۱۳۸۳/۰۱/۱۰

غرور

من كودكي بيش نبودم. ساده و صادق. و خوب مي‌داني كه آدمهاي اينچنيني، به شدت آسيب پذيرند. تنها سلاحم براي دفاع از خودم در برابر اين دنياي پر از ديو و دد، «اتكا به نفس»م بود. وقتي آن را «غرور» ناميدي، من شكستم و فرو ريختم. ديگر هيچ نداشتم كه بگويم. هيچ. هيچ.

در اين مدت كه خانه بودم، خودم حس كردم با آن وضع، يك موجود زايد در خانه‌ام. خيلي خانواده‌ام را آزردم. با بيحرفي‌ام. با بي‌حالي‌ام. نمي‌دانم چگونه، ولي كاش راهي براي جبرانش داشتم.

۱۳۸۲/۱۲/۲۰

خونه

بابا اين دانشگاه ما هم شاهكاره. همه استاداش بی‌سوادن، بعد ادعاشون آسمونو پاره كرده! طی يك كاوش و پژوهش ۳ ساله بالاخره تا حالا ۲ تا آدم بين استادای اينجا پيدا كردم.

احتمالا ۲۴ اسفند ميرم خونه. بازم مسافرت با قطار. خيلی باهاش حال می‌كنم، مخصوصا وقتی شب باشه. فقط من بيدارم و لوكوموتيوران و چند نفر ديگر! من وقتی با هواپيما مسافرت می‌كنم هم دوست دارم شب باشه. يه جور آرامش خاص داره.

۱۳۸۲/۱۲/۱۳

بالاخره

يه نكته جالب رو ديروز فهميدم. داشتم كتاب «انتری كه لوطی‌اش مرده بود و چند داستان ديگر» رو می‌خوندم. اول كتاب شرح مفصلی از زندگی «صادق چوبك» آورده شده كه توصيه می‌كنم اگه خود كتاب رو نمی‌خواين بخونين، اين شرح رو حداقل بخونين. اما نكته جالب اينه كه «روز» (و نه سال!) تولد و وفات صادق چوبك يكيه، و از اون جالب تر اينه كه مصادف با «روز» (ونه سال!) تولد منه! حالا بذاريم به حساب خوش‌شانسی يا بدشانسی نمی‌دونم.

بالاخره «سمفونی مردگان» عباس معروفی رو خوندم! (با تشكر از ارسلان و قابل توجه آبادان بلاگر. شاهكار كردم البته با اين وضع درسا و توقع استادا كه انتظار دارن يه تمرين ساده رو كه يكی از ۱۰ تاست و كل حلش ۲ خطه، تايپ شده تحويل بديم). كتاب با يه روند خوب شروع می‌شه. روان و سريع. اما وقتی به موومان سوم (صفحه ۲۲۱) برسيد بايد با دقت و حوصله بخونيد. اگه حوصله ندارين اصلا شروع نكنيد به خوندن كتاب، چون تمام لذتش به همين بخش آخره كه نويسنده ذهن آدم رو از قيد رها می‌كنه تا هر جور بخواد فضا رو بچينه و قدرتشو در حدس زدن اينكه ديالوگها از زبون كی دارن جاری می‌شن محك بزنه. اين تازه بخش خوب ماجراست و تنها اتفاق عجيب در اين موومان، نامرتب شدن زمان حوادثه. دردسر از موومان چهارم شروع می‌شه. اگه خوندينش می‌فهمين خودتون. داره از سبك عباس معروفی خوشم مياد تازه. «فريدون سه پسر داشت» هم چيزی تو همين مايه‌هاست سبكش. ببينيم آخرش چی ميشه. گر چه سمفونی مردگان به پای «همنوايی شبانه اركستر چوبها» نمی‌رسه ﴿باور كنيد قصد ايجاد درگيری بين آقای معروفی و آقای قاسمی رو ندارم، اين فقط يه نظر شخصيه!﴾ ولی كتاب خوبی بود. البته بايد از موومان سوم به بعد رو دوباره بخونم. اگه وقت بشه البته. من خيلی تنبلم. اينو تازگيها فهميدم!

اين برای باران عزيز كه مدتهاست ازش بی‌خبرم: باورت می‌شه ۱۰ صفحه اول «سلوك» دولت آبادی رو تا حالا بيش از ۵ بار خونده‌ام؟ هر بار شروع می‌كنم دلم نمياد ادامه بدم و می‌گم بذار يه موقع كه با حوصله بخونمش. كتابی نيست كه بشه ماست ماليش كرد! ولی می‌خونمش ان شاء الله. حتما