آسمان و آسمانیان
کبود، آبي، نيلي. نميدانم رنگ آسمان، به کدام شبيهتر بود. آبي و نيلي نبود. کبود، همان کبود. تازه ابري شده بود و گويي تمام غم دنيا را بر دل خود داشت. ساعتها بود که داشت اين بغض را جمع ميکرد و بدون ريختن قطرهاي اشک، همچنان آن را در درونش حفظ ميکرد. تنها بودم. نه تنها نبودم. نميتوانستم اين آسمان بغض گرفتهي بالاي سرم را، ناديده بگيرم. همان طور که گامهايم را، بر خلاف عادت، آرام آرام بر ميداشتم:
- تو چرا؟ من هر گاه بغض ميکردم، به تو نگاه ميکردم و حسرت ميخوردم به جايگاهت. از آن بالا، همه چيز، و همه کس را ميبيني. حتي «او» را. ولي حالا ...، حالا من ميخواستم تو را آرام کنم، و نميتوانستم. هميشه ديدن آبيت، و آرام بودنت، مرا آرام ميکرد. يقين ميداد به من که، اين آدميان روي زمين تنها نيستند، که تو، و هر آنچه وراي توست، نظاره گر آنهاييد و اعمالشان. اميد ميداد به من که روزي، روزي که نميدانستم ميبينمش يا نه، حق هر مظلوم را خواهيد ستاند، تو و آنها که وراي تواند: آسمانيان. که حق هر کودکي که در اين دنيا، اين پايين، مورد ستم واقع ميشود، گرسنه ميماند، آزار ميبيند و اشک ميريزد، ستانده خواهد شد به دست شما. اينقدر نااميد شدهايد از دست ما انسانها؟ مگر چه کردهايم. بپرس از آسمانيان. آنها هم همينگونه ميانديشند؟
بغض آسمان ترکيد. دانههاي درشت اشک و باران و اشک و باران و .... هر آنچه بود، پاک بود و طاهر. بر سر و رويم ميريخت، و ميشست همه آلودگيها را. هميشه انديشيده بودم که، تفاوت آسمان و دريا در چيست؟ هيچگاه دريا به قدر آسمان برايم جذاب و سحر آميز نبود. حالا ميفهميدم. آسمان، با غم آشنا بود و با گريه. ميدانست بغض داشتن و اجازهی گريه نداشتن يعني چه. ميدانست دانستن و ديدن، ديدن اين همه پليدي، چه قدر ميتواند شکنجه آور باشد. ميديد و ميگريست. ميدانست قدر دانستن و ديدن را، و با اين اشک ريختن، پاکي را براي خودش و ديگران به ارمغان ميآورد. هميشه اعتقاد داشتهام ارزش موجودات به اندازه غمهايشان است و سختيهايي که تحمل ميکنند. اما دريا که ناآشنا بود با گريه و فقط خشم را ميشناخت و هياهو را، هيچگاه برايم به اندازه آسمان ارزشمند نبود. هيچگاه نگريستن به دريا، مرا به اندازه نگريستن به آسمان، آرام نميکرد عليرغم آنکه مرا به تفکر بيشتر وا ميداشت. هميشه دريا، برايم عزيز بود و دوست داشتني، ولي نه به اندازهی آسمان. هميشه دوست داشتم در کنار «او» بنشينم و ساعتها تماشا کنم دريا را، تا اعماقش. شايد که حادثهاي رخ دهد. شايد که خبري شود. هر چند اگر هم خبري نبود، در کنار «او» بودن برايم کافي بود. ولي هرگز همه اينها را (به جز او را)، با يک لحظه نگريستن به آسمان و ديدن چهره او در آن، عوض نميکردم. آسماني که سخاوتنمندانه همه جا حضور داشت. آسماني که بخل را نميشناخت.
عصرها، روزهاي ابري، که از مدرسه باز ميگشتم (و غالبا تنها)، تمام راه را پياده به خانه ميرفتم. راه رفتن زير آسمان ابري و گاهي رفتن زير نم نم باران، که در جنوب همين هم غنيمتي بود، جذابترين کار دنيا بود. تنها، آرام، و سر به هوا براي ديدن طرحهاي مواج آسمان، که آن موقع نميدانستم چه هستند، قدم زنان تا خانه ميرفتم. طرحهايي، که حالا ميدانستم همگي، طرحهايي از چهره او بودهاند. بخشي از مسير خانه را مجبور بودم تنها طي کنم و حالا بخشي از وجودم که تنهاست، بخشي از خودم، که همواره از جمع جداست و تنها، و هرگز اجازه بروز ندادهام به آن، ما حصل همان نيم ساعتهايي است که تنها از مدرسه به خانه ميرفتم. همينجا بود که با آسمان دوست شدم. همينجا بود که ديدم آسمان و آسمانيان را. باز هم دوستيهاي دوران مدرسه ....
منتظر شنيدن آن نداي آسماني بودم. باد ميوزيد، و تاريکي شب مناظر را از چشمانم ميپوشاند. به آسمان نگاه ميکردم. اين همه ستاره؟ آنجا چه ميکنند؟ چه ميبينند از آن بالا؟ باز هم احساساتم داشت غلبه ميکرد. بارها دعا کردهام که اين احساسات روزي نابود شوند ...، بشوند؟ يک لحظه به ذهنم آمد که باراني از شهاب، آسمان را پوشاند. خيره به آسمان نگاه ميکردم و ستارهها را ميشمردم. هر کدام مال کسي. آنها که چشمک ميزنند مال که بودند؟ ماه کجا بود؟ نبود. چند تا از اينها ستارهاند و چند تا سياره؟ چندتاشان آنقدر دورند، که عمر انسان براي رسيدن به آنها کفاف نميدهد؟ برخيشان را کنار هم ميگذاردم، و طرحهايي ميساختم. چه کسي ميگفت نميتوان ستارهها را شمرد؟ من شمردمشان. به اندازهی تعداد کودکاني که اين دنيا در حقشان ستمي کرده. به اندازه آدمهايي که قرباني بيعدالتي و نامردمي جاهطلبان شدهاند. دقيقا به همين اندازه بودند.
ناگهان آسمان تاريک شد. حتي يک ستاره هم نميشد ديد. بعد دو ستاره ظاهر شدند. هر کدام در گوشهاي از آسمان. نميتوانستم هر دو را همزمان ببينم. قدرشان به يک اندازه بود. هر دو يکسان ميدرخشيدند. فاصلهشان تا زمين يکسان بود. ترديد داشتم، که شايد هر دو يکياند. با من ميگفتند از رازهاشان، يکي ميگفت که منتظر روزي است که به سوي ديگر آسمان برود. همديگر را نميديدند. اين را بعدها فهميدم.
هر چه سعي ميکردم هيچ يک از صورتهاي فلکي را نمييافتم. نه سرطان را، و نه ميزان را! ميان اين همه ستاره، اولين شخصي که اين صورتها را يافته چه حالي داشته؟ نفسهاي عميقم را تو ميدادم و بيرون. بوي نم و رطوبت، نشاط آور بود. شاخههاي درختان اُکاليپتوس و بوته هاي شمشاد، به اين سو و آن سو کشيده ميشدند و باد ابرها را جا به جا ميکرد. حالا، بخشي از آسمان که ديده نميشد، ظاهر شده بود. چطور آنها را نديده بودم؟ سرطان و ميزان را ميگويم. حالا خيلي واضح بودند. صداي رود را ميشنيدم. لحظهاي با صدا رفتم به دور دستها، و وقتي بازگشتم، ميزان را گم کرده بودم، ولي سرطان همچنان سر جايش باقي بود. باد ميوزيد. شاخههاي اُکاليپتوس تکان ميخورد و ... و من همچنان نفسهاي عميقم را تو ميدادم و بيرون. ميزان را خواهم يافت.