۱۳۸۷/۰۹/۰۸

برای بانوی مهر و ماه

__________
بانوی من، گرچه از ثانیه‌های تلخ این روزها بیزارم، گرچه وقتی صدایت نیست، دلم تنگ می‌شود به تنگی نظر آدمیان، اما هنوز هم هر لحظه یادت مرا پر می‌کند از بودن. بانوی من، کوتاه می‌نویسم، اما از صمیم قلب. قلبی که می‌تپد تا بار دیگر صدایت را بشنود. گرچه فریاد می‌زنی بر من که نمی‌خواهی بشنویم، اما کجا می‌توانم طاقت این را داشته باشم که نگویمت از زندگی.

بانوی من، نگاهت به آینده‌ای باشد که من و تو در آنیم. هرجا که هستم، سوار بر «کشتی» نجاتی که برایم ساخته‌ای، در امانم از هر موج و خروش. من ناخدای خوبی نبوده‌ام، اما می‌شوم.

پ.ن. کاش بوی «قهوه» هنوز هم پرکند روحت را وقتی به یاد من هستی.

۱۳۸۷/۰۸/۲۸

کتاب رازها

__________
کتاب رازها را که ورق می‌زنی، همیشه حرفی تازه دارد برای گفتن. هر صفحه‌اش خاطره‌ای‌ست خاکستری. امروز هر چه در کتاب رازها به دنبال صفحه‌های رنگی گشتم نیافتمشان. انگار یکی، تمام صفحات رنگی را پاره کرده و دور انداخته.

در کتاب رازها همیشه جایی برای اشک هست و غم. در کتاب رازها، هر صفحه‌ای می‌بردت تا بی‌منتهای سکوت، تا تشعشع آفتاب سوزان بی‌مهری، تا سایه‌سار غمهای جان‌فرسا. ورق می‌زنم و ورق می‌زنم همراه نوای دریایی که در ذهن دارم. صدای دریا، روزهاست و بلکه ماهها، که در ذهنم می‌رود و می‌آید. با ذهنم ور می‌رود و مرا می‌فرساید. این صدای دریایی‌ست که روزی خویشتن را به آغوشش افکنده‌ام. زنی در دوردست، ایستاده است به تماشای دریایی که خشمگین موج می‌زند. پیراهنش را باد بازی می‌دهد و موهایش را می‌بوسد و می‌بوسد. دور دستترین نقطه دریا را که نگاه می‌کنم، آنجا که دیگر آنورش را، آنسویش را، چشم نمی‌بیند، نقطه‌ای سیاه می‌بینم و با خود می‌گویم لابد منتظر مردیست. همان که در قایقی، کشتیی نشسته یا بر کُنده درختی شناور دارد به سویش می‌آید. شاید هم از او دور می‌شود. این یکی را فقط زن می‌داند.

رو می‌کنم به شمال، به آنسوی جایی که زن ایستاده، و بنا می‌کنم به راه رفتن. مقصدی ندارم و پرم از بغض و خشم. کفشهایم را در می‌آورم و با تمام توان به دریا می‌اندازم. راه بازگشت نمی‌خواهم. تمامی پلهای پشت سر، انگار که لایق خراب شدن باشند. انگار که زندگی‌ام، آدمهایی که می‌‌شناسم را، هرگز نمی‌خواهم ببینم. انگار چیزی از قلبم کنده شده و گمش کرده‌ام. دردش را حس می‌کنم. هرگز میلی به بازگشت در من نیست. انگار باز هم، سفر به جستجوی فرشته‌ای که از من گریخت، ادامه دارد. می‌دوم کنار ساحل دریا و نمی‌خواهم به این فکر کنم که به کجا منتهی می‌شود. هرگز. پرم از خشم، پرم از بغض و پرم از دلتنگی. دلتنگی کم است برای این «من». من به تمامی خشمم و بغض.

به خود که می‌آیم، کتاب رازها را باز شده در پیش رویم می‌بینم. باز هم غرق شده‌ام در صفحه‌ای از صفحاتش. اما گویی این خشم، و این بغض رهایم نمی‌کند. انگار نه انگار که رویا تمام شد. حتی وقتی کتاب رازها را می‌بندم، و برش می‌گردانم میان هزاران کتابم، این حس با من است. حتی قویتر هم شده. لعنت به کتاب رازها. لعنت.

۱۳۸۷/۰۸/۲۶

بی عنوان


چه فاجعه ایست در آن لحظه که یک مرد می گرید، چه فاجعه ای.

۱۳۸۷/۰۸/۲۴

One by One


Here am I
yet another goodbye!
He says Adios, says Adios,
and do you know why
she won't break down and cry?
- she says Adios, says Adios, Goodbye.
One by one my leaves fall.
One by one my tales are told.

It's no lie
she is yearning to fly.
She says Adios, says Adios,
and now you know why
he's a reason to sigh
- she says Adios, says Adios, Goodbye.

One by one my leaves fall.
One by one my tales are told.
My, oh my!
she was aiming too high.
He says Adios, says Adios,
and now you know why
there's no moon in her sky
- he says Adios, says Adios, Goodbye.
- he says Adios, says Adios, Goodbye.
No Goodbyes
for love brightens their eyes.
Don't say Adios, say Adios,
and do you know why
there's a love that won't die?
- don't say Adios, say Adios, Goodbye.

- don't say Adios, say Adios, Goodbye.
- don't say Adios, say Adios, Goodbye.

Enya, A day without rain

۱۳۸۷/۰۸/۲۲

نقابهایی از جنس خنده


گول ظاهر آدمها را نباید خورد. گاهی، آنها که بیشتر می خندند غمگینترند.


۱۳۸۷/۰۸/۱۶

خوابهای پاییزی


من هرگز از حادثه ها نترسیدم. من هرگز یاد تو را، از ذهنم بیرون نکردم. نامت را با هیچ چیز عوض نمی کنم و برای این لحظه های خاکستری نبودنت آرزوی مرگی دردآور می کنم.

من خواب یک فرشته را می بینم که متولد می شود و با چشمان گریان چنگ می اندازد به این روزهای خاکستری نبودنت و به مرگ لبخند می زند. انگشت کوچکم را به کف دستش نزدیک می کنم. مشتش را دور انگشتم جمع می کند و ناگهان گرمایی را حس می کنم که در تنم جاری است. از دستانم بالا می آید و به سرم می رسد. همه جا اول تاریک می شود و بعد نورانی و رنگی. تقلا می کنم. اما نمی توانم دستم را بیرون بکشم. صدایی، که شبیه است به صدای تو، و انگار از زیر گوشم زمزمه می کند، ترانه ای را می خواند. و من حالا، پرم از حیرت. مملو از پاسخ و لبریز از شوق حضور تو.

اندوه را تا مرز ورود به ذهنم بدرقه می کنم و به استقبال سرور می روم. اندوه اما، برای من اصالتی دارد چون تو. یک خلوص ناب که فقط و فقط در خنده های تو دیده ام و در حرفهایت. گرمای تابستان را می سپارم به هوای دمدمی مزاج پاییزی و از همین حالا با یاد روزهای ابری و گرفته این خزانی که از رحم تابستان، پایش را به دنیا می گزارد، به خودم امید می دهم که تو همان طور که در یاد من هستی، به یاد من هم هستی.

نمی دانم که امیدی است واهی یا اسطوره ای پابرجا اما، آمدنت از حضور هر زمستان پربرف و بهار تازه متولد شده ای سرور آورتر است و دلفریبتر. رنگ کدام شکوفه بهاری زیباتر از رنگ لبهای توست؟ و صدای خواندن کدام پرنده نوازش گرم صدای تو را در این شهر پرآشوب دارد؟ برق کدام ستاره در شبهای صاف آسمان بیش از برق چشمان توست؟ و کدام آتش گرمتر از نفس گرم تو در آغوش من است؟

باور من، حالا، شوق دیدار دوباره ات و شنیدن صدایت مرا تا مرز ثانیه های پر شتاب شب می برد و طلوع صبحی را مملو از نگاه افسونگر تو برایم به ارمغان می آورد. و من به انتظار تو، شمردن روزهای گرفته پاییزی را آغاز می کنم.