواسته کوچکتان را (که حقی هم بابتش ندارید) اجابت نکرده، مجبور باشید تمام وقت سعی کنید نیشتان را تا بناگوش باز نگه دارید تا مبادا ناراحتش کنید؟

آن قدری که من منت بر سر این و آن می گزارم بابت محبتهایم (به زبان یا در درونم) اگر جای دیگران بودم می گفتم: «همه محبتهایت، با هم، بخورند بر فرق سرت». من تا آخر عمر ممنون و مديون روياهايم خواهم بود.

راستی اگر روزی هوس پیاده روی شبانه کردید برای آنکه هر کسی را جلوتان بگزاريد و همه حرفهايتان را راحت به او بگوييد، یادتان باشد قبل از بی حس شدن پاهایتان به اطرافتان نگاهی بیاندازید. خیلی بد است آدم پاهایش بعد از 5، 6 ساعت پیاده روی بی حس شوند و در حالیکه نیمه شب هیچ عابری رد نمی شود و به ندرت ماشینی پرگاز از کنار آدم می گزرد، چند ساعتی با مقصدش فاصله داشته باشد. این جور مواقع آدم فقط در رویاهایش ممکن است تصور کند که یک خانم مهربان حاضر باشد نیمه شب بایستد و بپرسد «آقا مشکلی پیش آمده؟» بعد هم آدم را تا جایی برساند. تازه بعدش هم با خودش می گوید، لااقل یک خدا آن بالا هست که هنوز هم حواسش هست.

مزمور درخت

ترجيح می دهم که درختی باشم
در زير تازيانه کولاک و آذرخش
با پويه ي شكفتن و گفتن
تا
رام صخره ای
در ناز و در نوازش باران
خاموش از براي شنفتن

«از بودن و سرودن، شفيعی کدکني»

۱۳۸۴/۰۴/۳۱

رؤیاهای کودکی

«رهایی از رؤیاهای کودکی می تواند آزادی بخش باشد». (جامعه شناسی، آنتونی گیدنز، ترجمه منوچهر صبوری)

۱۳۸۴/۰۴/۲۷

نمایش بزرگ

صفرم!: دوستی می گفت آنچه اینجا و این روزها می گویی با آن سفرنامه تناقض دارد. من اینطور فکر نمی کنم. دلیلش را بگزارید فعلا پیش خودم نگه دارم.

اول: من فقط اینجا را دارم. ترس. ترسی همراهم است. حالا دیگر اغلب آنها که اینجا را می خوانند مرا میشناسند. چطور می شود اینجا فریاد زد؟ چطور می شود همه چیز را گفت؟ من همین یک جا برایم مانده. همه جا را از من گرفتند. هر کسی جایی به من داده بود نتوانست تحملم کند. همین یک جا مانده. اینجا مال خودم است. مال خودم. اما...

نمی دانم چه باید کرد. نمی دانم. گیجم. اینجا هم دیگر احساس امنیت و راحتی نمی کنم. خوش به حال آنها که همه چیز را در خودشان میریزند. باور کنید حاضرم چند سال از عمرم را بدهم و در عوض این توانایی را به دست بیاورم که همه چیز را در خودم بریزم.

دوم: گاهی آدمها نیاز دارند که به کسی محبت کنند. گاهی می خواهند به کسی نشان بدهند که دوستش دارند. هر چه قدر هم که به آنها بگوید که می فهمد که دوستش دارند بی فایده است. آیا این کار خیلی شاقی است که اجازه بدهیم بهمان محبت کنند؟

سوم: گاهی آدمها نیاز به محبت دارند. نگزاریم این را بر زبان بیاورند تا غرورشان جریحه دار نشود. کار سختی نیست. باور کنید کار سختی نیست که گاهی با حرفی، لبخندی، حرکت کوچکی، نوازشی یا حتی بوسه ای به آدمها نشان دهیم که وقتی نیاز به محبت دارند یکی هست که بفهمد و در کنارشان بماند.

چهارم: این روزها مجبورم نمایش بزرگی را روی صحنه ببرم. بازیگر و کارگردانش هم خودم هستم. برایم آرزوی موفقیت کنید. آرزو کنید که فروش خوبی داشته باشم.

پنجم: «هَل جَزاءُ الاِحسانِ الّا الاِحسان»؟

ششم: بد است که گاهی که بعضیها را لازم داری نیستند. نیستند. سرشان به کار خودشان گرم است. آنقدر مشغولند که نمی بینندت. این روزها گاهی حس می کنم مثل بچه ای در یک بازار شلوغ گم شده ام. هیچ آشنایی هم دور و برم نیست.

هفتم: از وقتی یادم هست، از وقتی به خودم آمدم، دنبال یک دوست می گشتم (فرقی هم نمی کرد که دختر باشد یا پسر) که تا نهایتش صادق باشد و مهربان. خیلی پیش می آمد که فکر می کردم همین است. خودش است. پیدایش کردم. اما طولی نمی کشید که نا امید می شدم.

هشتم: یادم باشد تا آنجا که برایم ممکن باشد، حتی اگر به قیمتی گزاف، از هیچ دوستی چیزی نخواهم. گاهی دوستان نه تنها خواسته های آدم را بر آورده نمی کنند که حتی آدم را خسته هم می کنند.

۱۳۸۴/۰۴/۲۵

چشمانت

چشمانت چون شبهای تابستانی اند
چون رویاها و قصیده های صورتی
نامه های عاشقانه اند
گریخته از دیوانهای ممنوع مملو از شوق

تو کیستی،
که با گامهایت
راههای عشق را گلباران کردی؟
تو کیستی که گزشتی
چون نور
چون عطر،
چون یک ترانه
و مرا بردی
چون قصیده ای
در وصف رویاهای دختری شرقی

تو کیستی؟
که جادوی چشمانت
حیاتم را در آرزویی فرو می برد
تو کیستی که
گویی از ماه می آیی
از ستاره طلایی صبح
از سرزمینی که آنجا
خورشید عشق
آزادی را در آغوش می کشد

من مسافر این زندگی ام،
و ترانه ای همراه دارم
و ...
چشمان تو را

«؟»

۱۳۸۴/۰۴/۲۲

آبی، خاکستری، سیاه

اول: من این روزها پرم از فریاد. پرم از درد. پرم از نارضایتی. پرم از حرفهایی که نباید گفت چون به تجربه دریافته ام آنها که باید بشنوند، نمی شنوند. پرم از توقعهای کوچکِ کوچکِ کوچکی که نمی دانم چرا در دیده دیگران این قدر بزرگند. پرم از خواسته های کوچکی که ... هیچ. بگزریم. آری، به همین راحتی. بگزریم. چه می شود کرد؟ چه میشود گفت؟ این خدای من کجاست؟ آها. آمدی؟ ببین. من چیز زیادی نمی خواهم. اصلا بی خیال. ول کن. حتی تو هم از سر من بگزر. خواهش می کنم. خودت که می دانی من عادت به حرف نزدن ندارم. اگر حرف نزنم بايد با خودم بجنگم و اگر حرف بزنم ... .حال من خوب است. هر وقت احساس کردی می توانی با جان و دل گوش بدهی، بگو که حرف بزنم.

دوم: مدتی است نوشته‌هایم عملا پراکنده گویی شده‌اند. فعلا همینطور تحملم کنید (البته اگر نمی‌گویید که از اولش هم همین بود)!

آبی، خاکستری، سیاه
...
من گمان مي كردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه مي دانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم
دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند
...
و چه روياهايي
كه تبه گشت و گذشت
و چه پيوند صميميتها
كه به آساني يك رشته گسست
چه اميدي ، چه اميد ؟
چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد
دل من مي سوزد
كه قناريها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد
...

«حمید مصدق»

سوم: زندگی زیباست. این همه‌ی آن چیزی است که بنینی در فیلم «زندگی زیباست» می‌خواهد بگوید. همین. بنینی واقعا آدم واردی است. می‌داند چطور حرفش را از پس طنز و کودکی‌های جاری در فیلمش بزند. فیلمهای کمی هستند که بازیگر و کارگردانشان یکی باشند و خوب از آب در بیایند («شجاع دل» را که یادتان هست؟). نمی‌شود «زندگی زیباست» را دید و ایمان نیاورد (ولو برای لحظه‌ای) که زندگی با همه‌ی سختی‌ها، با همه‌ی پلیدی‌ها، و همه‌ی آنچه در آن هست، زیباست.

چهارم: برای آنهاییکه «شبهای روشن» را دیده‌اند نام «کتابفروشی زمینه» آشناست. وقتی داشتم مطلبی را که مهدی یزدانی خرم درباره کریم امامی (که 18 تیر درگزشت) نوشته بود می‌خواندم، انتهای مطلب نوشته بود که کتابفروشی زمینه را که پاتوق اهل ادبیات و نقد بود، کریم امامی و گلی امامی (همسرش) تاسیس کردند. البته چند ثانیه طول کشید تا یادم آمد که نام کتابفروشی زمینه را کجا شنیده یا دیده بودم.

۱۳۸۴/۰۴/۱۹

فراتر از واپسین آسمان

«دو سر مشق در آغاز زندگی: دایره را هر چه می‌توانی تنگتر کن و پیوسته بر آن نظارت کن تا مبادا در جایی بیرون از دایره پنهان شده باشی» (فرانتس کافکا)

«فصلها حتما تغییر می کنند. مادرم به من گفت که وقتی بارانها شروع می شوند، هوا از روشنی و بوی سبز ساقه های تازه پر می شود. به من گفت که چطور ابر ها از راه میرسند. چطور بالای زمین پراکنده می شوند و رنگشان تغییر می کند...» (خوان رولفو، قسمتی از رمان پدرو پارامو)

«آنسوتر از واپسین مرزها به کجا باید رفت؟ پرنده به کدامین سوی بال گشاید، فراتر از واپسین آسمان؟» (محمود درویش)
نمی دانم چرا این روزها به یاد ادوارد سعید افتاده ام. شاید به خاطر خواندن «فراتر از واپسین آسمان» باشد. این گفته محمود درویش آغازگر کتاب است. من گرچه متنهای ادوارد سعید را به زبان اصلی ندیده ام، اما از روی ترجمه ها وگفته های مترجمانش می دانم که متنهای زبان اصلی اش بسیار مشکلند. تسلط عجیبش به زبان انگلیسی را همه اعتراف می کنند. من سعید را خیلی دوست دارم. شاید برای من نمونه بارز کلمه «روشنفکر» باشد. آن هم از نوع خیلی متعدش. نوشته هایش را خیلی دوست دارم و اغلب عقاید متعادلش را هم همینطور و حتی نقدهای دور از جنجالش را. نقدهای دقیق و متفکرانه ای که هیچگاه به دنبال نفی یا اثبات همه چیز نیستند. نقدهایی از زوایای متفاوت که هیچگاه محسنات را از یاد نمی برند. مثل همیشه ادوارد سعید را کمی دیر شناختم. پس از مرگش. هیچ کس یادش نمی رود زمانی که ادوارد سعید درگزشت چه قدر در باره اش نوشتند و گفتند. هر وقت به عکسهایش نگاه میکنم یک جور معصومیت کودکانه را در چهره اش (که با زمان کودکی تفاوت چندانی نکرده) می بینم. اگر فرصتی داشتید یکی از کتابهایش را ورق بزنید. احتمالا برای خواندنش تشویق خواهید شد.

۱۳۸۴/۰۴/۱۴

تظاهر

نمی دانم این را کجا شنیدم یا خواندم که: «آنها که بیشتر می خندند، غمگینترند».

۱۳۸۴/۰۴/۰۲

بازگشت از سفر

چیزی که این پایین می خوانید می شود گفت که شرح حالی است از این چند وقت. می توانید نوعی سفر فرضش کنید. نوعی سیر و سلوک. من باید خودم را می کاویدم. من برای شناخت خودم نیاز به این سفر، به این تنهایی داشتم. تجربه این لحظات تلخ اجازه می دهد که قطره قطره این زندگی را بنوشم و از لحظه لحظه اش لذت ببرم. بی هراس فردا و بی حسرت گذشته. اجازه می دهد یقین پیدا کنم که در لحظات سخت زندگی این خودم هستم که خودم را بی قید و شرط و بدون چشمداشت دوست دارم. تنها کسی که برایم اشک خواهد ریخت خودم هستم و تنها کسی که مرا بر حذر می دارد از رخوت ناشی از این اشکها، باز هم خودم هستم. لذت به پا خاستن بعد از یک زمین خوردن سخت، لذت باز کردن پنجره در صبح بعد از تاریکی شب، لذت یک خنده از ته دل بعد از تحمل مرارتها و لذت بازگشت به دورانی که همیشه انسان خودش را دوست داشته، لذتی وصف ناشدنی است. وقتی این سفر را به انجام می رساندم در فوایدش تردید داشتم. اما حالا نه. شکی نیست که این سفر زندگی را به من باز گرداند. و خنده را و تلاش را.

بگزارید کلام را کوتاه کنم. آنچه این سفر برایم داشت را نمی شود در یک دفتر گفت. معنای زندگی بعد از این سفر خیلی متفاوت است. متفاوت با آنچه هر روز اغلب ما در روزمره‌هایمان تجربه می کنیم.

بعد از سفر همیشه خاطرات و عکسهایش باقی می مانند. برای من هم همه‌ی خاطرات سفر باقی‌اند. با همه‌ی آدمهایشان و همه‌ی چیزهای دیگر. در سفر برخی کمکت می کنند. بعضی ها هم خواسته یا ناخواسته ناامیدت می کنند. از همه‌ی دوستانی که که در این راه کمکم کردند از صمیم قلب سپاسگزارم. اگر پر توقع بودم، اگر بچه گانه رفتار کردم، به بزرگواری خودتان ببخشید. می خواهم بدانید همه تان را همانطور که قبلا، دوست دارم.

سفرنامه

پرده‌ی اول: بیم و هراس

من، نشسته در کنار لحظه لحظه های زندگی ام، و مرگی که می شماردشان. آنچه را تداعی گر رویاهای نانوشته ام بود با اشک می شویم. این خلوت سرخ پنجره ها شاهراهی است که از وادی عشق می گزرد. پرده ها را می کشم تا تنفس آبی پرنده ها را از خودم و خاکستری دیوارها را از پرتو های پر شیطنت آفتاب که ذرات رقصان را همراهشان تو می آورند دریغ کنم. گاهشمار نقطه های هراس و شکست را در این زندگی پر لکه می بندم و می گزارم در قفسه کتابها کنار کتابهای خوانده شده ام. صفحه صفحه اش را از برم.

در کشاکش روزها سرمای سیاه زمستانی که دیگر نیست، نمی دانم از کجا، بر ذهنم می وزد. نه گرمای خورشید و نه گرمای دوستی ها ذهن مرا از این سرمای سوزان خلاص نمی کند. گویی مرا رهایی از آن نیست. نوای کبوترهای قهوه ای، خوش خیال و معصوم، از سراپایم بالا می رود و می نشیند بر قلبم. من اما از گفته های خودم هم خسته ام. خسته ام از حرف زدنی که به مانند تلاشی است برای رهایی از یک باتلاق. هر چه بیشتر حرف می زنم بیشتر فرو می روم.

سکوت. سکوت شاید دوای بهتری است. این رنجش بی مهابا، که هجوم می آورد هر بار بر ذهنم، در نبرد آخر الزمانی خیر و شر، ذهنم را کوفته است. و من در نهایت می فهمم که در دادگاه این عالم حقی ندارم. هیچ حقی. من حتی توهم یک رستاخیز روشن را هم در ذهنم نمی پرورانم، از ترس آنکه مبادا هر آنچه حقی برای خویش پنداشته ام غباری بیش نباشد در برابر باد. من از نزدیک شدن به آدمها می ترسم. ترسی آن جهانی. از دوستی با آنها در هراسم. هراسم نه از آنهاست که از خودم. هراس نیست. تشنجی است در اندیشه هایم. خواب می بینم. یک خواب هست که زیاد میبینمش. حالا اما، یادم نیست.

تو به کدام حق در این بلوای عالم گیر زندگی سهمی می خواهی از زندگی دیگران؟ این را بر سر خودم فریاد می زنم و اینکه: حتی اگر جانت را دادی خیال پس گرفتنش را از آن ذهن خسته و بیچاره ات دور بریز.

هیچ کس، هیچ کس در این آشوب عالمگیر به تو آفرین نخواهد گفت. هر چه کنی اما سرزنش را تا تمنا کنی توانی یافت.

پرده‌دوم: شادی و امید

گاهشمار لحظه های سرور را باز می کنم. پر است از نقطه های رنگی. پرده را کنار می زنم. اتاق، گویی غوطه ور در در دریای رنگین کمان، پر نور می شود و در تلاطم رنگها ذهن من می خندد. لبهایم به خوشامد گویی این افکار آشفته‌ی زیبا، به لبخندی گشوده می شوند. طراوت فضای بیرون را که گویی تا به حال وجود نداشته تا اعماق وجود تنفس می کنم و دلم می خواهد هیچگاه مجبور به باز دم نمی بودم.

چه کسی مرا بیش از خودم دوست خواهد داشت؟ من ناامید از دوستی ها اما امیدوار به قلبی که در سینه ام می تپد خودم را دوست دارم. این را مدتهاست فهمیده ام. حتی فهمیده ام که این ناامیدی از جنس دیگری است. حالا اما امید مانده فقط. همه جا خالی است. ناامیدی نیست و من برایش دلتنگم. و در غیابش به همه‌ی آن کارها که می کرد می خندم. حتی گاهی قهقهه می زنم. تازه می فهمم که گشتن به دنبال فرشته ها روی زمین جستجویی عبث است. یافتنشان نه که نامحتمل، اما دشوار است.

من هنوز هم با مهر زندگی خواهم کرد. هنوز هم به دنبال انسانی می گردم که گم است و ناپیدا و هنوز هم در کوچه پس کوچه های مهربانی در جستجوی او هستم و به دنبال هر سایه ای سرک می کشم. هنوز هم…. هنوز هم از هیچ کس هیچ نمی خواهم و چشم به روز موعود، دست به گریبان خود خواهی، زندگی را با لبخندی که هیچ تناسبی ندارد با این همه، ادامه خواهم داد. باز می گردم به تلاش. به کودکی. دوباره می شوم همان کودک خندان. همان کودک کنجکاو بازیگوش و لجباز. اما این بار با خرد و تجربه ای حاصل یک سفر. سفری به اعماق. یادم باشد آلبوم عکسها و خاطرات سفر را همیشه دم دست بگزارم.

«زندگی یک شوخی است به درازای عمر» که باید جدی گرفتش ولی نباید آن را سخت گرفت.
من و زندگی، بعد از این سفر طولانی، به هم رسیده ایم و لذتی را که از هم آغوشی یکدیگر می بریم با نگاهها و بوسه ها شریک می شویم. بوی تنش را در تمام وجودم حس می کنم و نمی دانم که این بو آشناست یا نه، اما هست و مهم هم همین است. می خندم، پنجره را باز می کنم و به تلاش کودک چند ساله ای که کمی دورتر در حال دویدن است نگاه می کنم و از خودم و خدای خودم شرمگین می شوم.

۱۳۸۴/۰۳/۳۰

واقع بين باشيم

امروز که مسیر همیشگی را پیاده می آمدم، در فاصله میان میدان ولی عصر تا چهار راه ولی عصر در حالیکه توی خودم بودم و توی پیاده رو آرام آرام قدم می زدم یک لحظه توجهم به پسر بچه 10، 11 ساله ای جلب شد که کنار پیاده رو زانوها در بغل نشسته بود و گریه می کرد. رفتم سراغش و پرسیدم چه شده. گفت مامورهای شهرداری آدامسهایش را از او گرفته اند و کتکش هم زده اند و در میدان ونک رهایش کرده اند که تا آنجا را با اتوبوس آمده. خانه شان شوش است و حالا هم می ترسد به خانه برود چون پدرش او را کتک خواهد زد ...

چیزی که می خواهم بگویم ربطی به این ندارد که این پسر بچه چه قدر صادق بود یا اصلا آن اشکها واقعی بود یا نه. می خواهم بگویم معلوم نیست این دولت بعد از این همه جر و بحث در باب کودکان و زنان خیابانی بالاخره به چه نتیجه ای رسیده و می خواهد چه کند. هر از چند گاهی هم یک بهانه برای طفره رفتن از این مساله پیدا می کنند. فعلا که انتخابات است. چند وقت دیگر هم یک مورد دیگر پیش می آید و باز هم قضایا فراموش می شوند.

در بهترین حالت هم این کودکان را جمع می کنند (تازه اگر به قول این کودک، کتکی هم نصیبشان نکنند) و می برند به معلوم نیست کجا و هزار تا خلاف دیگر هم یادشان می دهند و دوباره رهایشان می کنند در همان خیابانها. در مورد زنان خیابانی هم که همین است و اگر سوء استفاده ای ازشان نکنند باید خدا را شکر کنند!

اینها معضلهای اساسی این جامعه هستند. اینها گوشه کوچکی از معضلهای اساسی این جامعه هستند. حالا ما بیاییم اینجا هی دم از دموکراسی و حقوق بشر و از این اراجیف بزنیم!
تا کی می خواهیم چشمهایمان را ببندیم؟ همان طور که در انتخابات ضرر کردیم، اگر قرار باشد در لاک خودمان بمانیم باز هم ضرر خواهیم کرد و این بار ضررهای بزرگتر.

۱۳۸۴/۰۳/۲۸

ماهیها عاشق می شوند

می شد انتظار داشت که کار اول دکتر علی رفیعی (که تا حالا فقط در صحنه تئاتر فعالیت داشته) اینگونه از آب در بیاید.«ماهیها عاشق می شوند» فیلمی است پر از رنگ.بر خلاف بسیاری فیلمهای دیگر این چند وقت اخیر فیلم پر است از رنگهای متنوع و نماهای از دور. طراحی صحنه کاملا تئاتری است و حتی موسیقی که ریتم خاص پیانو در آن، کاملا یک تئاتر و موسیقی سر صحنه را تداعی می کند. کیانیان دوباره کمی چاق شده و راه رفتنش راه رفتن دکتر سفید بخت «خانه ای روی آب» را به یاد آدم می آورد و جالب است که بسیار آرام است. در نگاه اول شاید رفتارش به یک آدم که در جوانی انقلابی بوده و با آن عکس چه گوارا زیاد هم خوانی نداشته باشد. نمای دریا، بندرگاه و بافتهای قدیمی هم جذابیت فیلم را دو چندان کرده.
فیلم آرام است و اصلا هیجان زده نمی شود. وقتی آن را می بینید حتی اگر ندانید کار یک آدم کار کشته و با تجربه (از نوع تجربه زندگی) است، این را در لحظه لحظه فیلم میبینید. رفیعی فیلم را پر کرده است از تجربه زندگی. تجربه خندیدن، شوخی کردن و حتی تبدیل شدن گریه به خنده. تجربه شنیدن. شنیدن و حرف نزدن. اجازه قضاوت دادن به دیگران و تامل کردن در صحت رفتارهای خود و حتی به نظاره نشستن پشیمانی دیگران از قضاوتهای ناصحیحشان. تجربه لذت بردن از لحظه لحظه حیات و هر چه که در آن است. حسرت نخوردن بابت گذشته ها و از همه مهمتر تبدیل یک عشق به دوستی نه نفرت، و تجربه زندگی دور از هیاهو های روزمره (که نمادش شهر است).
عزیز (با بازی کیانیان) هر لحظه که فیلم دچار تنش شود آن را به مسیر اصلی باز می گرداند. همه چیز در میان این چهار زن به این مرد ختم می شود. مردی آرام و تودار که همانطور و با همان چمدانی که آمده می رود. یک چمدان قدیمی که در ترکیب با محیط قدیمی شاید هدفش آن باشد که ثابت کند آدمها با خاطرات گذشته زنده اند و از آنها گریزی ندارند. عزیز بعد از سالها با آن چمدان قدیمی باز گشته. شاید از ترس آنکه کسی او را نشناسد با یک نشانه آمده. ولی همه او را خوب به یاد دارند. و نام «آتیه» که تداعی گر آینده ای است که در انتظار دختر جوانش است. این آینده نباید نصیب او شود. شاید باید بیاموزد که انتظار گاهی سر انجامش همین است. چه قدر باید به انتظار نشست؟ به انتظار عشقی که پایبندهای دیگری هم دارد؟ عزیز نمی ماند. ولی در همان اقامت کوتاه زندگی را برای آتیه و توکا دگرگون می کند. آتیه باور می کند که خانه اش همان کلبه قدیمی وسط باغ است. و توکا که جواب انتظارش را می گیرد. چه کسی باور می کند که آن مرد کم حرف می تواند این هم تاثیر بگزارد؟ لحظاتی است که شاید حرف نزدن عزیز (و جایی که باید توضیح بدهد، توضیح ندادنش) کمی غیر منطقی باشد و حرص بیننده را در آورد. ولی من خیلی به آن لحظات علاقه دارم.
حرف در مورد «ماهی ها ...» زیاد است. جایش اینجا نیست.فقط چند چیز را بگویم. اول آنکه خنده های گلشیفته فراهانی خیلی تصنعی است (البته این مربوط به فیزیکش است فکر می کنم). دوم اینکه اگر به دیدن فیلم می روید و نمی خواهید خودتان را به هنگام دیدن فیلم شکنجه کنید، با شکم سیر بروید!
دیگر اینکه یکی از دیالوگهای مهم فیلم، دیالوگ عزیز و آتیه بعد از تماس وکیل عزیز است. عزیز، خیس از باران، باز هم باید بشنود که فردیت او را به مسلخ می برند. هیچگاه یک زن نخواهد فهمید که برای یک مرد «من» او یعنی همه چیزش و این از سر خود خواهی نیست که، یک مرد همه چیزش را برای عشقش می دهد. اما وقتی به فردیتش توهین شود ممکن است هر کاری بکند. عزیز که هیچگاه توضیح نمی دهد، در مقابل این ظلم آشکار تاب نمی آورد ولی گویی تقدیر او چیز دیگری است. ظاهرا او باید اسرار درونش را برای همیشه نزد خود نگاه دارد. هیچ کس، هیچ کس حتی یک عشق دیرینه نخواهد فهمید که «من» او متعلق به هر دو آنهاست و مرد می خواهد آن را با او شریک شود. به این من برچسب غرور و نخوت و خود خواهی و تفرد گرایی و ... نزنید. نیست. به آن خدای واحد نیست.

شناسنامه فیلم:
ماهی ها عاشق می شوند
كارگردان : علی رفیعی/فیلمنامه نویس : ع. رفیعی/تهیه كننده : حسن كلامی/مدیر فیلمبرداری: محمود كلاری/موسیقی : علی صمدپور/تدوین : واروژ كریم مسیحی/صدابردار: ساسان نخعی/صداگذار: محسن روشن/طراح صحنه و لباس : ع. رفیعی/چهره پرداز: علی عابدینی/بازیگران : رضا كیانیان ، رویا نونهالی ، گلشیفته فراهانی ، مریم سعادت ، مائده طهماسبی ، مهدی پاكدل و سینا رازانی./96 دقیقه ، رنگی ، 35 میلی متری .
کمی هم در مورد رفیعی:
علی رفیعی : متولد 1317 اصفهان . او دارای كارشناسی ارشد جامعه شناسی از دانشگاه سوربن ، كارشناسی ارشد و دكترای تئاتر از دانشگاه سوربن ، دیپلم عالی كارگردانی از دانشگاه بین المللی تئاتر فرانسه ، دیپلم بازیگری از مدرسه شارل دولن فرانسه ، بازیگری در فیلم های سینمایی و تلویزیونی فرانسه و انگلیس ، استادیار دانشگاه تهران (1354)، رییس تئاترشهر (1354- 1357) و رییس دانشكده هنرهای دراماتیك (1359-1356) است و به عنوان بازیگر در نمایشنامه های آنتیگون ، خاطرات و كابوس های یك جامه دار از زندگی و قتل میرزا تقی خان فراهانی ، جنایت و مكافات ، یادگار سال های شن ، یك روز خاطره انگیز برای دانشمند بزرگ ، عروس خون ، رومئو و ژولیت ، كلفت ها و در مصر برف نمی بارد به ایفای نقش پرداخته است.