۱۳۸۵/۰۴/۲۳

من تلخی را دوست دارم. دارم؟

رنگها همه زیبایند، جز رنگ تلخی. طعمها همه خوبند، جز تلخی. من نمی دانم چرا این تلخی که هم رنگ دارد، هم طعم دارد و هم هزاران چیز دیگر، در جای جای زندگی ام هست. حتی وقتی بی صبرانه سرم را به شیشه تکیه می دهم و منتظر سبز شذن چراغ قرمز هستم هم، هست. همانجا، کنار چراغ یک تابلو هست که رویش نوشته «زندگی، با طعم تلخی که تا معده تان را احساسی از تلخی پر کند».

این تلخی حتی وقتی با یکی حرف می زنم هم هست. حتی وقتی با یکی که در خیابانها به انتظار مشتری پرسه می زند هم هست. در مغازه ها. در کتاب فروشی ها. حتی لای کتابها هم هست.

دیشب خواب یک آب نبات بزرگ دیدم. و در دلم ماند که یک آب نبات بزرگ را لیس بزنم. حتی خواب یک بستنی قیفی بزرگ هم دیدم. اما بدون کسی که در کنار آدم قدم بزند، حتی با ولع لیس زدن یک بستنی قیفی هم مزه ندارد.

راستی، تلختترین طعم این عالم، طعم حقیقت است. کسی بسته مداد شمعی های مرا ندیده؟

۱۳۸۵/۰۴/۲۱

زندان خویشتن

نوشته ها را بسوزان. پرده ها گویی غباری از زندگی دارند در برابر پنجره های شادی. چشمانت را به انتظار می نشینم برای لحظه های سرخی که یکی یکی می بوسمشان. من اما، در برابر این سکوت تردید وار زندگی، روزها و روزها گفته ام و گفته ام تا مگر زندگی را به حرف آورم. زندگی را به وجد آورم. تنهایی این ثانیه ها، که هر کدام در پی دیگری دوان است وحشتی می زاید که مرا در هزار توی این «گذشته» و «حال» و «آینده»، به جنگ وا می دارد. جنگی سراسر خونین.

بی محابا می گریم از حضور دلتنگی ها، و تمام اشکهایم را برای حضور سبزت در چاه ژرف چشمانم پنهان می کنم. بی اشک گریستن را از آسمانیانی می آموزم که بر فراز این زمین چرکین، بغض کرده اند. به دستانی می نگرم که هر آن آرزو دارم مرا در بر بگیرند. کودکی را که در جان پرورده ام به تو می سپارم و سکوت می کنم و تنها، کلمه ها هستند که مونسی می مانند برای این دمهای بغض و نگریستن. جنگی است نابرابر. من، در برابر تمام من.

نازنینم، این روزها حتی طاقت شکستن سکوتم را هم ندارم. از ترس آنکه مبادا صدای شکستنش مقاومت مرا بشکند. شنیدن هیچ صدایی که رگه ای از ناامیدی همراه دارد را نمی توانم بر خویشتن هموار کنم. و مگر کلمات را برای چه می سازیم؟ دلم برای تمام تنهاییهایی تنگ شده که سالهاست همراه دارم. و تو، در کنار این زمانه ی گرگ، تنها امید خندیدنی. خندیدنی که نمی آید. خندیدنی که سالهاست مهجور مانده؛ و در انتظار آمدنت برای شکستن طلسمی که بر دست و پایش است گوشه ای در این تاریکخانه ذهن من کز کرده.

من خسته از بار سفر، وقتی لحظه ای می نگرم به این هزارتوی ذهنی که در خویشتن ساخته ام، لرزه بر اندامم می افتد. من در جستجوی بیابانی هستم که حتی فریاد خویشتن را نیز در آن نشنوم. دلم دشتی می خواهد که در آن، بدوم تا مرز بی انتهای خستگی. و از پا بیفتم تا مگر نیندیشم به هیچ زشتی. من در این چند گاه، زمانی نمی دهم به خویشتن برای نوشتن حتی. من برای سخن گفتن هم به خویشتن زمان نمی دهم. من هر روز صبح در آینه، وقتی که خویشتن را می بینم به کودکی سلام می کنم که تا صبح بیدار مانده، و حالا می خواهد بخوابد. من هر روز صبح در آینه، به خویشتنی سلام می کنم که خسته تر از هر خسته ای، در چشمانم زل می زند، و بغض می کند.

من هر روز صبح، مثل حالا، با صداهایی که نشان از زندگی دارد، چشم باز می کنم. من حالا، ناگزیرم که بار دیگر، این «من» اکنون خویش را، به سلول انفرادی اش باز گردانم. من در سلول را می بندم، از دریچه کوچک، به چهره ام که پشت میله ها ست نگاهی حسرت بار می کنم و به محض آنکه نگاهم می کند، از خجالت چشمانم را می دزدم. به او پشت می کنم، و به زندگی سامی گرم می دهم، گویی این من نبودم که لحظه ای پیش بغض کرده بودم.

عزیزترینم، ملالی نیست جز دوری ات. چشمانت را ببند، و من می آیم.