۱۳۸۲/۰۸/۲۶

آسمان و آسمانیان
کبود، آبي، نيلي. نمي­دانم رنگ آسمان، به کدام شبيه­تر بود. آبي و نيلي نبود. کبود، همان کبود. تازه ابري شده بود و گويي تمام غم دنيا را بر دل خود داشت. ساعتها بود که داشت اين بغض را جمع مي­کرد و بدون ريختن قطره­اي اشک، همچنان آن را در درونش حفظ مي­کرد. تنها بودم. نه تنها نبودم. نمي­توانستم اين آسمان بغض گرفته­ي بالاي سرم را، ناديده بگيرم. همان طور که گامهايم را، بر خلاف عادت، آرام آرام بر مي­داشتم:
- تو چرا؟ من هر گاه بغض مي­کردم، به تو نگاه مي­کردم و حسرت مي­خوردم به جايگاهت. از آن بالا، همه چيز، و همه کس را مي­بيني. حتي «او» را. ولي حالا ...، حالا من مي­خواستم تو را آرام کنم، و نمي­توانستم. هميشه ديدن آبيت، و آرام بودنت، مرا آرام مي­کرد. يقين مي­داد به من که، اين آدميان روي زمين تنها نيستند، که تو، و هر آنچه وراي توست، نظاره گر آنهاييد و اعمالشان. اميد مي­داد به من که روزي، روزي که نمي­دانستم مي­بينمش يا نه، حق هر مظلوم را خواهيد ستاند، تو و آنها که وراي تواند: آسمانيان. که حق هر کودکي که در اين دنيا، اين پايين، مورد ستم واقع مي‌شود، گرسنه مي­ماند، آزار مي­بيند و اشک مي­ريزد، ستانده خواهد شد به دست شما. اينقدر نااميد شده­ايد از دست ما انسانها؟ مگر چه کرده­ايم. بپرس از آسمانيان. آنها هم همين­گونه مي­انديشند؟
بغض آسمان ترکيد. دانه­هاي درشت اشک و باران و اشک و باران و .... هر آنچه بود، پاک بود و طاهر. بر سر و رويم مي­ريخت، و مي­شست همه آلودگيها را. هميشه انديشيده بودم که، تفاوت آسمان و دريا در چيست؟ هيچگاه دريا به قدر آسمان برايم جذاب و سحر آميز نبود. حالا مي­فهميدم. آسمان، با غم آشنا بود و با گريه. مي‌دانست بغض داشتن و اجازه­ی گريه نداشتن يعني چه. مي­دانست دانستن و ديدن، ديدن اين همه پليدي، چه قدر مي­تواند شکنجه آور باشد. مي­ديد و مي‌گريست. مي­دانست قدر دانستن و ديدن را، و با اين اشک ريختن، پاکي را براي خودش و ديگران به ارمغان مي­آورد. هميشه اعتقاد داشته­ام ارزش موجودات به اندازه غمهايشان است و سختيهايي که تحمل مي­کنند. اما دريا که نا­آشنا بود با گريه و فقط خشم را مي­شناخت و هياهو را، هيچگاه برايم به اندازه آسمان ارزشمند نبود. هيچگاه نگريستن به دريا، مرا به اندازه نگريستن به آسمان، آرام نمي­کرد عليرغم آنکه مرا به تفکر بيشتر وا مي­داشت. هميشه دريا، برايم عزيز بود و دوست داشتني، ولي نه به اندازه­ی آسمان. هميشه دوست داشتم در کنار «او» بنشينم و ساعتها تماشا کنم دريا را، تا اعماقش. شايد که حادثه­اي رخ دهد. شايد که خبري شود. هر چند اگر هم خبري نبود، در کنار «او» بودن برايم کافي بود. ولي هرگز همه اينها را (به جز او را)، با يک لحظه نگريستن به آسمان و ديدن چهره او در آن، عوض نمي­کردم. آسماني که سخاوتنمندانه همه جا حضور داشت. آسماني که بخل را نمي­شناخت.
عصرها، روزهاي ابري، که از مدرسه باز مي­گشتم (و غالبا تنها)، تمام راه را پياده به خانه مي­رفتم. راه رفتن زير آسمان ابري و گاهي رفتن زير نم نم باران، که در جنوب همين هم غنيمتي بود، جذابترين کار دنيا بود. تنها، آرام، و سر به هوا براي ديدن طرحهاي مواج آسمان، که آن موقع نمي­دانستم چه هستند، قدم زنان تا خانه مي‌رفتم. طرحهايي، که حالا مي­دانستم همگي، طرحهايي از چهره او بوده­اند. بخشي از مسير خانه را مجبور بودم تنها طي کنم و حالا بخشي از وجودم که تنهاست، بخشي از خودم، که همواره از جمع جداست و تنها، و هرگز اجازه بروز نداده­ام به آن، ما حصل همان نيم­ ساعتهايي است که تنها از مدرسه به خانه مي‌رفتم. همينجا بود که با آسمان دوست شدم. همينجا بود که ديدم آسمان و آسمانيان را. باز هم دوستي­هاي دوران مدرسه ....
منتظر شنيدن آن نداي آسماني بودم. باد مي­وزيد، و تاريکي شب مناظر را از چشمانم مي­پوشاند. به آسمان نگاه مي­کردم. اين همه ستاره؟ آنجا چه مي­کنند؟ چه مي­بينند از آن بالا؟ باز هم احساساتم داشت غلبه مي­کرد. بارها دعا کرده­ام که اين احساسات روزي نابود شوند ...، بشوند؟ يک لحظه به ذهنم آمد که باراني از شهاب، آسمان را پوشاند. خيره به آسمان نگاه مي­کردم و ستاره­ها را مي­شمردم. هر کدام مال کسي. آنها که چشمک مي­زنند مال که بودند؟ ماه کجا بود؟ نبود. چند تا از اينها ستاره­اند و چند تا سياره؟ چندتاشان آنقدر دورند، که عمر انسان براي رسيدن به آنها کفاف نمي­دهد؟ برخيشان را کنار هم مي­گذاردم، و طرحهايي مي­ساختم. چه کسي مي­گفت نمي­توان ستاره­ها را شمرد؟ من شمردمشان. به اندازه­ی تعداد کودکاني که اين دنيا در حقشان ستمي کرده. به اندازه آدمهايي که قرباني بي­عدالتي و نامردمي جاه­طلبان شده­اند. دقيقا به همين اندازه بودند.
ناگهان آسمان تاريک شد. حتي يک ستاره هم نمي­شد ديد. بعد دو ستاره ظاهر شدند. هر کدام در گوشه­اي از آسمان. نمي­توانستم هر دو را همزمان ببينم. قدرشان به يک اندازه بود. هر دو يکسان مي­درخشيدند. فاصله­شان تا زمين يکسان بود. ترديد داشتم، که شايد هر دو يکي­اند. با من مي­گفتند از رازهاشان، يکي مي­گفت که منتظر روزي است که به سوي ديگر آسمان برود. همديگر را نمي­ديدند. اين را بعدها فهميدم.
هر چه سعي مي­کردم هيچ يک از صورتهاي فلکي را نمي­يافتم. نه سرطان را، و نه ميزان را! ميان اين همه ستاره، اولين شخصي که اين صورتها را يافته چه حالي داشته؟ نفسهاي عميقم را تو مي­دادم و بيرون. بوي نم و رطوبت، نشاط آور بود. شاخه­هاي درختان اُکاليپتوس و بوته هاي شمشاد، به اين سو و آن سو کشيده مي‌شدند و باد ابرها را جا به جا مي­کرد. حالا، بخشي از آسمان که ديده نمي­شد، ظاهر شده بود. چطور آنها را نديده بودم؟ سرطان و ميزان را مي­گويم. حالا خيلي واضح بودند. صداي رود را مي­شنيدم. لحظه­اي با صدا رفتم به دور دستها، و وقتي بازگشتم، ميزان را گم کرده بودم، ولي سرطان همچنان سر جايش باقي بود. باد مي‌وزيد. شاخه­هاي اُکاليپتوس تکان مي­خورد و ... و من همچنان نفسهاي عميقم را تو مي­دادم و بيرون. ميزان را خواهم يافت.