۱۳۸۴/۰۹/۰۷

شجریان و شنیده هایم

راستش من به موسیقی سنتی علاقه خاصی ندارم. یعنی واقعیتش این است که من به این اسمها زیاد اهمیت نمی دهم. هر چه را که با ذائقه گوشم سازگار باشد گوش می دهم. در عین حال هم نه اصراری به تغییر ذائقه ام دارم و نه معتقدم که این ذائقه خوب است. این مطلب را هم به خاطر علاقه و ارادت خاصی که به یکی از دوستان قدیمی دارم از زبان ایشان می نویسم، که دلش خیلی خون بود و من تنها کمکی که می توانم بکنم همین است. البته بعضی از اینها هم حرفهای دوستان دیگری است که پراکنده و جسته گریخته این طرف و آن طرف شنیده ام.

آقای شجریان، شما همیشه ادعا کردید برای مخاطبانتان و این مردم خیلی ارزش قائلید اما چیزی که من به عنوان یک ناظر بیرونی می بینم این نیست. اصلا این نیست.

آقای شجریان، من با دیدن صف متقاضیان بلیط به یاد روزهای اول اسفند افتادم. روزهایی که در این چند سال دانشجویی، برای گرفتن بلیط قطار، از شب قبل کنار در آژانس می ایستادیم.

آقای شجریان، هیچ فکر کرده اید که بلیطهای کنسرت شما را در بازار سیاه چند می فروشند؟ شما در بم خواندید. آنموقع شاید به نیتتان شکی نبردم اما حالا ... می دانید در این مملکت با همین پول بلیطهای کنسرت شما چه کارهایی می شود کرد؟ می دانید چند نفر از کودکان همان «بم» که حالا من و شما فراموششان کردیم، نیازمند چنین پولهایی و خیلی کمتر هستند؟

آقای شجریان، شما می خواهید در ردیف اول کنسرتتان چه کسانی را ببینید؟ اصلا تا به حال وقتی در حال اجرای کنسرت هستید به ردیف اول حاضرین نگاه کرده اید؟ یا شما هم وقتی در حال خواندنید اصطلاحا آنقدر توی حس می روید که حتی اگر تیر را هم از پایتان بیرون بکشند احساس نمی کنید؟ این بار اما یک لحظه نگاهی بیاندازید به ردیفهای اول حاضرین، حالا کمی لبخند بزنید.

آقای شجریان، برای شرکت دل آواز کار سختی نبود که یک حساب به نام شخص حقوقی باز کند. باور کنید من وقتی شنیدم باید بعد از ثبت نام اینترنتی پول را به نام «مژگان شجریان» واریز کرد تعجب کردم.

آقای شجریان، هرگز پاسخ این خیل مشتاقانتان را در ذهن مرور کرده اید؟ بهتر است این کار را بکنید. چون ممکن است کسی در حین اجرای کنسرت ازتان بپرسد و شما درستان را بلد نباشید. این همه که شب را، وقت و بی وقت را، در صف ایستادند، در این سرما، و بعد هم جوابهای آنچنانی شنیدند چگونه می خواهید توجیه کنید که در راه اعتلای ... اصلا برای چه اینها در صف ایستاده بودند؟ من که نمی دانم. شما می دانید؟ امیدوارم در دلتان بهشان نخندیده باشی.

آقای شجریان، شما و همه هنرمندان این مملکت، به اعتبار همین مردم شدید «شجریان» و که و که ... چرا نمی خواهید این را بپذیرید؟ شما کی می خواهید جوانان این مملکت را در شمار آدمها بیاورید و تا کی می خواهید به خاطر یک سری در گیریهای شخصی با مسوولینی غیر مسوول کاسه کوزه ها را بر سر هنر این مملکت بشکنید و «تا قیامت» همه را در ایران از به اصطلاح هنرتان محروم کنید؟ آقای شجریان من شنیده بودم درخت هر چه بارش بیشتر است، خمیده تر می شود. یعنی تمام آن سالهای مدرسه به ما دروغ گفتند؟

آقای شجریان، سالنی که شما کنسرت را در آن اجرا می کنید سه هزار نفر جمعیت دارد، و قیمت متوسط بلیطها چهارده هزار تومان است. فرض کنیم که شما کنسرتتان را چهار روز اجرا کرده اید. می کند جمعا به عبارتی صد و شصت و هشت میلیون تومان. از این مبلغ کافی بود صد هزار تومانش را به بنده خدای جویای کار بدهید تا برایتان یک وب سایت طراحی کند. باور کنید همین خود من با این همه بی استعدادی حاضر بودم حتی مقدمات را بخوانم و یک وب سایت طراحی کنم. تازه این وب سایت یک عمر می ماند برایتان. عزیزانی که سایت دل آواز را چهارشنبه شب باز کرده اند می فهمند من چه می گویم. این سایت، سایت رسمی شما نیست آقای شجریان، اما کیست که نداند که هر مشکلی در این باره و در ارتباط با کنسرت را مردم از شما می بینند؟ هر کسی بخواهد صفحه را ببیند مرا خبر کند. آنقدر جالب بود که نگهش داشتم. به قول شرتو، به نظر می رسد برای معلولین طراحی شده. تایپیست حتی یک بار هم مطلبی را که تایپ کرده نخوانده. عین محتویات سایت را که کلا عبارت است از همین چند جمله برایتان می آورم:

«عزیزانی که نامشان در لیست رزرو نیست و به اشتباه مبالغی به حسابهای بانکی واریز کرده اند برای پیگیری و پس گرفتن وجوه واریزی اینجا را کلیک کنند

زمان وارد کردن شماره فیش به پایان رسید. اطلاعات بعدی برای دریافت بلیط متعاقبا هعلام خواهد شد.»

این دقیقا متن تایپ شده است. تصور کنید این متن با رنگ آبی، فونت تاهوما، اندازه سی و شش جلو شما در تنها صفحه سایت ظاهر شود. به این می گویند احترام به شعور مخاطب!

آقای شجریان، خلاصه اش کنم. شما کوچکترین کاری را که می توانستید انجام بدهید ندادید. کوچکترین کار این بود که در یکی از رسانه های جمعی یا حتی در اینترنت از این همه مشتاق، یک معذرت خواهی خشک و خالی بکنید. شما بهتر است بروید برای همان مردم آلمان و غیره و غیره کنسرت اجرا کنید. بگذارید همین تصویری که در ذهن بعضیها از شما هست بماند. بهتر است مخدوشش نکنید. یادتان باشد آقای شجریان، آدم هرگز شاخه ای را که رویش نشسته نمی برد.

۱۳۸۴/۰۹/۰۳

یادمان باشد

نرمی صدای هیچ بارانی به گوشنوازی صدای تو نبود. من، اندوه سالیان تنهایی و جدایی بر دوش، رفته رفته پیر می شوم و خسته. در اوج تازگی، صداها را سنگین می شنوم و منظره ها را تیره می بینم. غبارهای آن جهانی، شفافیت ذهن مرا می شُوید؛ چه واژه ای! «می شُوید»؛ و مگر غبار فقط شسته می شود؟ پشت به پشت هم ایستاده ایم و یک دنیا بینمان فاصله است. یک کره خاکی با تمام آدمها، سرزمینها و دریاهایش. یک دنیا اندوه. من گفتمت که برگردیم. نگفتمت؟ و اگر بر می گشتیم، چشم در چشم بودیم.

سنگینی یک دنیا هنوز هم بر دوش من است و چه دنیای شیرینی؛ و سبکی یک پرنده در خیال تو. حالا که من نیستم یادت باشد گلها را آب بدهی. نکند که بوته شب بو هم بخشکد. بوته شب بو که یادت هست؟ همان که در گلدان کنار در کاشتیمش. یادت باشد وقتی شبها از خانه بیرون می آیی، فقط اوست که به انتظار رویایت کنار در، بیدار نشسته. حالا دیگر من هم نیستم. و یادت باشد که مهربانی را باید پاس داشت.

یادم باشد که زمزمه های نسیم تابستان را از یاد نبرم، و از یاد نبرم بارانهای بی جانی را که آن بیابان رو به روی خانه را به زحمت خیس می کرد. و خاک ترک خورده در آنی همه آب را می بلعید. آبی که حتی کفاف پر کردن شکافهایش را که بسان زخمهایی بر تنش مانده بودند نمی داد. چه می گویم؟ مگر می شود یاد آن بویی که از خاک بر می خواست، حتی با همان نم باران، از ذهن من پاک شود؟ و تو پاسخم می دهی که: «آری. می شود. مگر نه آنکه من از یاد تو رفتم؟ زندگی سرشار است از این لحظه های فراموشی. زندگی چیزی نیست جز لحظه هایی که فراموش می کنیم و برای فرار از ضمیرمان، چیز دیگری را به یاد می آوریم. ضمیرمان را بسان کودکی با یاد چیزی دیگر سرگرم می کنیم تا به یاد نیاورد که چیزی را از دست داده.»

یادت باشد آن روزی را که من چشم در راه نهادم. هر چه نگاه می کردم زمین خالی بود و خالی. و نسیم بوی باران را می آورد. دلم تنگ است برایت، و برای بارانهای جنوبی. دلم نمی خواست به خانه برگردم و می خواستم که تا آخر عمر همانجا، کنار نیزارهای لب جاده بایستم به تماشا. یادت باشد، ثانیه های عمر، پر شتاب و بی رحم، می گذرند و به ما می خندند. یادت باشد گاهی، دیر است که بگویی: «بیا برویم».

یادم باشد. آری، همه اینها یادم باشد و یادم باشد که فراموشی را راه ندهم به خلوت ذهنم با تو. یادم باشد که فراموشی بیگانه ایست میان من و تو و یادم باشد که مهربانی را پاس بدارم.

۱۳۸۴/۰۸/۲۴

هر آنچه دارم

نازنينم، برای چشمان مشتاقت، تمامِ مهربانی هم کافی نيست.

۱۳۸۴/۰۸/۱۷

یک روز بارانی و خواندن کتاب

«از میان همه کلماتِ موشها و آدمها، غمگینترینشان اینها هستند: ای کاش».

اگر حوصله خواندن یک داستان 360 صفحه ای را دارید، «گهواره گربه» کورت وُنِگات کتابی است که ارزش یک بار خواندن را دارد. بالاخره بعد از مدتها که خاک خورد نوبت خواندنش شد؛ و البته نوبت «سلاخ خانه شماره پنج».

«با فوما* زندگی کن که تو را شجاع، مهربان، سلامت و شادمان می سازد.» اسفار باکونون 1:5

* فوما: دروغهای بی ضرر

۱۳۸۴/۰۸/۱۰

ناگهان تو

شب را این نگاه مشتاقت می شکافد و زمزمه سرخ عاشقانه ات که: «ایمان بیاور». تو را در گوشه ای از این جنگل تاریکی احساس می کنم. من که برای دفن لحظه های سیاه نبودنت و برای به آتش کشیدن صفحه های فراق دفتر زندگی ام، این شب سیاه را و این جنگل انبوه تاریکی را گزیده ام تو را در نه یک گوشه که هر نقطه این فضای لایتناهی لمس می کنم. مرا از تو گریزی نیست، همانگونه که از خویشتن خویش، و از پروردگار.

من در این سالیان، به دنبال دختری از دختران حوا، سرگشته و بی هدف، راه را می جویم. شهر به شهر این دنیا را گشته ام تا اثری بیابم از تو، و چه نابینا، که نامت نوشته بود بر هر دیوار این شهرها. صدای جوشش موج است و زمزمه خفیف مرغان دریایی. و این میان صدایی چون ریختن ذرات فلز بر شیشه. حالا که فکر می کنم یادم می آید که در دوران کودکی، این صدا، صدای نگاه یک پری دریایی بود. نگاه تو هم مثل نگاه پری های دریایی پر است از حرف و حرف و حرف. پر است از قصه های کودکی و زمزمه هایی به آرامی و لطافت نسیم یک روز شرجی. نشد که این آتش ناشکیبا را به بوسه ای فرو نشانم. نشد که لبها بگذارم بر این چشمان پر راز که گویی آینه ایست از تمام دنیا و ترس سوختنت از آتشم، نگذاشت که در آغوشت بگیرم.

یادت باشد، رود را که سردی آبش، تن ماهیهای تشنه را نوازش می داد. و تو خنده کنان جستی سوی آب. یادت باشد که گفتی: «زندگی را باید بویید. چون نرگسی که تازه شکفته»، و تو نرگسها را عاشق بودی. شاخه های گل نرگس مرا به یاد خانه می اندازد و باغچه کوچکمان در آن شهر کوچک و سبز و گرم، در آن شهر آبادان. گرما و گرمای طاقت فرسای روز، کوچه های خالی که سالیانی نه چندان دور، حسرت سکوت بر دلشان خواهد ماند، و خانه های متروک زخم خورده. چه کسی مرهمی خواهد نهاد بر دلشان؟ چه کسی می داند که چه زجری کشیدیم ما، تا شاخه گل نرگس بشکفد؟ و چه کسی می داند که نخل کوتاه وسط باغچه مان، چرا مرد؟ چه کسی می داند که چرا بعد از ما، همه چیز خشکید، و حتی بلبلهای آوازه خوان هم دیگر لانه ای نساختند بر نخلهای نخلستان خانه تان؟

در آن شهر ساکت و گرم، اما حالا نه چندان سبز، ما گویی چیزی جا گذاشتیم. من تو را و تو ... راستی، تو چه را جا گذاشتی؟ آن روز که کلامت را خوردی و بغضت را فرو دادی، چیزی در قلب من شکست. صبحهای ابری پاییز را به خاطر بیاور که باد مرطوب شمال، درختان اکالیپتوس را به هر سو می کشاند. و به یاد بیاور آن آسمان پهناور کبود از ابر را میان آن دو شهر. داستان این دو قطعه خاک را بارها و بارها می شنوم و می شنوم. دلم هوای دیدارت کرده در آن شهر سبز. شهری که هر رنگی باشد برای من سبز همان است. هر بار که بار سفر به خانه می بندم، باید به انتظار حادثه ها بنشینم برای رویایت.

نازنینم، بار سفر را می بندم، و به شوق دیدارت، لحظه ها را از هم اکنون می شمارم. هر ثانیه ای سالی است و من چه قدر پیرم. در هزاره ای که خواهمت دید، شادی از آن من است. در آن هزاره، بهشت را به تو خواهم بخشید، خود را به آب می سپارم، و تو را به پروردگار.