۱۳۸۴/۰۸/۱۰

ناگهان تو

شب را این نگاه مشتاقت می شکافد و زمزمه سرخ عاشقانه ات که: «ایمان بیاور». تو را در گوشه ای از این جنگل تاریکی احساس می کنم. من که برای دفن لحظه های سیاه نبودنت و برای به آتش کشیدن صفحه های فراق دفتر زندگی ام، این شب سیاه را و این جنگل انبوه تاریکی را گزیده ام تو را در نه یک گوشه که هر نقطه این فضای لایتناهی لمس می کنم. مرا از تو گریزی نیست، همانگونه که از خویشتن خویش، و از پروردگار.

من در این سالیان، به دنبال دختری از دختران حوا، سرگشته و بی هدف، راه را می جویم. شهر به شهر این دنیا را گشته ام تا اثری بیابم از تو، و چه نابینا، که نامت نوشته بود بر هر دیوار این شهرها. صدای جوشش موج است و زمزمه خفیف مرغان دریایی. و این میان صدایی چون ریختن ذرات فلز بر شیشه. حالا که فکر می کنم یادم می آید که در دوران کودکی، این صدا، صدای نگاه یک پری دریایی بود. نگاه تو هم مثل نگاه پری های دریایی پر است از حرف و حرف و حرف. پر است از قصه های کودکی و زمزمه هایی به آرامی و لطافت نسیم یک روز شرجی. نشد که این آتش ناشکیبا را به بوسه ای فرو نشانم. نشد که لبها بگذارم بر این چشمان پر راز که گویی آینه ایست از تمام دنیا و ترس سوختنت از آتشم، نگذاشت که در آغوشت بگیرم.

یادت باشد، رود را که سردی آبش، تن ماهیهای تشنه را نوازش می داد. و تو خنده کنان جستی سوی آب. یادت باشد که گفتی: «زندگی را باید بویید. چون نرگسی که تازه شکفته»، و تو نرگسها را عاشق بودی. شاخه های گل نرگس مرا به یاد خانه می اندازد و باغچه کوچکمان در آن شهر کوچک و سبز و گرم، در آن شهر آبادان. گرما و گرمای طاقت فرسای روز، کوچه های خالی که سالیانی نه چندان دور، حسرت سکوت بر دلشان خواهد ماند، و خانه های متروک زخم خورده. چه کسی مرهمی خواهد نهاد بر دلشان؟ چه کسی می داند که چه زجری کشیدیم ما، تا شاخه گل نرگس بشکفد؟ و چه کسی می داند که نخل کوتاه وسط باغچه مان، چرا مرد؟ چه کسی می داند که چرا بعد از ما، همه چیز خشکید، و حتی بلبلهای آوازه خوان هم دیگر لانه ای نساختند بر نخلهای نخلستان خانه تان؟

در آن شهر ساکت و گرم، اما حالا نه چندان سبز، ما گویی چیزی جا گذاشتیم. من تو را و تو ... راستی، تو چه را جا گذاشتی؟ آن روز که کلامت را خوردی و بغضت را فرو دادی، چیزی در قلب من شکست. صبحهای ابری پاییز را به خاطر بیاور که باد مرطوب شمال، درختان اکالیپتوس را به هر سو می کشاند. و به یاد بیاور آن آسمان پهناور کبود از ابر را میان آن دو شهر. داستان این دو قطعه خاک را بارها و بارها می شنوم و می شنوم. دلم هوای دیدارت کرده در آن شهر سبز. شهری که هر رنگی باشد برای من سبز همان است. هر بار که بار سفر به خانه می بندم، باید به انتظار حادثه ها بنشینم برای رویایت.

نازنینم، بار سفر را می بندم، و به شوق دیدارت، لحظه ها را از هم اکنون می شمارم. هر ثانیه ای سالی است و من چه قدر پیرم. در هزاره ای که خواهمت دید، شادی از آن من است. در آن هزاره، بهشت را به تو خواهم بخشید، خود را به آب می سپارم، و تو را به پروردگار.

هیچ نظری موجود نیست: