۱۳۸۳/۱۰/۰۹

راضی، ناراضی

اگر انسان از محيط و از شرايطش راضی باشد، خيلی پيشرفت می کند. خيلی. اين را تازگی ها به اين شکل ملموس حس کرده ام. ولی وقتی راضی نباشی از شرايطت، خودت و محيطت، اصولا متمرکز شدن برايت سخت می شود و به همين دليل پيشرفت خاصی نمی کنی. در واقع همه کارها را محض رفع تکليف انجام می دهی و فکر فرار از آن محيط اجازه نمی دهد که به راحتی تلاش کنی برای پيشرفت. اما اينکه اين نارضايتی از کجا می آيد خود حديث مفصلی است.

گاهی نارضايتی ات کاملا بی جهت است. گاهی هم کاملا منطقی و درست است ولی برای ديگران غير قابل هضم که البته ممکن است خيلی مهم نباشد. ولی خيلی از اوقات اين نارضايتی باعث رنجش همان ديگرانی می شود که ظاهرا نظرشان مهم نيست و برای بعضی از اين ديگران که برايت خيلی عزيزند، اين بد است. شايد بايد گفت خوش به حال آنها که از اين ديگران در زندگی شان کم دارند.

مهم نيست. هر کس راهش را خودش انتخاب می کند. مهم اين اين نيست که انسان از شرايط محيط راضی باشد. در واقع اين طور بايد گفت که: «مهم آن است که انسان از آنچه در وقوعش دست داشته و قدرت انتخاب داشته راضی باشد. نه آنچه در حصول آن هيچ اختياری نداشته». يکی از معيارهای هوشمندی تطابق با شرايط محيطی است. ولی برنارد شاو می گويد: «آدمهای منطقی خودشان را با شرايط تطبيق می دهند، ولی آدمهای غير منطقی شرايط را با خودشان. معمولا اين آدمهای غير منطقی هستند که باعث تحول می شوند». صحت و سقم حرفش هم با خودش!

۱۳۸۳/۱۰/۰۷

تنبلی

اول: دارم به اين نتيجه می رسم که تنبلی خطرناکترين بيماری اعصار و قرون بوده و هست!

دوم: اين روزها کارها خيلی زيادند و من مدتهاست که نه روزنامه می خوانم و نه کتاب. عجب زندگی پر ازدحامی. اصلا لذتی ندارد زندگی که در آن نتوانی کتابی که دلت می خواهد بخوانی.

سوم: به طرز جالبی موضوع را فراموش کرده ام. خودم هم باورم نمی شود! دوستی ديروز در جواب اين حرفم می گفت، تو همين حالا يک دروغ بزرگ گفتی! دروغ که نه! ولی احساس آنی ام را گفتم. تمام تلاشم را می کنم. بعد با هم می بينيم که چه قدر موفق بودم. خدا کند پيش خودم روسفيد شوم.

چهارم: دلم برای خانه تنگ شده. و برای آبادان. فکر می کردم ۵ سال و اندی ماه زندگی مرا عادت می دهد ولی نه. فکر هم نمی کنم حالا حالاها بتوانم آبادان بروم.

***

اگه کسی اَ آبُدان ميات برام يه پلاستيک پر ِ هوا کنه بياره. پستم کنه خو دسّش درد نکنه. زمستونای اونجا خيلی با حالن.

۱۳۸۳/۱۰/۰۵

رهايي از دلبستگي ها

وقتی دلبستگی هايت را (نه همه شان را، که بعضی را) کنار می گذاری، لحظه اول احساس رها بودن می کنی و اين احساس خيلی شادی بخش است. ولی بعد از مدتی کم کم حس می کنی چيزی کم است. جای چيزی در ذهنت و در مغزت خالی است و اين خلا کمی آزار دهنده می شود. اگر هم که چيزی نباشد برای پر کردنش، سر در گمت می کند. ممکن است دست به خيلی کارها برای سر گرم شدن بزنی که اگر خوش شانس باشی (بگزار به شانس اعتقاد نداشته باشيم) و يا بهتر بگويم اگر هوشيار باشی و برايت منفعتی به همراه داشته باشند آن وقت خوشبختی. در غير اين صورت هم که عمرت را تلف کرده ای. خوب ... بس است. آن قدر کارهای مهمتر داریم که وقتی نباشد برای فکر کردن به گذشته و تاسف خوردن. دارم سعی می کنم که بر گردم به همان شور و شوق گذشته برای ياد گرفتن.

دلبستگی های انسان تا آنجا که دو جانبه باشد مفيد است. ولی وقتی يک جانبه شد ... نمی دانم ولی حالا ديگر درباره دلبستگی های يک جانبه با ديده ترديد (آن هم از نوع خيلی شديدش) می نگرم. حالا ديگر يادم باشد که همواره از جانب آنکه به او دل بسته ام انتظار پاسخی داشته باشم. اين اصلا معنايش خودخواهی نيست. اصولا به هيچ وجه هم معنای بدی ندارد بلکه نشان از احترام انسان به خودش و به طرف مقابل است. اگر انسان به خودش احترام نگذارد انتظاری از ديگران هم نبايد داشته باشد. حتی از نزديکترينشان به خودش. گر چه اينکه چه مدت بايد منتظر پاسخ ماند خودش محل جدل است و بستگی دارد به شرايط و بايد بسته به شرايط تصميم عاقلانه گرفت. حالا ديگر معتقدم خيلی ارزش خودم را در معادلات تصميم گيری، ناديده و ناچيز انگاشته بودم و حالا از آنچه در اين چند وقت مرا منفعل کرده بود کاملا (و برای هميشه) دل کنده ام. برای رسيدن به آنچه می خواهيم يک اصل را نبايد فراموش کرد: «آهسته، اما پيوسته» (اين عليرضا کجاست؟!)

در حاشيه: برای هيوا: به فکر بودم و می دانم که اين وضع خوشايند اثر دعاهای تو و آنهای ديگر است که از صميم قلب همراهم بودند.خيلی سعی کردم با تو تماس بگيرم تا چند کلمه راجع به وضع جديدم بگويم ولی نشد.

۱۳۸۳/۰۹/۲۸

تولدی ديگر

يک نگاه ساده به گذشته، مرا وا می دارد که برای خودم متاسف باشم. خيلی ساده بگويم، فرصتهايی را که از دست دادم نمی توانم بشمارم. ولی حالا خيلی راضيم. از همه چيز. و در اين چند گاه چيزهايی آموختم که به هيچ طريق ديگری نمی شد آموخت. راستی من يک تشکر حسابی به چند تا (خصوصا ۳ تا) از بچه های باحال آبادانی که اين چند وقت خيلی کمکم کردند بدهکارم.
اما... اصل مطلب اينکه:
بالاخره ذهن من آزاد شد. تمام.

راسّی، شنيدُم آبودان برف اومده قد هندونه. ميگن چن تا اَ بـــِـچا سرشون شکسّه! ولی خو اشکال نداره، زود خوب ميشن. برف اول سال ای چيانم داره خو. ای به خاطر اينه که امسال تابسّون برف نيومد!