۱۳۸۶/۰۵/۲۶

دریاهای جنوب

وقتی بی تو، سر می گزارم به بیابانهای لم یزرع، برای فرار از چیزی نیست. برای جستجوست. وقتی غم سراسر وادیهای قلبم را فرا می گیرد، حضوریست در کنار تمامی پدیده های این عالم خاکی، که تو را تداعی می کند. خدایی ست که عاشق من است.

خواب می بینم، خوابهای آشفته. کشتی در دریاهای جنوب، مرا با خود می برد. همه مسافران چشم می دوزند به آرامش غریب دریا. من اما، اخم دارم، مردی که کنار من است نگاهی می اندازد به چهره ام و بعد به افق. نمی داند. نمی داند که چرا اخم کرده ام. نمی داند که چه رخ خواهد داد. وقتی نگاه می کنم به دریای آرام، جز چشمان تو چیزی در ذهنم نیست. مرد ایستاده است. بدون آنکه مرا بنگرد، نامم را می پرسد. اما من چیزی به خاطر ندارم. حتی از آمدنم. تنها چیزی را که می دانم می گویم. «من به جستجو آمده ام». و وقتی می پرسد به جستجوی چه؟ نمی دانم. نمی دانم. نگاهش که می کنم، در چشمانش می خوانم که می داند. انگار که من است در ازل. انگار که تمامی این زندگی ام را زیسته. بیهوده در کلنجاری بیهوده سعی می کنم در چشمانش چیزی بخوانم. مرد لبخند می زند، و دریا طوفانی می شود.

من وقتی نگاهم را می دوزم به خنده هایت، چشمانم را تنگ می کنم، مثل همیشه که به فکر فرو می روم. انگار که چیزی یادم می آید. چیزی که نمی دانم قبلا چرا چندین بار به ذهنم رسیده اما نگفته امت. وقتی می گویی که چیزی داری برای گفتن به من اما وقتی دیگر خواهی گفت، نمی دانم باید چگونه لحظه های فراغت را بپزیرم. من اما گاهی عجیب حسی دارم از مقاومت.

گاهی تمام وجودم پر می شود از خنده هایی که برای حضورت نگه داشته ام. گاهی نمی دانم من از تمامی این جهان خاکی، برای چه فراریم. در گریزی بی پایان، حالا بار دیگر در میان جمعیت آدمهای خندان اطرافم به طرز ترحم بر انگیزی به تله افتاده ام. یادم نیست که چرا نمی خندم. یادم نیست.

گاهی غم، برای آدمها عادت می شود. «آنکه از همه بیشتر می خندد، غمگینترین است». گاهی نمی دانم چرا این همه سکوت در قلب من است. هرگز سکوت مرا کسی جز تو نشکست. وقتی که کنارم نباشی، هر قدر هم نزدیک، وقتی که دستت را در دستم نمی گزاری، حرفی برای گفتن نیست. زبانم در کام می خشکد.

هر بار دریاهای جنوب، مرا به یاد تو می اندازند. چشم که باز می کنم و رد پایت را کنار ساحل می بینم، آغاز می کنم به دویدن. دویدنی بی پایان. هر کسی مرا می بیند، تا افق مرا دنبال می کند. دوباره چشمها را که باز می کنم، خود را در میان سیل جمعیتی می بینم که می خندند. با هم گفتگو می کنند و مرا نمی بینند. و من هنوز هم در حال جستجویم. و هر بار خسته می شوم. چشمهایم را می بندم و تو را می بینم.

چشمهایت، مرا به اعماق دریاهای جنوب می برد. یادم باشد، جایی زندگی نکنم که دریا و رود نداشته باشد.