اول: باز هم زويا پيرزاد! کتاب جديدش «عادت می کنيم» هم بالاخره چاپ شده. ۲۶۶ صفحه، ۲۵۰۰ تومن. کمی قيمتش زياده. تيراژش هم زياد بالا نيست. داستان در مورد يک خانواده اس تشکيل شده از مادر بزرگ، دخترش و نوه. زندگی سه نسل از آدمهای جامعه. باز هم طبقه کاملا مرفه با دغدغه های خاص خودش. البته پايان بندی کتاب از حالت کليشه بيرون اومده و پايانش بازه و اينبار هم شخصيت «آرزو» کاملا مشابه «کلاريس» در «چراغها ...» همون زن نسبتا ايده آله. کلا کتاب چه از لحاظ محتوا و چه از نظر انشا بسيار شبيه رمان قبليشه. کتاب همون سبک آشنای پيرزاد رو همراهش داره. با همون تعبيرها: تشبيه شمشادها و بوته ها به دانش آموزای اول دبستان در اول مهر، ابراز علاقه به درخت خرمالو و در نهايت همون ديالوگهای دوست داشتنی و آشنا (که آدم رو در تصوير سازی بسيار ياری می کنه). به هر حال اين ويژگی سبک پيرزاد که شما هيچ گاه مجبور نمی شيد برای فهم بخشی از داستان، جمله ای رو دو بار بخونيد، همچنان حفظ شده.
دوم: آنها که «سمفونی مردگان» عباس معروفی رو خونده باشن، می تونن خيلی راحت بفهمن که «سال بلوا» هم خيلی شبيه سمفونی مردگانه. با کمی تفاوت. در مجموع من از سبک نوشتاری و تا حدودی هم پرداخت شخصيت عباس معروفی خوشم اومد. البته هميشه شروع کتابهاش برام گنگ بوده.
سوم: به پری دريايی: سلام. کاش می اومدی بازم. من هر چه کردم نتونستم به صفحه ات وارد بشم. آدرس ظاهرا وجود نداره. کاش نشونه ای از خودت می ذاشتی. هر جا هستی برات آرزوی موفقيت می کنم و منتظرت هستم.
۱۳۸۳/۰۵/۰۵
۱۳۸۳/۰۴/۲۹
دلتنگی 1
به بيرون پنجره بنگر. سعادتی را که ساليان در انتظارش بوده ای خواهی ديد. گم شده در غبار زمان، و تو نادانسته با دست خويش آن را گم کرده ای.
آزاد شو. از اين قيدها خود را برهان، تا شايد اميدی به رستگاريت باشد. مگر نه آنکه آنها که رها هستند، آزاد از هفت بند دنيا، رستگارند؟
حرفها را می شنوی. روحت گويی در آسمانها سير می کند. خسته ای. خسته از همه چيز و با خودت حرف می زنی. بگو. بگو که چه بر سرت آمده در اين روزها. اما مگر چه آمده بر سرت؟ جز آنکه رخوتی را که به سراغت آمد، خود پسنديدی. بگريز. بگريز از خودت و از هر آنچه می خواهد تو را به زير بکشد. خشمگين شو. برای يک بار هم که شده خشمگين شو که تو به اين خشم نيازمندی. آرام مباش. پرخاش کن. فرياد. فقط فرياد دردت را درمان خواهد کرد.
مگر در اين سالها که فرياد کشيده ام و پرخاش کرده ام چه شده؟ هيچ. جز آزردن ديگران هيچ نداشته. من تشنه به آرامشم. تا کی؟ برای چه؟ مهم نيست. من آنچه می خواهم سکونی است هر چند کوتاه تا خود را باز يابم. توقف زمان آرزويی محال است ولی چه کنم که تنها راه من اين است. به آسمان می نگرم. پشت اين پرده آبی کسی است که همه چيز را می داند. ذره ای از علمش برايم کفايت می کند. من خدای خويش را شرمنده خواهم کرد.
آزاد شو. از اين قيدها خود را برهان، تا شايد اميدی به رستگاريت باشد. مگر نه آنکه آنها که رها هستند، آزاد از هفت بند دنيا، رستگارند؟
حرفها را می شنوی. روحت گويی در آسمانها سير می کند. خسته ای. خسته از همه چيز و با خودت حرف می زنی. بگو. بگو که چه بر سرت آمده در اين روزها. اما مگر چه آمده بر سرت؟ جز آنکه رخوتی را که به سراغت آمد، خود پسنديدی. بگريز. بگريز از خودت و از هر آنچه می خواهد تو را به زير بکشد. خشمگين شو. برای يک بار هم که شده خشمگين شو که تو به اين خشم نيازمندی. آرام مباش. پرخاش کن. فرياد. فقط فرياد دردت را درمان خواهد کرد.
مگر در اين سالها که فرياد کشيده ام و پرخاش کرده ام چه شده؟ هيچ. جز آزردن ديگران هيچ نداشته. من تشنه به آرامشم. تا کی؟ برای چه؟ مهم نيست. من آنچه می خواهم سکونی است هر چند کوتاه تا خود را باز يابم. توقف زمان آرزويی محال است ولی چه کنم که تنها راه من اين است. به آسمان می نگرم. پشت اين پرده آبی کسی است که همه چيز را می داند. ذره ای از علمش برايم کفايت می کند. من خدای خويش را شرمنده خواهم کرد.
۱۳۸۳/۰۴/۲۲
خواب
اين چند روز داشتم کتاب «بار ديگر شهري که دوست ميداشتم» از نادر ابراهيمي را ميخواندم. کتاب را دوستي به من داد. وقتي داشت کتاب را ورق ميزد، به شکل تصادفي، دو سه کلمه از يکي از جملههاي کتاب را ديدم. احساسي به من گفت اين کتاب خيلي شبيه مايدههاي زميني است. من مايدههاي زميني را خوب ميشناسم. وقتي کتاب را آغاز کردم، احساسم به يقين بدل گشت. شايد تفاوتش با مايدههاي زميني که بر خلاف نامش خيلي هم زميني نيست، آن باشد که زميني تر از آن است، که البته من ميگذارمش به حساب تفاوت «نادر ابراهيمي» و «آندره ژيد»:
«من پيش از اين بارها گفته بودم که التماس شکوه زندگي را فرو ميريزد. تمنا، بودن را بي رنگ ميکند، و آنچه از هر استغاثه به جاي ميماند ندامت است. تو همانگاه بود که ميتوانستي روز را در من بروياني. در تو نگريستم و صداي فرياد سگها شب را در اعماق من بيدار کرد. هليا! در آن لحظههاي عذاب آفرين کجا بودي؟»
«گريستن هليا، تنها و صميمانه گريستن را بياموز»
«از ياد مران که اينگونه شناساييها بيشتر از عداوت، انسان را خاک ميکند. مگذار که در ميان حصار گذشتها و اندرزها خاکسترت کنند. بر نزديکترين کسان خويش، آن زمان که مسيحا صفت به سوي تو ميآيند بشور! تمام آنها که ديوار ميان ما بودند انتظار فرو ريختن عذابشان ميداد. کساني بودند که ميخواستند آزمايش را بيازمايند. اما من از دادرسي ديگران بيزارم هليا. در آن طلا که محک طلب کند شک است. شک چيزي به جاي نميگذارد. مهر آن متاعي نيست که بشود آزمود و پس از آن ضربهي يک آزمايش به حقارت آلودهاش نسازد.»
«و تو نخواستي. نخواستي به پناهگاه دوران کودکيات باز گردي.اکنون که اصوات ناخوشايند آنها در تو فروميريزد و بيدار نشستهاي، به ياد داشته باش که يک مرد، عشق را پاس ميدارد. يک مرد هر چه را که ميتواند به قربانگاه عشق ميآورد. آنچه فداکردني است فدا ميکند. آنچه شکستني است ميشکند و آنچه را که تحمل سوز است تحمل ميکند.اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن، به گدايي نميرود. »
«بخواب هليا. دير است. ديگر هيچ کس نيمه شب بيدارت نخواهد کرد و آهسته نخواهد گفت: «بيداري هليا؟ بلند شو برويم گنجشک بگيريم» با آن چراغ دستي کوچک زير درختان نارنج ميگرديم. گنجشکها شبها نميتوانند پرواز کنند. تو ميلرزي. من دوست دارم که تو در خواب هم با من باشي و ما از مجرمين روزگارمان نيستيم. ما را به قصاص گناهي که نکردهايم نميسوزند.»
«شهر آوازي نيست که رهگذري به ياد بياورد، بخواند و بعد فراموش کند. هيچ کس شهري را بيدليل نفرين نخواهد کرد. هيچ کس را نخواهي يافت که راست بگويد که شهرم را نميشناسم. انسان، خاک را تقديس ميکند. انسان در خاک ميرويد، چون گياه، و در خاک ميميرد. هليا! تو مرا از من جدا کردي. تو مرا از روييدن بازداشتي. تو هرگز نخواهي دانست که يک مرد در امتداد يازده سال راندگي چگونه باطل خواهد شد. هليا! تو با درخت ريشه سوختهاي که به باغ خويش باز ميگردد چه ميتواني گفت؟»
«آه هليا! چيزي خوفناکتر از تکيهگاه نيست.ذلت، رايگانترين هديه هر پناهي است که ميتوان جست.»
«بخواب هليا! بس است. راهي است که رفتهايم.آيا کدامين باران تمام غبارها را فرو خواهد شست؟ بيست سال از آن روزي گذشته است که من شهرم را از ديدگاه تازهاي به ياد سپردم.»
«تو از صداي غربت، از فرياد قدرت و از رنگ مرگ ميترسي؟ هليا! براي دوست داشتن ِ هر نَفَس ِ زندگي، دوست داشتن هر دم مرگ را بياموز، و براي ساختن هر چيز نو، خراب کردن هر چيز کهنه را، و براي عاشق عشق بودن، عاشق مرگ بودن را.»
«هليا! بازگشت ما پايان همه چيز بود. ميتوان به سوي رهايي گريخت، اما بازگشت به اسارت نابخشودني است. من گفتم که باز نگرديم.»
«من که از درون ديوارهاي مشبک شب را ديدهام و من که روح را چون بلور بر سنگترين سنگهاي ستم کوبيدهام. من که به فرسايش واژهها خو کردهام. و من، باز آفرينندهي اندوه، هرگز ستايشگر فروتن يک تقدير نخواهم بود. و هرگز تسليم شدگي را تعليم نخواهم داد. زيرا نه من ماندني هستم نه تو، هليا.آنچه ماندني است وراي من و تو است. »
«بگذار که انسان سادهترين دروغهاي خوب را باور کند.»
« باز ميگردم. هميشه باز ميگردم. مرا تصديق کني يا انکار، مرا سر آغازي بپنداري يا پايان، من در پايان پايانها فرو نميروم. مرا بشنوي يا نه، مرا جستجو کني يا نکني، من مرد خداحافظي هميشگي نيستم. باز ميگردم. هميشه باز ميگردم. هليا! خشم زمانِ من، بر من، مرا منهدم نميکند. من روح جاري اين خاکم. من روان دايم يک دوست داشتن هستم. »
«بگذار بار ديگر به شهري باز گردم که خوابهاي مرا زنده خواهد کرد. من ميخواهم به کودکي خويش باز گردم. به پاکترين رؤياها. به سوي آنچه که مرا هفت ساله بودن بياموزد. که همه چيز را با رنگهاي کودکانه بياميزد. پاي پلهها بنشينم و به صداي شستن ظرفها گوش بدهم.»
«هليا! ژرفترين پاک روبيها پيماني است با باد. بگذار باد بروبد. بگذار که رستنيها به دست خويش برويند. از تمام دروازهها آن را باز بگذار که دروازهباني ندارد و يک طرفه است به سوي درون. از تمام خندهها آن را بستاي که جانشين گريستن شده است.»
« من خندهام را از فضا، از شب و از باران پس ميخواهم. من تمام خندههايي را که از دو سوي نردههاي رنگين باغ، در کنار آن درخت بزرگ کاج، زير آن سايهبان غرق شده در پيچکهاي سبز، در کنار چاه سنگچين شده آب، نزديک لانه زنبورهاي عسل، در ميان انبوه سبزههاي مرطوب (که قيچي باغبان در آنها صدا ميکرد) و در راه کوتاه ميان خانه و مدرسه در ديدگان تو ريختم باز پس ميخواهم. »
«خواب... تنها خواب... بخواب هليا، دير است. دود ديدگانت را آزار ميدهد. ديگر نگاه هيچ کس بخار پنجرهات را پاک نخواهد کرد... چشمان تو چه دارد که به شب بگويد؟ شب از من خالي است هليا...»
اما «ناتاناييل» با «هليا» تفاوت دارد. فکر ميکنم بايد يکبار ديگر مايدههاي زميني را بخوانم.
«من پيش از اين بارها گفته بودم که التماس شکوه زندگي را فرو ميريزد. تمنا، بودن را بي رنگ ميکند، و آنچه از هر استغاثه به جاي ميماند ندامت است. تو همانگاه بود که ميتوانستي روز را در من بروياني. در تو نگريستم و صداي فرياد سگها شب را در اعماق من بيدار کرد. هليا! در آن لحظههاي عذاب آفرين کجا بودي؟»
«گريستن هليا، تنها و صميمانه گريستن را بياموز»
«از ياد مران که اينگونه شناساييها بيشتر از عداوت، انسان را خاک ميکند. مگذار که در ميان حصار گذشتها و اندرزها خاکسترت کنند. بر نزديکترين کسان خويش، آن زمان که مسيحا صفت به سوي تو ميآيند بشور! تمام آنها که ديوار ميان ما بودند انتظار فرو ريختن عذابشان ميداد. کساني بودند که ميخواستند آزمايش را بيازمايند. اما من از دادرسي ديگران بيزارم هليا. در آن طلا که محک طلب کند شک است. شک چيزي به جاي نميگذارد. مهر آن متاعي نيست که بشود آزمود و پس از آن ضربهي يک آزمايش به حقارت آلودهاش نسازد.»
«و تو نخواستي. نخواستي به پناهگاه دوران کودکيات باز گردي.اکنون که اصوات ناخوشايند آنها در تو فروميريزد و بيدار نشستهاي، به ياد داشته باش که يک مرد، عشق را پاس ميدارد. يک مرد هر چه را که ميتواند به قربانگاه عشق ميآورد. آنچه فداکردني است فدا ميکند. آنچه شکستني است ميشکند و آنچه را که تحمل سوز است تحمل ميکند.اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن، به گدايي نميرود. »
«بخواب هليا. دير است. ديگر هيچ کس نيمه شب بيدارت نخواهد کرد و آهسته نخواهد گفت: «بيداري هليا؟ بلند شو برويم گنجشک بگيريم» با آن چراغ دستي کوچک زير درختان نارنج ميگرديم. گنجشکها شبها نميتوانند پرواز کنند. تو ميلرزي. من دوست دارم که تو در خواب هم با من باشي و ما از مجرمين روزگارمان نيستيم. ما را به قصاص گناهي که نکردهايم نميسوزند.»
«شهر آوازي نيست که رهگذري به ياد بياورد، بخواند و بعد فراموش کند. هيچ کس شهري را بيدليل نفرين نخواهد کرد. هيچ کس را نخواهي يافت که راست بگويد که شهرم را نميشناسم. انسان، خاک را تقديس ميکند. انسان در خاک ميرويد، چون گياه، و در خاک ميميرد. هليا! تو مرا از من جدا کردي. تو مرا از روييدن بازداشتي. تو هرگز نخواهي دانست که يک مرد در امتداد يازده سال راندگي چگونه باطل خواهد شد. هليا! تو با درخت ريشه سوختهاي که به باغ خويش باز ميگردد چه ميتواني گفت؟»
«آه هليا! چيزي خوفناکتر از تکيهگاه نيست.ذلت، رايگانترين هديه هر پناهي است که ميتوان جست.»
«بخواب هليا! بس است. راهي است که رفتهايم.آيا کدامين باران تمام غبارها را فرو خواهد شست؟ بيست سال از آن روزي گذشته است که من شهرم را از ديدگاه تازهاي به ياد سپردم.»
«تو از صداي غربت، از فرياد قدرت و از رنگ مرگ ميترسي؟ هليا! براي دوست داشتن ِ هر نَفَس ِ زندگي، دوست داشتن هر دم مرگ را بياموز، و براي ساختن هر چيز نو، خراب کردن هر چيز کهنه را، و براي عاشق عشق بودن، عاشق مرگ بودن را.»
«هليا! بازگشت ما پايان همه چيز بود. ميتوان به سوي رهايي گريخت، اما بازگشت به اسارت نابخشودني است. من گفتم که باز نگرديم.»
«من که از درون ديوارهاي مشبک شب را ديدهام و من که روح را چون بلور بر سنگترين سنگهاي ستم کوبيدهام. من که به فرسايش واژهها خو کردهام. و من، باز آفرينندهي اندوه، هرگز ستايشگر فروتن يک تقدير نخواهم بود. و هرگز تسليم شدگي را تعليم نخواهم داد. زيرا نه من ماندني هستم نه تو، هليا.آنچه ماندني است وراي من و تو است. »
«بگذار که انسان سادهترين دروغهاي خوب را باور کند.»
« باز ميگردم. هميشه باز ميگردم. مرا تصديق کني يا انکار، مرا سر آغازي بپنداري يا پايان، من در پايان پايانها فرو نميروم. مرا بشنوي يا نه، مرا جستجو کني يا نکني، من مرد خداحافظي هميشگي نيستم. باز ميگردم. هميشه باز ميگردم. هليا! خشم زمانِ من، بر من، مرا منهدم نميکند. من روح جاري اين خاکم. من روان دايم يک دوست داشتن هستم. »
«بگذار بار ديگر به شهري باز گردم که خوابهاي مرا زنده خواهد کرد. من ميخواهم به کودکي خويش باز گردم. به پاکترين رؤياها. به سوي آنچه که مرا هفت ساله بودن بياموزد. که همه چيز را با رنگهاي کودکانه بياميزد. پاي پلهها بنشينم و به صداي شستن ظرفها گوش بدهم.»
«هليا! ژرفترين پاک روبيها پيماني است با باد. بگذار باد بروبد. بگذار که رستنيها به دست خويش برويند. از تمام دروازهها آن را باز بگذار که دروازهباني ندارد و يک طرفه است به سوي درون. از تمام خندهها آن را بستاي که جانشين گريستن شده است.»
« من خندهام را از فضا، از شب و از باران پس ميخواهم. من تمام خندههايي را که از دو سوي نردههاي رنگين باغ، در کنار آن درخت بزرگ کاج، زير آن سايهبان غرق شده در پيچکهاي سبز، در کنار چاه سنگچين شده آب، نزديک لانه زنبورهاي عسل، در ميان انبوه سبزههاي مرطوب (که قيچي باغبان در آنها صدا ميکرد) و در راه کوتاه ميان خانه و مدرسه در ديدگان تو ريختم باز پس ميخواهم. »
«خواب... تنها خواب... بخواب هليا، دير است. دود ديدگانت را آزار ميدهد. ديگر نگاه هيچ کس بخار پنجرهات را پاک نخواهد کرد... چشمان تو چه دارد که به شب بگويد؟ شب از من خالي است هليا...»
اما «ناتاناييل» با «هليا» تفاوت دارد. فکر ميکنم بايد يکبار ديگر مايدههاي زميني را بخوانم.
اشتراک در:
پستها (Atom)