______
خسته از لحظههای تسخیر شدن با یک اندیشه، کجا می شود رفت برای فرار از این همه شلوغی این مغزی که گاهی خارج از اراده انسان پر میشود از تصویرها و صداهای آشفته؟ کسی جایی سراغ دارد که بشود خالی اش کرد؟ انگار یک دنیا درونش است و شب که میرسد، زندگی شبانه این شهر شلوغ کلافه ام می کند . قدرت تصورم را از دست می دهم . و نگاهم دقتی ندارد انگار . سر سریست . بر همه چیز . انگار چیزی، اندیشه ای، میخورد یکی یکی سلولهای مغزم را . روحم را می ساید . اگر که روحی داشته باشم البته ! بیهوده است انگار اینهمه اینور و آنور کردن این همه تصویر و صدا . حتی همین حالا که دارم مینویسم هم انگار نه انسجامی دارد این نوشته و نه هدفی . انگار فقط برای آن است که کمی از آنهمه شلوغی بریزد بیرون تا جایی باز شود برای نفس کشیدن .
صدای نفسهای خودم را نمی شنوم . اما میدانم که نفس نفس می زنم . انگار که درون فضایی لایتناهی، و تاریک، چیزی مثل فضای میان کهکشانها، سرگردان و معلقم . نه پایم به جایی بند است و نه دستم . لابد جاذبه ستاره ای دور دست، شاید سالهای نوری آنطرفتر، دارد مرا به طرف خودش می کشاند .
تسخیر ... تسخیر ...
وقتی ذهنت تسخیر میشود با اندیشهای، انگار هر چه هلش میدهی به عقب، هی بر می گردد . انگار جزو ذهنت می شود . انگار میخواهد همه ذهنت را ببلعد .
نیمه شب، تاریکی بی امان شهر انگار میخواهد بترساندم . به هوای یک هوای تازه میروم بیرون، و راستای خیابان را میگیرم تا برسم به جایی که بشود نشست و خیلی آرام فکر کرد . آدمهایی را میبینی که خسته اما خندان از زندگی شبانه شان به خانه باز می گردند . اما من انگار هنوز هم در تسخیر اندیشهای بی رحم، ذهنم پر است از دردی که مرا امان نمی دهد . یادم نیست چه کسی را آزردهام . یادم نیست . یک لحظه نمی ایستد این مغز لعنتی . یک لحظه امانم نمیدهد تا ببینم که چه هست در همه این تصویرها که میروند و می آیند . وارد ایستگاه مترو که میشوم جز معدود آدمهایی که معلوم نیست چرا این ساعت شب پرسه میزنند کسی نیست . هی آقا، هی خانم، شما هم احساسش می کنید؟ تسخیرتان کرده؟ اما نمی گویم . توی قطار که مینشینم، یادم میآید که تصویرهای کنار دیوار مثل همان چیزی که توی مغزم بود به سرعت از کنارم می گذرند . دقت نمیکنم بهشان . نمی خواهم . نمی توانم . ذهنم هنوز آزاد نیست .
این آهنگ، این آهنگ لعنتی، هنوز توی ذهنم نواخته می شود . هنوز هم رهایم نمی کند .
ذهنم تسخیر شده است ...
پ . ن . یادم نیست که متن بالا را چه جور نوشتم . انگار احوالم خیلی خوب نبود وقتی می نوشتم .