۱۳۸۴/۰۶/۰۱

نام همه‌ی فرشتگان

برای هیوا

یک فرشته هست که وقتی مشتاق شنیدنش هستم، صدایم می‌کند و برایم می‌گوید. از همه چیز. و من از لا‌به‌لای حرفهایش بوی زندگی را استشمام می‌کنم. از لا‌به‌لای خنده‌هایش که از زیباترین موسیقی‌های زندگی‌ام زیباترند، حس حیات در وجودم جاری می‌شود و از میان سکوتش وقتی که گوش می‌سپارد به حرفهایم، آرامشی در تنم جاری می‌شود مثل جاری شدن گرما در یک تن یخ‌زده، و مرا می‌لرزاند. از آن لرزشهای لذت بخش. از میان کلماتش بارش باران امید را بر تنم حس می‌کنم و هر لحظه آرزو می‌کنم که ... که کاش می‌شد دیدش.

در صدای این فرشته‌ی من، طعمی است که نمی‌شود برایش نامی گزاشت. طعم همه‌ی میوه‌ها و شیرینی‌های دنیا.
این روزها من منتظر فرشته‌ام هستم. راستی، نام همه‌ی فرشتگان خداوند، «هیوا»ست.

۱۳۸۴/۰۵/۳۱

انفجار بزرگ

انفجار بزرگ. ذرات غبار. به تدریج ذرات دور هم جمع می شوند. ستاره ای متولد می شود. خودش را می فشرد. و می تابد. می تابد و می تابد. و آنقدر می تابد تا بزرگ شود و بزرگتر. آنقدر بزرگ که همه سیاره ها و سیارکهای اطرافش را ببلعد. غول سرخ. سرخ می شود. و بعد در هم فرو میریزد. فرو می ریزد و فرو میریزد. کوتوله سفید. ستاره نوترونی. اینجا یک دوراهی است. یا سیاهچاله. یا همینجا توقف.

دقت کنید. شباهتی بی بدیل به زندگی یک انسان. از هیچ متولد می شود. از غبار. خودش را رنج می دهد. از تابشش دیگران را بهره مند می کند و پربارتر می شود و بزرگتر. عاشق می شود و با عشقش همه چیز را می سوزاند. سپس به پایان نزدیک می شود و فرو می ریزد. و سر انجام یک دوراهی. رستگاری یا …

۱۳۸۴/۰۵/۲۹

دیدن یا ندیدن

«بید مجنون» مجیدی از آن چیزی که انتظارش را داشتم ضعیفتر بود. اینجا نمی خواهم خیلی روی ضعفهای فیلم دست بگزارم که این روزها به اندازه کافی بهانه گیر و تلخ و بدبین به نظر میرسم. نیازی به این یکی دیگر نیست.

بازی پرستویی خوب است. از او کمتر از این هم انتظار نمی رفت (و شاید بیشتر). شاید بشود گفت یکی از چیزهایی که به شدت مقابل ضرب آهنگ کند فیلم ایستاده همین است. بید مجنون فیلم خلوتی است و کند. اگر فیلم را دیدید به حرکات پرستویی دقت کنید. مخصوصا آن سر خم کردن هایش به راست، و حالت چشمهایش، وقتی با چیزی ناشناخته روبرو می شود. این کاملا حس ناشناخته بودن صحنه را برای بیننده از دید شخصیت فیلم منتقل می کند. پرستویی یکی از منعطفترین بازیگرانی است که من می شناسم و این انعطافش را در اینجا هم به نمایش می گزارد.

فیلمبرداری کلاری هم که دیگر نه تعریف می خواهد نه توصیف. این هم یکی از همان نقاط قوت فیلم است. راستی دقت کرده اید که در کارهایش چه قدر خوب از حرکات دوربین استفاده می کند؟ حرکتهای آرام، بی آنکه دید مخاطب را مختل کنند. و حتی گاهی چرخشهای خیلی زیبا که باعث می شود احساس کنید اشراف کاملی به صحنه دارید. من سابقه کلاری را نمی دانم. او را هم نمیشناسم. اما فکر می کنم خیلی از فیلمبردارهای ما قربانی عدم وجود تکنولوژیهای جدید می شوند.

سکانس اول فیلم را به یاد بیاورید. گاهی بزرگترها در راه در می مانند. گاهی آدم هر چه بارش بیشتر باشد، سختتر می رود. گرچه قصد کارگردان از ماندن آن قطعه چوب نشان دادن چیز دیگری بود. آن مورچه را هم یادتان باشد. زندگی همیشه جریان دارد. آنها که تلاش می کنند به مقصود می رسند. و آنها که در کشف راز زندگی خیلی غوطه ورند، گاهی می مانند. آن مورچه، از پاریس تا تهران راهش را می رفت. نمی پرسید برای چه؟ گاهی باید فقط راه را رفت. بعدا معلوم می شود برای چه.

مجیدی فیلمسازی است برای بچه ها، و به قول شرتو، نابیناها! نمی شود انتظار داشت که فیلمش خیلی هم قوی باشد. اما ... این جمله پایانی ... «خدایا با تو حرف می زنم ...». راستی. ما چه قدر فرصت در زندگی از دست می دهیم؟ راستش من اگر جای خدا بودم به بعضیها فرصت دوباره نمی دادم!

۱۳۸۴/۰۵/۲۴

ببر زخمی

دیشب، مثل همه شبهای تابستانی خواب می دیدم. خواب دیدم که فال گیری روبرویم نشسته.
«دستهایت را بده به من». و من که همیشه به حرفهای اینچنینی می خندیدم، دستم را به او نشان دادم. با وحشت عقب پرید. نگاهی به من انداخت، و نگاه بهت زده ام را که دید، با احتیاط جلو آمد. پرسیدم : «چه شده؟» با ترس جواب داد: «نمی دانم. نمی دانم. تا به حال طالعی اینچنینی ندیده ام. من سالهاست فال می گیرم. یک ببر زخمی. این نشانه چیست؟ تو در زندگی دنبال چه هستی؟»

آرامش کردم. کمی آب به او دادم. و سعی کردم آرام آرام به حرفش بیاورم. برایم گفت که سالهاست کارش همین است. که یک بار کف دست دختری چنین چیزی دیده بوده اما نه به این وضوح. یک ببر، با یک زخم عمیق روی قلبش. که به سمت او می پریده.

از خواب پریدم. گرمم بود. و تشنه بودم. یادم آمد که چند شب پیش، چنین خوابی دیده بودم. یک ببر، که به سمتم می جهد و خنجری که در دستم است. همین. یادم باشد تعبیرش را از کسی بپرسم.

۱۳۸۴/۰۵/۲۲

اول:

انا ورقة

ها انا متمسک
بخیط
ترسمه الدموع علی وجهک القمر
انظرینی یا حبیبتی
انظرینی نظرة
لا تکونی قاسیه
فعندما اسقط بعد قلیل
لن تری منی
سوا ذکریات رسمت
فی کل ورقة
فی الخریف
تسقط من ای شجر
***

من یک برگم

من
آویخته ام
به ریسمانی که اشک
بر رخساره ات می نشاند
بنگر مرا
یک نگاه بنگر مرا
سنگدل مباش
چون لحظه ای دیگر فرو بیفتم
جز خاطره هایی
رسم شده بر هر برگی
که در پاییز از هر درختی بیافتد
چیزی از من نخواهی دید

«م. شاکر»

دوم:

مصاحبه مير کريمی را ببينيد. اين هم بخشی از مصاحبه:

«هر كسي به گونه اي به دنيا نگاه مي كند. من فكر مي كنم همه آيين و مناسك و احكام و قوانين رفتاري و اجتماعي كه اديان تجويز مي كنند يك ماموريت ويژه دارند و آن اين است كه ما به اين دنيا عادت نكنيم، ضرب المثلي قديمي است كه ترك عادت موجب مرض است، اين خيلي ساده و عاميانه است اما مفهوم قشنگي دارد. شما اگر به دنيا عادت كرده باشيد نمي توانيد آن را راحت ترك كنيد. قرار براين است كه به دنيا عادت نكنيم ولي بعضي وقت ها اين اتفاق مي افتد، مثل قسمت اول اين فيلم، دكتر عالم غرق روزمرگي است، فراموشي و فكر نكردن. روح يك قصه معنايي و ديني در شكستن اين عادت تجلي مي يابد. حالا اين عادت مي تواند با يك اتفاق بشكند، براي دكتر عالم اين اتفاق مي افتد و مخاطب هم كه درگير قصه او شده به ناچار اين مسير را طي مي كند.»

«بله، از اين نگاه هم مي شود بررسي كرد. حالا نسرين جدا از آن نقش ماورايي كه دارد، اما در نگاه زميني، دكتر اول نسبت به او بي اعتناست، اما كم كم بيشتر به او نگاه مي كند و در نگاه هاي دكتر آن تنهايي اوليه را بيشتر مي بينيم. كسي كه انگار حلقه مفقود شده زندگي اش نسرين بوده. در واقع نسرين سمبل آدم هاي فوق العاده اميدوار و خوشبين است. كساني كه ابتدا آنها را درك نمي كنيم، ولي هرچه قدر كه مي گذرد چيزي در وجودمان مي گويد كه اي كاش من هم مي توانستم عين تو زندگي كنم، اين حسي است كه دكتر در آخرين لحظات به نسرين دارد.»

۱۳۸۴/۰۵/۲۱

بادبادک

در شب ظلمانی
حادثه ها تکرار می شوند
و ذهن آشفته من
پیوسته
نگاه نافذت را
در جستجوی خاطره ها می یابد
و سپر خویش می سازد

من شبها
با چشمان باز می خوابم.
من شبها خواب تو را می بینم
و هر بار
تو می گریزی از نگاه حیران من.
من
دیوانه - تا مرز جنون -
از هر کسی
سراغ صورتی نورانی می گیرم
و چشمانی سیاه
و انگشتانی
که گلبرگهای گل باغچه مان
به لطافتشان غبطه می خورند
سراغ لبهایی را میگیرم
به نازکی رگبرگ همان گل حسود باغچه
و پیشانی ام را نشان می دهم که:
«این رنگی بودند،
لبهایش»
و کودکی که از او
این همه را پرسیدم
می خندد
می خندد
و چه شیرین می خندد
- و دو چال گونه –

«م. شاکر»

۱۳۸۴/۰۵/۲۰

برای امین عزیز

سنگ نوشته

پرنده ها سیاهند
و درختان صورتی
آسمان زرد
آشفته بازاریست اینجا
و قلب خسته من
که خود را
به پای اندوه نبودنت
و کبودی لحظه های انتظارم
خود را قربانی می کند
دلم تنگ است
برای قاصدکهای کوچک
برای کبوترهای سفید
برای نسیم
دلم تنگ است
برای پرده های سفید
که از گاه رفتنت
غبار حادثه های خاکستری تلخ
در تار و پودشان نشسته

گفته بودم به همه
وقتی که بیایی
جامه نو خواهم کرد
آینه ها را سر جاشان
باز می گردانم
و شائبه مرگ بی رنگ را
از هر که از آن میترسد
می زدایم

من هر صبح
با دسته گلی که با سلیقه آفتاب
رنگ می شود
به سراغت می آیم
در می زنم
و صدایت را می شنوم
من هر صبح
به امید دیدنت
به زندگی سلامی گرم میگویم
و از شتاب دیدنت
در نهایت امید
می خندم
و برای زندگی و هر چه در آن است
آرزوی مرگی سرخ می کنم
من هر صبح
روی سنگ در خانه ات
می نویسم که:
بیا.
و نمی دانم که این دنیای دون
حسودتر از آن است
که تو را بر دوش بکشد.

«م. شاکر»

۱۳۸۴/۰۵/۱۸

این کیشلوفسکی بزرگ

بعد از دیدن سه گانه «آبی، سفید، قرمز» کیشلوفسکی، رفتم سراغ ده فرمانش. ده فیلم حدودا 55 دقیقه ای. می خواهم یک مطلب مفصل درباره کیشلوفسکی بنویسم. بنابراین زیاد نگاه مفصلی نمی خواهم داشته باشم در اینجا. تا فرمان ششم را دیده ام. فقط می خواستم بگویم فرمان چهارم فیلم زیبایی است. اما چیزی که به ذهن من می آید این است که فرمان ششم، یکی از زیباترین عاشقانه های سینماست که من دیده ام. مطمئنم اگر این فیلم را یک آمریکایی می ساخت جزو مبتذلترینهای سینما می شد!

چند گفته را هم از کیشلوفسکی داشته باشید:

«من هیچگاه کلمه «موفقیت» را دوست نداشته ام و به سختی از آن دوری می کنم چون نمی دانم این کلمه چه معنایی دارد. برای من موفقیت به معنای به دست آوردن چیزی است که واقعا دوست دارم. و چیزی که من دوست دارم محتملا غیر قابل دستیابی است. بنابراین من به چیزها با این دید نگاه نمی کنم.»

«من فکر می کنم فیلم «زخم» را ساختم چون می خواستم یک فیلم بسازم. بزرگترین گناه یک کارگردان این است که یک فیلم بسازد چون فقط می خواسته یک فیلم بسازد. شما باید به دلایل دیگری فیلم بسازید. برای گفتن چیزی، برای روایت یک داستان، برای نشان دادن سرنوشت یک شخص. به هر حال شما نمی توانید یک فیلم بسازید فقط برای اینکه فیلم ساخته باشید.»

«من استعداد زیادی در فیلم سازی ندارم. اورسن ولز زمانی که همشهری کین را ساخت فقط بیست و چهار سال داشت و به قله سینما رسید. اما من نیازی ندارم که به آنجا برسم و نخواهم رسید. من فقط به جلو گام بر می دارم. برای من هیچ فیلمی بهتر یا بدتر از قبلی نیست. هر فیلم برای من فقط یک گام است به جلو. از منظر ارزشهایی که من پزیرفته ام این گامها آرام آرام مرا به سوی هدفی که هیچگاه بدان دست نخواهم یافت نزدیک می کنند. من واقعا استعداد چندانی ندارم.»

«تفاوت بین مخاطبان سینما و تلویزیون ساده است. در سینما، مخاطب فیلم را به همراه یک گروه از آدمها تماشا می کند. ولی بیننده تلویزیون به تنهایی این کار را می کند. من تا به حال ندیده ام یک بیننده تلویزیون در حال تماشای فیلم دست معشوقش را در دست بگیرد. اما در سینما این یک قانون است. من شخصا معتقدم تلویزیون معنای انفراد و سینما معنای اجتماع را دارد. در سینما تنش بین صفحه نمایش و مجموعه ای از آدمهاست. در حالیکه در تلویزیون این تنش بین صفحه و شماست. این تفاوت فاحشی است. به همین دلیل است که سینما یک اسباب بازی مکانیکی نیست.»

«روزی داشتیم درباره یک فیلم بحث می کردیم. یک نویسنده مسن در میان ما گفت: «فیلم متوسطی است. ولی من از صحنه تدفین خیلی خوشم آمد. مخصوصا آن مرد سیاه پوش. خیلی چهره روحانی داشت». هیچ یک از ما آن مرد را در فیلم ندیده بود و کارگردان هم قسم می خورد که چنین چیزی وجود ندارد. یک هفته بعد، آن نویسنده پیر، درگزشت. این حادثه تاثیر عمیقی بر من گزاشت. اگر واقعا در برهه هایی از حیاتمان کسانی از زندگی ما عبور کنند که فقط عده خاصی آنها را ببینند چه؟»

«... خوشبینانه ترین چیزی که من می توانم بگویم این است که: هنوز زنده ام»

«فیلم ساختن به معنای مخاطب، نقد، مصاحبه یا فستیوال نیست. فیلم ساختن یعنی صبح ساعت شش از خواب بیدار شدن. یعنی سرما، باران، گل و لای. فیلم ساختن یک فعالیت است که از نظر عصبی شدیدا طاقت فرساست. به علاوه، همه چیز باید در درجه دوم اولویت باشد. خانواده تان، عواطفتان، و زندگی خصوصیتان.»

«چند سال پیش، روزنامه فرانسوی لیبراسیون از کارگردانان مختلف پرسید که چرا فیلم می سازند. آن موقع من جواب دادم: چون من کار دیگری بلد نیستم.»

۱۳۸۴/۰۵/۱۶

انسان

در برهوت این دشت
حتی وقتی مادر، خورشید، هست
هیچ سایه ای زنده نمی ماند
جز سایه یک مرغ سرگردان
که فریاد میزند:
انسان، انسان

«م. شاکر»

۱۳۸۴/۰۵/۱۵

سلام «بنوا»

یادم هست آن موقعها را. می نشستی بر لبه پنجره و به من می خندیدی. سایه ها برایم رنگشان سیاه نبود. وقتی به پایین نگاه می کردم، نمی دانم چطور، سایه ات را می دیدم. تو، توی قاب پنجره.

تازه رسیده بودم. خسته. منتظرت شدم و نیامدی. یادم هست که درست سر قرار ایستاده بودم. زمانش حالا دیگر از ذهنم پریده. مگر چه فرقی می کند کدام لحظه قرن بود؟ اصلا مگر فرقی هم می کند کدام نقطه از این فضای لایتناهی بود. از این فضایی که زمانی، در آن انفجار بزرگ، یک نقطه بود. همه اش نقطه قرار ما. آفتاب تند است. جرات نمی دهم به خودم که از اینجا تکان بخورم. می ترسم بیایی و مرا نبینی.

می دانی؟ عادتم شده شمردن ثانیه ها. خیلی دقیق هم می شمارم. دقیقتر از دقیقترین ساعتهای دنیا. هر کاری می خواهم بکنم می شمارم. اما حالا حتی شمردن ثانیه ها را هم یادم رفته. حالا دارم با تو حرف می زنم.

این آهنگ که می شنوی (می شنوی؟) برای من خاطره هاست. از آبی آسمان تا ابرهای تیره. بارانها که با آن سر شد. شبهای گرمی که گزشت. یادم هست وقتی قبلا ها منتظرت می شدم این قدر پریشان نبودم. حالا اما حواسم به این پروانه هست. به آن چنارها، آن بالا و گنجشکهای رویشان هست ... . خیلی تشنه ام. اینجا آب نیست؟ من اینجا را زیاد نمی شناسم. راستی اگر نیایی باید چکار کنم؟

الان چه سالی هستیم؟ احساس می کنم پیر شده ام. خیلی. خیلی. فکر می کنم چند هزار سالی گزشته از آن ماجرا. یادت باشد نیامدی. قرارمان را می گویم. موهایم کمی سفیدند. وقتی رفته بودم کمی آب از آن جوی کوچک بخورم نگاهی هم به خودم انداختم. مدتهاست به آینه ها نگاه نمی کنم. نمی دانم چرا ازشان می ترسم. می ترسم از خودم سنم را بپرسم.

خوابهایم این روزها همه سفیدند. همه چیز سفید است. توهمهای بی هنگام روز را جمع کرده ام در خوابهایم. ساعتهای خوابی که برای فرار از ندیدن توست. می دانی؟ گاهی آدم برای فرار از چیزی دوست دارد به رویا فرو برود. به خوابهای ابدی. خوابهایی که مثل یک فال قهوه، همه چیز درشان پیداست. دیروز خواب می دیدم که به موهایم دست کشیدی و گفتی چه قشنگند.

خواب دیدم با هم می دویم. می دانی دنبال چه؟ دنبال یک کودک کوچک که دسته گل تو را برداشته بود. حواسمان نبود. نشسته بودیم به گفتن و خندیدن و تو شاخه گل نرگس را بو کشیدی. خندیدی و دستت در دست من گرم شد. فیل را حرکت دادی و گفتی «مات». بعد دسته گل را گزاشتی روی صندلی کنارت. یک کودک چند ساله دوان دوان آمد و دسته گل رابرداشت و ما هردو دویدیم دنبالش. و چه تند می دوید. و چه تند می دویدی. من اما از نفس افتادم. خیلی زود. تو ایستادی و گفتی چه شد؟

دیر وقت است. من می روم که دوباره بخوابم. بخوابم و خواب ببینم. راستی دیشب شام نخوردم. منتظرت بودم. نیامدی. یادت رفت باز هم. قهوه ام جلو ام بود. چند بار پیشخدمت آمد و رفت. نمی دانم قهوه چندم بود که حس کردم کسی می گوید: آقا، حالتان خوب است؟ این قهوه ششم است که می خورید. ضرر دارد. خندیدم. و خندید. حتی به ذهنم هم خطور نکرد که دارد فنجانهای قهوه ام را می شمارد. چه صورت با نمکی داشت. و چه صدای خاصی. به پیشخدمت گفتم برایم بستنی بیاورد. به یاد آن روز و دیوانه بازیهایمان، بستنی را در فنجان قهوه انداختم و سر کشیدم. نیامدی. نیامدی. من هم وقتی به خودم آمدم که پیشخدمت می گفت: آقا ببخشید. ما داریم می رویم. نزدیک نیمه شب است.
بیرون می آیم.

قدم می زنم. در خیابانهایی که حالا دیگر خلوتند. هوس می کنم سوت بزنم. اول «دنیای نو» و بعدش هم چیزی که خیلی دوست دارم، «آرانخوئز» . نگاه می کنم به درختانی که در شب آرامند. و مثل ما آدمها اکسیژن استنشاق می کنند. باورم نمی شود. یک نمایش است. پرده پرده اجرا می شود و من هم همراه همه بازیگرانش می روم و می آیم.

در تختم دراز می کشم. قبلش می روم سراغ موسیقی. «سونات مهتاب»؟ نه عوضش می کنم. برامس، باخ، شوپن، شوبرت شتراوس، ... نه. خسته ام. راستی، می شود با یک بلم «از کرخه تا راین» را پارو زد؟ نباید سخت باشد ولی من خسته ام. آرامم می کند. نگاهی می کنم به دیوار. خیره می شوم به «مندلبرات». بلند می گویم: سلام بنوا. و می خندم. دیوانه شده ام. چند شب پیش بود که خواب دیدم دارم در یکی از همینها سقوط می کنم. هر چه می رفتم تمام نمی شد. بدترین چیز همین است. راه را بروی و تمام نشود. از آن بدتر، تکراری هم باشد. نگاه می کنم به در و دیوار خانه. هیچ تابلویی غیر از این مندلبرات روی دیوار نیست. همه تابلوها را بعد از نیامدنت سر قرار، از دیوار پایی آوردم. دوباره باید بگزارمشان. برای هر سانتیمتر این دیوار نقشه دارم. منتظرم صبح شود.

آهنگ را عوض می کنم و همان آهنگ همیشگی را می گزارم. ناخودآگاه دستم می رود به میز کنار تخت. مداد را بر می دارم ولی متوجه می شوم و دوباره می گزارمش سر جایش. حالا آرام چشمهایم را می بندم، یک نفس عمیق می کشم، و خودم را رها می کنم در آن فراکتال. بنوا، من دارم می آیم.

۱۳۸۴/۰۵/۱۳

تنهايي

می دانی؟ ظاهرا می گویند خوب می شوم. می گویند نیازی به کمک ندارم. خبر خوبی است نه؟ بیا. این هم خبر خوب. من هم حالا دارم می خندم. پس دیگر ناراحت نباش.

این دروغ را که می گویم بغضم می ترکد. نمی دانم چرا حس می کنم تنهایم. نه از بیرون. نه. از درون. این روزها این تنهایی را خیلی حس می کنم. دور و برم آدم زیاد است. خیلی زیاد. اما این داخل کسی نیست. یعنی بودند چند نفر. تنهایم گزاشتند. حالا رفته اند. دست خدا به همراهشان. هر جا هستند موفق باشند.

این را هم از علی (ع) بشنوید:

دو چیز را هرگز فراموش نکن: خدا را و مرگ را. دو چیز را همیشه از یاد ببر: نیکی ات را در حق دیگران و بدی دیگران را در حقت.

۱۳۸۴/۰۵/۱۱

خيلي دور، خيلي نزدیک

نوشتن در باره خیلی دور خیلی نزدیک کمی سخت است. وقتی به تماشای فیلم میرفتم چون روز دوم اکران بود چیز زیادی در موردش نخواهنده بودم. جز یک متن کوتاه. خوب می شود گفت از میان فیلمهای جشنواره ای که تا به حال اکران شده اند فیلم میر کریمی واقعا استحقاق این همه تحسین را داشته. میر کریمی واقعا تماشاگر را به تفکر وا می دارد. روند حرکت فیلم سازی اش هم به نظر من خوب بوده و با توجه به اینکه از لحاظ شخصیتی آدم مستعدی «به نظر می رسد» (منظورم استعداد هنری صرف نیست) می شود انتظار داشت پیشرفتهای بیشتری از او شاهد باشیم. البته اگر به نا گاه مسیرش را عوض نکند.

صدای دالبی جذابیت فیلم را دو چندان می کند. تفکری که در بابش چند سطر پیش حرف زدم همه جای فیلم هست. در تصویرها، صداها، حرفهای دکتر وقتی که می گوید خدا خیلی بزرگ است. ما چیز بزرگی می سازیم به اسم خدا و بعد هر جا دچار مشکل بشویم به او متوسل می شویم. من از نگاه میر کریمی که به نظر من نگاهی است متعادل و ملایم (از آن جهت که عقیده کسی را نفی نمی کند و بیشتر پی اثبات عقیده خودش است) واقعا خوشم می آید. میر کریمی آرام حرف خودش را می زند. می توانید گوش کنید و می توانید هم چشم و گوشتان را ببندید. ولی چطور می شود چشمها را به آن صحنه ها بست؟ سکوت و تنهایی. فیلم میر کریمی سرشار از سکوت و تنهایی کویر است. جایی که آدمها دیگر خودشان نیستند. سفر دکتر شبیه یک سفر برای سیر و سلوک است. تا انتهای فیلم دکتر فقط دنبال یک صداست. از فرزند او اثری جز صدایش نیست. این صدا چیزی است شبیه همان الهامها و نشانه هایی که ما در زندگی نادیده می گیریم. دکتر هم این صدا را تا لحظه ای که به زوال زود هنگامش آگاه نبود نادیده می گرفت.

نمی دانم که آیا میر کریمی از نجوم چیزی سر در می آورد یا نه اما شاید حرفش این باشد که: «گاهی به آسمان نگاه کن». باید گاهی از این «خود» در آمد و عظمتی را در نظم کامل دید. این قدر از این عظمت (مثل همان خدا) برایمان گفته اند که برایمان عادی شده. آن دختر ساده (نسرین را می گویم) ببینید چه قدر راحت با زندگی بر خورد می کند. خیلی ساده تر از دکتر داستان ما که اینقدر به فلسفه این خلقت اندیشیده که حالا دیگر آن خدایی را که همه قبول دارند قبول ندارد. آن دختر کار خودش را می کند. تاثیرش را می گزارد. نه کاری به مسابقات اسب دوانی دارد، نه به ستاره ها و نه آن قدر بزرگ فکر می کند که در افکارش غرق شود. اشتباه هم می کند. زیاد. اما تلاشش را می کند و به زندگی ایمان دارد. می داند که زندگی گاهی کندن چاه است. گاهی بادبادک بازی است و گاهی هم غذا درست کردن و گاهی ... همین است. به همین سادگی.

همه ما مثل دکتر داستانمان در دوراهیهایی که نه تابلو دارد نه هیچ نشانه ای، قرار می گیریم. دیر یا زود. از چه باید کمک گرفت؟ دکتر راهش را انتخاب می کند. اما تردید می کند و بر می گردد. شاید نباید تردید کرد. شاید ندای قلبمان، همانی که در لحظه اول القا می شود، درستترین باشد. شاید.

در آن کویر بی صدا، سکوت همه چیز است. صخره ها و تپه های شنی تنها ایستاده اند و با یکدیگر حرف نمی زنند. چرا آدمها در چنین جاهایی تازه به خودشان فرو می روند؟ از خودشان می بُرند؟ دیگر نمی دانند به چه فکر می کنند؟ از تنهایی می ترسند. بعضی ستاره ها خیلی دورند. بعضی ها هم خیلی نزدیک. اما خدا چیزی نیست که خیلی دور باشد. همین جاست. همه جاست. کنار آن جوان گورکن. با آن حاج آقای عمامه به سر (که البته هنوز حاج آقا نشده و باز هم البته حضورش در فیلمی از میرکریمی کاملا عادی است)، همراه دکتر در اتاق عمل، با پسرش موقع رصد ستاره ها، همراه نسرین و با تک تک مردم روستا که جشن عروسی برگزار کرده اند.

دکتر برای کمک به پسرش می رفت. اما خودش به وضعی دچار شد که به کمک او نیاز پیدا کرد. سکانس پایانی فیلم، دست پسر دکتر شاید نشانی باشد از همان موجود بزرگی که می سازیمش تا در مواقع بحرانی به او متوسل شویم. خدا. ولی چه اهمیتی دارد که نامش چیست؟ مگر به کمکمان نیامد؟ پیچیده اش نکنیم. قرار بود کمکمان کند که کرد.

در مورد فیلم حرف و حدیث زیاد دارم. شاید یک بار دیگر برای دیدنش بروم. اما چند نکته:

اول: معلوم نیست چه کسی گلگیر جلو سمت راست بنز دکتر را بد جوری به جایی کوبیده. خوب هم صافکاری نشده!

دوم: اشکال در فیلم زیاد است. دکتر در جاده ای گیر افتاده بود که به نظر می رسید یک مسیر مشخص است که مدتهاست ماشینها از آن عبور کرده اند. با وجود طوفانهای شن و تردد بسیار کم ماشین، وجود آن جاده عجیب است. تازه قرار بود تنها دختری که در فیلم جشن تولد پسر دکتر روسری به سر دارد نگین باشد. در آن فیلم همه روسری به سر داشتند!

سوم: موسیقی فیلم (کار علیقلی) یکی از نقاط قوت فیلم محسوب می شود. به نظر من خوب از کار در آمده.

چهارم: نماهای از بالای کویر و نماهای متحرک همراه ماشین دکتر که در کویر حرکت می کرد خیلی جذاب بودند. پرداخت شخصیتها به جز همسر دکتر که یک شخصیت تکراری و فاقد چیز تازه است خوب بوده. روی هم رفته صحنه های فیلم آن پیوستگی لازم را دارند. ریتم فیلم هم ملایم است و خسته تان نمی کند.

پنجم: اگر لحن صدای پسر دکتر کمی تغییر می کرد و از یکنواختی در می آمد تاثیر بهتری می گزاشت. به علاوه می شد صحنه های سکوت را بهتر پرداخت کرد. صدای باد برخی جاها اگر بیشتر بود شاید تنهایی را بیشتر القا می کرد.

ششم: اگر فیلم را دیدید ببینید می توانید بفهمید آن زبان خارجی که گاهی دکتر به آن تکلم می کرد چه بود یا نه. انگلیسی که فکر نمی کنم بود. فرانسه هم نبود. لطیفتر از آن هم به نظر می رسید که آلمانی باشد. فکر می کنم چیزی شبیه هلندی بود!

هفتم: یک عادت خیلی بد در سینماهای ایران این است که قبل از تیتراژ پایانی همه مردم بلند می شوند. مسوولین هم که در ضیق وقت برای سئانس بعدی هستند چراغها را روشن می کنند. گاهی کارگردان کلی وقت صرف تیتراژ پایانی و به خصوص آهنگش می کند که از دست می رود. من همیشه دوست دارم تا آخر تیتراژ را ببینم. وقتی تنها هستم همیشه آخرین نفر از سینما بیرون می آیم.

هشتم: دلم بدجوری هوس بادبادک بازی کرده.