۱۳۸۴/۰۸/۰۹

این زمانه گرگ

آنها که در این چند وقت فیلم خوبی نمی توانستند ببینند، به لطف مسوولین برنامه سینما چهار، به آرزویشان رسیدند. «زمانه گرگ» میشاییل هانتکه از آن فیلمهایی است که نصفه و نیمه دیدنش داغ بر دل آدم می گذارد. من هم حالا داغدارش هستم! حتی دیدن سکانس پایانی فیلم هم می تواند شما را به این نتیجه برساند که دچار خسران شده اید اگر که فیلم را ندیده اید. این مطلب را درباره اش بخوانید.

چون فیلم را کامل ندیدم نمی توانم حرفی بزنم. اما حتی با دیدن قسمتهای مختصری از فیلم هم می توان گفت که مخاطب با فیلمی متفاوت روبروست. برای من شخصا، اول از همه توهم بی زمانی ایجاد شد. اصلا نمی توانستم یقین داشته باشم که حوادث مربوط به چه زمانی اند. آینده؟ گذشته؟ خلاصه که فیلمی بود که ارزش دیدن داشت. شاید هم ارزش چند بار دیدن. این هم به صف فیلمهایی که ندیده ام و باید ببینم اضافه شد.

راستی، مصادفت عاشورای حسینی را با ماه مبارک رمضان به تمامی مسوولین صدا و سیمای جمهوری اسلامی تبریک و تسلیت عرض می کنم!

در ضمن پیشنهاد من به صدا و سیما (ی سابق و صا ایران فعلی) این است که کمی به کیفیت مصاحبه ها هم توجه کند. تا کی باید از این مصاحبه های کلیشه و آبکی در مورد فلان موضوع داشته باشیم که مثلا: نظر شما در مورد شهید حسین فهمیده چیست؟ و جواب که: شهید حسین فهمیده با عشق به ولایت دشمنان را نابود کرد! کاش جواب می داد: وقتش را بیشتر کنید. لااقل آدم کمی می خندید. به این جواب هیچ واکنش خاصی نمی توان نشان داد. مصاحبه های جهت دار در تمام دنیا مرسوم است. حق این است که رسانه ای ملی که با مالیات همه شهروندان اداره می شود برای همه مردم باشد. با این همه، حتی اگر فرض کنیم جهت دار بودن و در خدمت قشری خاص بودنِ این رسانه ملی در مملکت گل و بلبل کاملا توجیه شده باشد (و مگر در کنار گل و بلبل باید دنبال توجیه منطقی بود برای چیزی؟)، باز هم رسانه ملی ما این کار را به طرز غریبی ناشیانه انجام می دهد. این موضوع فکر می کنم ذهن خیلی ها را درگیر کرده. بنا بر اصل طرد شق وسط (!) یا مسوولین این رسانه مخاطبانشان را جزو موجودات ذی شعور محسوب نمی کنند که در این صورت هم خودشان می دانند و هم مخاطبان که در اشتباهند و یا خودشان جزو موجودات ذی شعور نیستند که باز هم همه مان می دانیم به هیچ وجه چنین وصله هایی به ایشان نمی چسبد.

۱۳۸۴/۰۸/۰۸

تئوری صف

مکان: مملکت گل و بلبل
زمان: سال 1384

اشتباه نکنید و زهره ترک هم نشوید. این نوشته هیچ ربطی به نظریه معروف صف در ریاضیات ندارد. در این مملکت هر جا که بروید صف می بینید. باور کنید اگر پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه کنار یک دکل برق بایستید، بعد از پنج دقیقه وقتی به پشت سرتان نگاه کنید صفی از آدمها را میبینید!

چند روز پیش برای گرفتن پول تمام عابر بانکهای خیابان آزادی را آمار گرفتم (حالا همه را که نه، تقریبا همه را). پشت هیچ کدام کمتر از پنج نفر نبود. جالب اینکه اغلب می خواهند از هر چهار نوبت دریافت پولشان استفاده کنند. پیشنهاد می کنم در راستای ساماندهی خود پردازها و به سبک نانواییها، صف 5 هزار تومنی ها را از بقیه جدا کنند. بعد از کلی مشقت و توی صف ایستادن، کارتم را که وارد دستگاه کردم دو تا کله از سمت چپ و راستم زل زده بودند به مانیتور. نگاهی به هر دو کردم تا بلکه رویشان کم شود، اما خودم خجالت کشیدم. کارت را در آوردم و گفتم امری نیست؟ و راهم را کشیدم و رفتم. تازه کلی شاکی شده بودند که تو که پول نمی خواهی مگر مریضی وقت ما را می گیری! بعله!!!

تا حالا شده بخواهید از تلفن عمومی زنگ بزنید؟ حتما شده. این جور مواقع هم ملتی که پشت سرتان هستند، بینیشان (همان دماغ سابق) را می کنند توی چشمتان. ملاحظه هم نمی کنند که شاید آدم دارد با نا محرم حرف می زند! هر جا هم صف باشد وقتی آدم نوبت را رعایت می کند، برچسب سادگی و پخمگی می خورد. همه می خواهند سوارش شوند.

من نمی دانم وقتی در آن دنیا شعور و نظم توزیع می کردند ما توی صف چه ایستاده بودیم.

۱۳۸۴/۰۸/۰۵

مهمان دریا

دستانش را از هم باز می کند. باد آرام است. کمی تندتر از یک نسیم. آرام است و سرد. گویی که از برفهای کوههای شمالی عبور کرده. چیزی تنش نیست. یک پیراهن، و در این سرما احساس می کند گرما در تنش جاری است. باد موهایش را به همه طرف می برد. لبه پرتگاه ایستاده است. پشت سرش همه چیز سبز است. و زیر پایش، دریا با خشم شلاق خود را فرود می آورد بر صخره ها.

دستها را در سینه قفل می کند. زن آرام از پشت سر صدایش می کند:
- اینجایی؟ تقریبا همه جا را دنبالت گشتیم.
- هوای خوبی بود. و منظره عالیتر. آمدم اینجا که به یاد خاطره هایم بیافتم.
- راستی هیچ به آن قله روبرو دقت کرده ای؟ شکل غریبی دارد. به نظر تو شکل چیست؟
- شبیه ... شبیه مردی است که نشسته و دارد نفس نفس می زند!
- ها؟!!! عجیب است. نمی توانم تصورش کنم.
- نه ... شبیه، اصلا فراموش کن.
- چه را؟ ببین. این تویی که باید فراموش کنی.
- حالا نوبت من. چه را؟

مرد دستانش را پایین می اندازد:
- تو فکر می کنی من چطور باید همه طبیعتم را کنار بگذارم؟
- من نمی دانم. همین که گفتم.

و زن رویش را به چپ می گرداند. بغضش گرفته اما آن را بلعیده. در دلش داد می زند که: «بفهم. خواهش می کنم». مرد ادامه می دهد:

- فکر می کنی دریا مرا دوست دارد؟ بیشتر از تو؟ کمتر از تو؟

زن می خندد. آرام. در دلش. مرد دستها را باز می کند. زن پشت می کند و بی تفاوت می گوید: «من می روم. هر وقت خواستی بیا». رو بر می گرداند که: «در ضمن ...»

هر چه نگاه می کند نیست. مرد نیست. با خودش فکر می کند یعنی در رویا بوده؟ رویا؟ عجب رویایی. و حرف مرد را به یاد می آورد که: «قبل از رفتنم دوستم داشته باش. یک بار و برای همیشه. یک بار و برای همیشه همراهم باش و با من بخند. یک بار هم که شده بگذار حس کنم از بودن من خشنودی و یک بار برای همیشه بوی تن مرا دوست بدار. یک بار برای همیشه ... من عاقبت به دریا خواهم رفت.»

سالهاست که زن، به همه روزنامه ها آگهی می دهد. به همه جا سر زده اما اثری از مرد نیست. زن هنوز هم وقتی می خواهد به کسی پشت کند زیر چشمی مراقب است تا ببیند ناپدید می شود یا نه.

۱۳۸۴/۰۸/۰۳

غریبه ای در شهر

روز، خارجی

میدان آزادی، ساعت 12 ظهر، یک روز تعطیل وسط هفته

از کنارش رد می شوم. مشتری دارد. صبر می کنم تا رد شود. این یکی هم بی خود ایستاده و نمی خواهد فال بگیرد.

- سلام.
- بیا اینجا کار ِت دارم.
- چیه؟
- بیا برات فال بگیرم.

سی سال یا کمتر دارد. آرایش غلیظی روی صورتش است.

- ببین من به فال اعتقاد ندارم.

می نشینم روبرویش.
- اهل کجایی؟
- جنوب.
و رویش را به طرف دیگر می کند. در جستجوی کسی که لحظه ای چشمش را بدوزد به او و مثل من بگویدش: «بیا، کار دارم باهات».

- من هم جنوبی ام. پس همشهری هستیم. حالا کجای جنوب؟
- بندر عباس.
و نمی تواند شادی را در صورتش پنهان کند. لبخندی می زنم و ادامه می دهم.

- می تونم چند تا سوال بپرسم؟
- بله. خبر نگار هستی؟ روزنامه نگار؟
- نه. برای خودم می خوام بپرسم.
- ما دوست نداریم کسی از زندگیمون سر در بیاره.
- سعی می کنم خیلی خصوصی نپرسم.
نمی تواند تردید را در چهره اش پنهان کند. می توانم به وضوح ببینم که گاهی به من اعتماد می کند و گاهی با تردید به من نگاه می کند. بین خندیدن و خیره شدن به صورتم، و قیافه جدی گرفتن و دزدیدن نگاهش و دواندن نگاهش بر چهره آدمهای دور و بر در نوسان است.

می گوید که سه، چهر ماه است به تهران آمده. با خانواده. مرد هم دارند. مردهایشان ساعت می فروشند، دست فروشی می کنند. در جواب من که چه قدر این دختر شبیهت است، می گوید که دختر عمویش است. سنش کمی کمتر است و آنطرفتر نشسته. مشغول است. گاهی هم در نهیب به آنها که ایستاده اند و تماشا می کنند صدایش را بلند می کند. بد اخلاق است. می گویمش. «دختر عموی بد اخلاقی داری». می خندد.

- اون خانم چی؟ اونم شبیهته.
- اون خواهرمه.
- مرداتون اینجا میان دیدنتون. مواظبتون هستن؟
- بله. بهمون سر می زنن.
- راضی هستن که این کار رو می کنین؟
- بله. می دونن.
- ببینم. مشتریهاتون بیشتر چه جور آدمایی هستن؟ سنشون، جنسیتشون؟
- همه جورش هست. ولی بیشتر زنای پیر هستن. یا سربازا.

مشتری دارد. من کنار می ایستم. تصمیم می گیرم گشتی بزنم. ده دقیقه بعد دوباره از همان مسیر بر می گردم. می بینمش. جایش را کمی عوض کرده. صدایش می کنم.

- هر فال چند؟
- دویست تومن.
- چه قدر طول می کشه؟
- پنج دقیقه، ده دقیقه. دو دقیقه. بستگی داره.
- خوب ببین. من همین پول رو بهت میدم و همین قدر وقت میگیرم. می شینیم و با هم حرف می زنیم. خوبه؟
- بله.
کنارش می نشینم. پسری همسن و سال من کنارش نشسته.

- تا این اینجاست من حرف نمی زنم.
با تحکم می گویدش که بلند شود و برود. پسر بلند می شود و کمی دورتر می ایستد. طوری که حرفهایمان را می شنود.

- خوب. روزه هستی؟
- نه. (یک لحظه از جویدن آدامسش دست می کشد)
- ناهار چی دارین؟
- نمی دونم. هر چی گیرمون بیاد. قیمه، ... هر چی.
- بابا وضعتون خوبه که! من هیچی گیرم نمیاد بخورم.
- (می خندد) چرا؟
- تنها هستم. حوصله غذا درست کردن ندارم.
- خونوادت کجا هستن؟
- آبادان. من تنها زندگی می کنم. اینجا درس می خونم. بندر عباس چه کار می کردی؟
- دست فروشی.
- در آمدش بهتر از اینجا نبود؟
- نه. هی شهرداری میومد اذیت می کرد.
- تو بازار ماهی فروشا نمی تونستی کار کنی؟
- چرا. یه مدت اونجا هم بودم. بازار رو خراب کردن. اذیتمون می کنن.
- حالا این کارت چه قدر درآمد داره؟
می خندد و می گوید:

- بستگی داره. بعضی وقتا روزی بیست تومن، ده تومن. یه روزایی هم هیچی.
- خوب در ماه تقریبا چه قدر در میاری؟
- دویست، سیصد تومن.
- خیلی خوبه که! من کمتر از تو در میارم. تازه اگه آخر ماه بهم پولمو بدن.
- نه. ما هر روز پولمونو می گیریم.
و می خندد. من هم می خندم و می زنم به پیشانی ام. می پرسد:

- درس می خونی؟
- آره.
- چی؟
- مهندسی. ببینم. می تونی بهم یاد بدی؟ می خوام همکارتون بشم.
- بله. افتخار می دی بمون. حتما بت یاد می دم.
- سخته؟
- سخت هم باشه بت یاد می دم.
دختر عمویش که هنوز همان نزدیکی است بهش غر می زند که: «این قدر علاف نباش، یه ذره دل به کار بده». پسر را صدا می کند. موبایل را دستش می بینم. می پرسم:

- موبایل مال خودشه؟
- بله. دیروز خرید. صد تومن. خطشم قسطی خریده. یک و دویست پاش در اومده. یه ماه پیش قسطش تموم شد.
- موبایلش چیه؟
صدایش می کند و ازش می پرسد. می بینم که دارد از پسر عکس می گیرد.

- موبایلت چیه؟
- 6600
از خانه اش می پرسم.

- خونتون کجاست؟
- آذری.
- چند کرایه کردین؟
- سیصد پیش، ماهی هشتاد
با خنده می پرسد:

- نمی خوای بری جنوب؟
می گویم که چرا. برای عید فطر.

- تو چی؟ نمیری بندر عباس؟
- چرا. دو، سه هفته دیگه میریم.
- برای همیشه؟
- بله. میریم یه یه سال می مونیم.
- چرا همونجا نموندین؟ اینجا خوبه؟ به درد زندگی می خوره؟
- نه. وقتی اومدیم می گفتن تهرانیا اخلاق دارن. خود تهرانیا اخلاقشون خوبه. ولی اینجا کم تهرانی هست. اینجا خیلی شلوغه. فقط به این درد می خوره بیای یه چند ماهی پول در بیاری و بری.
- آدمایی که به تورت می خورن اخلاقشون چه جوره؟
- همه جوری هست.
- منظورم اینه که شده تا حالا بهت پیشنهادی بدن؟ (با تردید و خنده می گویم) مثلا پیشنهاد بیشرمانه؟
می خندد و جواب می دهد که:

- بله. روزی دو، سه نفر هستن که از این حرفا هم بزنن.
- مرداتون می دونن؟
- بله. ولی بهمون اطمینان دارن. برای همینم می ذارن بیایم اینجا.
دختر عمویش می آید و کنارش می نشیند.

- خوب. وقت من تمام شد. حسابی هم از دستت شاکی شدن.
- بله. ولی اشکال نداره.
- خوب دویست تومن دیگه؟
آرام می گوید: «بله». مردد است. دختر عمویش که کنارش نشسته با تعجب می گوید: «ای ول». زیر چشمی و با اخم نگاهش می کنم. نگاهم می افتد به خواهرش که دارد با کسی چانه می زند تا قبل از فال گرفتن پول بگیرد.

- اول پول می گیرین بعد فال، نه؟
- بله.
- پس چرا اول از من پول نگرفتی؟
- تو با اینا فرق داری.
لبخندی می زنم و به صورتش زل می زنم. می دانم که کارش را خوب بلد است. من به آنچه می خواهم رسیده ام. او هم همینطور. خداحافظی می کنم و از او جدا می شوم.

پی نوشت:
آگهی تغییر شغل: یک اصله مهندس با مدرک نسبتا معتبر، در صدد است فالگیری و رمالی را در اسرع وقت بیاموزد. از هر گونه روش پیشنهادی (جی فایو، اکس ناین یا هر کوفت دیگری) به شدت استقبال می شود.

۱۳۸۴/۰۸/۰۲

مدادهای رنگی

جلو هر آینه که می ایستم، نگاهی به خودم می اندازم و شگفتی را در چشمان خویش می خوانم. جلو هر آینه که ایستاده ام، گذر لحظه های عمر را در لحظه ای جلو چشمانم می یابم. حضورت را با آرزوهای دیرینه همراز می بینم و از تمنای شنیدن صدایت، سپیدی گذر روزگار را تماشا می کنم که چون شبنمی آرام آرام می نشیند، نه که بر موهایم فقط، بلکه بر همه وجودم.

نازنینم، پنجره های رو به جنوب این روزها بی تو آفتاب را به مهمانی نمی پذیرند. سینه سپر کرده در مقابل تقلای نسیم، ظالمانه می رانندش و من پشت این حصارهای شفاف، اسیر دیو آرزوکش این قلعه شیشه ای، خیال خود را پرواز می دهم و خود را در آغوشت می افکنم. نفسی عمیق می کشم، و تمام وجودم را پر می کنم از بوی حضورت. سرم را فرو می کنم در تاریکی موهایت و بو می کشم. کجا می شود اینطور بوی باران را در گوشه گوشه های خلوت این سلولهای خاکستری چشید؟

خود را می سپارم به گرمای تنت، و کز می کنم چون کودکی متولد نشده، و حس می کنم که بازگشته ام به دنیای قبل از تولدم. گرما، صدای قلبی تپنده، و آغوشی که عاشقانه مرا در بر گرفته. صدای قلبم را با صدای قلبت هماهنگ می کنم و به عمق صدا دل می دهم. همه چیز از یک دنیای دیگر آمده. این روزها هیچ نوشتنی نه آرامم می کند و نه راضی. هر سطری که می نویسم لعنتی نثار خویش می کنم که چرا تلاش می کنم تو را در این سطور زندانی کنم. که چرا تلاش می کنم تمنای تو را مدفون کنم در این خطوط بی جان اما مظلوم و شکیبای نوشته های بی هدف.

رنگ همه مدادهایم خاکستری است اما برای نوشتن نام تو، یک جعبه مداد رنگی خریده ام: «آقا، یک جعبه مداد رنگی بدهید، یک جعبه مداد رنگی که خیلی رنگ داشته باشد»؛ و هزار هزار رنگ داشت. هر بار که می رسم به نامت، غرق در نوشته ها، مثل کودکانی که نقاشیشان را رنگ می کنند، زبانم را در گوشه ای از دهانم بیرون می آورم و با دقتی وصف ناپذیر با یکی از هزاران هزار رنگ جعبه مداد رنگیهایم، می نویسمش. احساس تملک تو در وجودم شعله می گیرد و راضی از اینکه ملک من هستی، به هر رنگ روشنی که بخواهم می نویسمت. تو، به رنگ سرخ، سبز، آبی، زرد، و کلمه ها کم هستند برای جعبه مداد رنگیهایم. نام هزاران هزار رنگ را نمی دانم اما چه فرقی می کند؟ وقتی که تو در روح آن رنگ جاری هستی، آشناست، حتی بدون نام؛ حتی اگر اسمی برایش نباشد.

نازنینم، من خوبم. نگرانی به خودت راه نده. این روزها گرچه سکوت و اندوه میهمان من است اما، چه کنم که پاسخی نمی شنوم از تو. ملالی نیست جز دوری ات و تمنایی نیست جز تمنای ندای مهربانت.

۱۳۸۴/۰۷/۲۹

کابوس آقاي مربع

ماکسول در حالیکه فنجان قهوه را روی میز می گذاشت گفت: ببین گالیله جان، زمان هم درست مثل زندگی من و تو از دید ناظرهای متفاوت می تواند متفاوت به نظر بیاید. اینطور نیست آلبرت؟

گالیله با حالتی بغض آلود گفت: نه خیر. من هنوز هم معتقدم زمین می گردد.

اینشتین: خوب گالیلئوی عزیز، مگر ما گفتیم نمی گردد؟

داروین: ببینید آقایان، در این دنیا چیزهای مهمتری هم برای بحث هست. شما خودتان و طبیعت دور و برتان را رها کرده اید و دارید درباره اشیاء بی جان حرف می زنید؟

کریگ: خوب این چارلز هم راست می گوید دیگر! این مارپیچ مضاعف را ول کرده اید و چسبیده اید به یک گلوله که معلوم نیست چرا از برج پیزا افتاده روی سر کدام بدبختی. راستی ببینم ایزاک، مطمئنی که یک سیب توی سرت خورده؟ من فکر می کنم نارگیل بوده!

نیوتن: دهانت را ببند احمق. تو اگر زیر درخت هندوانه هم می نشستی امکان نداشت بتوانی از این دنیا بیش از چیزی که یک حلزون عقب مانده کشف می کند کشف کنی.

فرما: من با ایزاک موافقم. البته در باب درخت هندوانه، اما حلزون عقب مانده کمی جای تامل دارد!

پلانک: ببخشید پیــِـر جان. تو یکی حرف نزن که خلقی را با آن حاشیه نویسی ات سالها سر کار گذاشتی. خودمانیم عجب خالی بستی ها!

گاوس: کی گفته پیــِر خالی بسته؟

افلاطون: کارل عزیز. می شود خواهش کنم تو در این مورد خاص تز ندهی؟ در فیزیک انگشت کردی چیزی نگفتیم، ریاضی را دست کاری کردی ساکت شدیم، در این مورد لطفا زر نده! [در نسخ متفاوت بین زر نزن و تز نده اختلاف وجود دارد]

کارنو: ای بابا. من از این می ترسم. نگفته بودند از دوره ماموتها هم میهمان دعوت کرده اند.

کامو: اساسا ببینید، این تلاش شما، مثل آب در هاون کوبیدن است ... مثل ... مثل سیزیف. می شناسیدش که؟

ارسطو: ای بابا. این جوجه فکلی فرانسوی می خواهد به ما اسطوره های سرزمینمان را یاد آوری کند. ما خودمان عمری ملت را با همینها سر کار گذاشته ایم.

ارشمیدس: خوب راست می گوید دیگر. همینطور شد که یونان به این افتضاح افتاد.

بتهوون: به به. مثل اینکه دور دور ِ، جماعت ما قبل تاریخی است. یونانیها خوب همدیگر را پیدا کرده اند.

دورژاک: اِ! پس این همه مدت ما سر کاریم؟ تو که کر نیستی لودویک!!!

ککوله: بعله!!!

گایگر: تو برو خوابت را ببین عزیزم. ما کشف می کنیم، ملت هم کشف می کنند. خدا بدهد شانس. آدم خواب ببیند اینطوری ببیند!

مینکوفسکی: آی گفتی.

چایکوفسکی: تو دیگر چه بلغور می کنی هرمان. حرفهای تو را در مورد بعد چهارم که خود آلبرت هم نمی فهمد.

داستایوسکی: راستی هرمان، بالاخره ما نفهمیدیم این بعد چهارم چه جور جانوری است؟!

ابن رشد: بابا دکتر از شما دیگر بعید است. بعد چهارم که جانور نیست.

در همین هیر و ویر (حیر و ویر؟) موبایل شانون زنگ می زند [زنگش هم آهنگ سلطان قلبهاست!].

کپلر: باز هم موبایل این جوجه مهندس زنگ زد. آقا مگر ننوشته بودید موبایلشان را خاموش کنند؟

زنگ موبایل شانون بلند و بلندتر می شود. آقای مربع از خواب می پرد و دارد فکر می کند این چه جور خوابی بود. از همه مهمتر، آقای مربع دارد فکر می کند چه کسی سمت راست ارشمیدس نشسته بوده؟!

۱۳۸۴/۰۷/۲۷

بهت

روزهای رنگین. شادی های رویایی. خوشحالی های بچه گانه. خنده هایی برای یک دوست. اجابت نداهایی رو به آسمان. لبخند و لبخند و لبخند. سکوت و سکوت و سکوت. سپاس خدا گفتن و دوست داشتنش. و تلاشی خستگی ناپذیر برای تفسیر زندگی.

بهت. حیرت. سکوت و رنج. احساس غربت. گم کردن معناها. به دنبال تفسیر عشق گشتن و دوست داشتن. دوستانه عاشق بودن و عاشقانه دوست داشتن. حدیث نفس گفتن با تنها شنونده اش.

آدمها سه دسته اند. آنها که هرگز خودشان را تا به حال گم نکرده اند. آنها که خودشان را یافته اند. و آنها که خودشان را گم کرده اند و هنوز نیافته اند.

از صمیم قلب خوشحالم برایت و برایت در زندگی روشنی را آرزو می کنم و نور را. اگر که لیاقتش را دارم دعایم کن و گاهی همراه من باش و همدل. گاهی بگذار حس کنم که همراهم هستی و هستی. گاهی خوشحالم کن. حتی اگر به نشاندن لبخندی باشد بر لبان خشکیده ام. اگر هم لیاقتش را ندارم که ... هیچ، همه چیز خوب است. قربانت.

دو پاراگراف اول را ببینید. تنها سکوت است که مشترک است میانشان. در اندوه و شادی این سکوت است که می ماند. باز دلم هوای هیوا را کرده.

۱۳۸۴/۰۷/۲۵

آقاي مربع و زوج خوشبخت دنياي دوبعدی

آقای مربع امروز صبح زود بیدار شد. دیروز آقای مربع احساس دلتنگی می کرد. برای همین دیشب را خوب نخوابیده. آقای مربع از خانه بیرون می زند و زوج تازهی سرزمین دوبعدی را در راه می بیند، آقای مستطیل و خانم دایره که همگی معتقدند از خوشبختترین زوجهای سرزمین دو بعدی اند. به دعوت آقای مستطیل و خانم دایره، آقای مربع که آن روز کمی وقت اضافه هم داشت تصمیم گرفت ناهار را با آنها صرف کند. رستوران هشت وجهی (که هنوز هیچ کس نمی داند چه جور اسم غریبی است) و صدای موسیقی آرامش جای خوبی است برای گپ زدن.

صحبتها از همه جا هست. از زندگی غریب و پیچیده آقای مربع و مشکلات عدیده زوج جوان که خودشان فقط به آنها می خندند و اصلا حرص نمی خورند. کم کم بحث به آقای موبیوس و حرفهای جالبش کشیده می شود و آقای مربع از آقای موبیوس می گوید. آقای مربع نزدیکترین موجود دنیای دو بعدی به آقای موبیوس است.

آقای مستطیل معتقد است نمی شود هیچ شکلی را با شکل دیگری مقایسه کرد. اصولا مقایسه دو شکل در دنیای دو بعدی مستلزم تلاش برای انطباق آن دو است و این به معنای خرق قوانین منطقی دنیای دو بعدی است. آقای مستطیل نگاهی به خانم دایره که مبهوت بحث عمیق آن دو شده می اندازد و ادامه می دهد: دیروز من و خانم دایره آقای متوازی الاظلاع را دیدیم. خیلی دمغ بود از اینکه آقای لوزی دو محور تقارن دارد و دائما این دو محور را به رخش می کشد. ما سعی کردیم آقای متوازی الاظلاع را قانع کنیم که همه تواناییهای آقای لوزی را دارد. اما او نمی پذیرفت. بعد هم با بغض از ما دور شد.

آقای مربع از خانم دایره و آقای مستطیل جدا می شود و تا وقتی از محل کارش باز می گردد، تا وقتی که هوا خیلی تاریک شده و دنیای دوبعدی خلوت، در فکر حرفهای آقای مستطیل است. آقای مربع دلتنگ است.

آقای مربع با خودش می جنگد. صبح و شب. دنیای دو بعدی قوانین جالبی دارد. در این دنیا هر کسی بیشتر مهربانی کند کمتر محبت می بیند. در دنیای دو بعدی شکلها به مهر و محبت بی چشمداشت عادت چندانی ندارند. در این دنیا، شکلها محبتشان را به شکلی عجیب نشان می دهند. گاهی کم محلی می کنند و گاهی داد می زنند. آقای مربع بد جوری در این دنیای دوبعدی گیج شده. نمی داند که آیا وقتی موجودات دنیای دو بعدی او را به حال خودش می گذارند، دوستش دارند یا بالعکس از او خوششان نمی آید. آقای مربع هر جا می رود بهت زده می شود. آقای مربع این روزها نمی داند چه کند. نمی داند. گیج گیج شده است و فقط در دنیای دو بعدی پرسه می زند. آقای مربع یک بغض گنده در گلو دارد که رهایش نمی کند. آقای مربع خیلی موجود احمقی است. آقای مربع خسته است از چیزهایی که نه می تواند و (حالا دیگر) نه می خواهد برای کسی بگوید. آقای مربع ...

بگذریم. آقای مربع همیشه همینطور است. آقای مربع هر روز لاغرتر می شود و دائما در حال سوختن است. آقای مربع زمانی دوست داشت که کسی کمی به او محبت نشان بدهد. اما حالا دیگر نمی داند که چه می خواهد.

آقای مثلث اشکهایش را پاک می کند و می گوید: خدا نگهدار آقای مربع. به امید دیدار.

۱۳۸۴/۰۷/۲۴

حقايق گوبلزی

دروغهای بزرگ و حقایق کوچک را باید بارها و بارها تکرار کرد تا دیگران باور کنند. اما حقایق بزرگ را نباید تا حد ابتذال ِ تکرار پایین آورد. بلکه یک بار باید گفت و سکوت.

۱۳۸۴/۰۷/۲۲

سرنوشت آملي پولان

اول:
سینمای فرانسه اغلب تفاوت خودش را با سینمای جهان حفظ می کند. بالاخره «آمِلی» را دیدم. آملی فیلمی است متفاوت. با چه؟ با اغلب قالبهایی که می شناسیم. «ژان پیر ژونه» (فکر می کنم اینطور تلفظ می شود) در «آملی» روایت جالبی از کشف زندگی به دست می دهد. «آملی پولان» دختری است که تنها فرزند پدر و مادرش است. مادر آملی در کودکی وی از دنیا می رود و حالا آملی است و پدرش و دنیایی که باید کشف کند. آملی به دنبال عدالت است و حقیقت و خیلی چیزهای دیگر که در نهایت، راهش از عشق هم عبور می کند.

زیباترین چیزی که در فیلم جلب توجه می کند حرکت مستقل آملی است به سوی هدفش و حقیقت که شاید کمی ایده آلیستی باشد اما احساس خوبی به آدم می دهد. آملی در مسیر کشف (یا شاید بهتر باشد گفت، فتح) زندگی رایحه خوش عبورش را به جای می گذارد: اجرای عدالت.

حوادث فیلم گاهی غیر مترقبه و حتی خنده دار به نظر می رسند (از مرگ مادر آملی تا عشقبازی زن کافه دار با عاشق سمج و ...) ولی حتی اگر وادارتان کند که بخندید، مطمئنا خنده تان به کلیت فیلم نخواهد بود.

پایان ماجرا با آملی است. آملی که حالا دیگر با آن دختر جوان اول داستان خیلی فرق دارد. حالا آملی یک کاشف بزرگ است و یک برنده.

دوم:
تازگیها پژوهشگران کشف کرده اند که نظریه انتخاب اصلح داروین فریبی است که از سد حقیقت برای ما بیشتر ارزش دارد چون ما را خرسند می کند. مثال نقض می خواهید؟ اینجانب!

این روزها فکر می کنم یک آمیب هم لیاقت و صلاحیتش برای زندگی از من بیشتر است. لا اقل تقسیم سلولی را بلد است. اینجانب حتی این را هم بلد نیستم.

در ضمن فکر نمی کنم در تمام تاریخ بشریت کسی پیدا شود که بتواند ادعا کند از نیوتن بهتر فکر می کند. این قانون عمل و عکس العملش اصلا استثنا بردار نیست. نه علوم ریاضی، نه تجربی و نه حتی انسانی از این قانون تخطی نمی کنند. این نیوتن واقعا یکی از شاهکارهای خلقت است. فقط متاسفانه بنا به روایات، اخلاقش چرک بوده! راست و دروغش پای راوی. خداوندش بیامرزاد. پشت سر مرده حرف نزنیم.

۱۳۸۴/۰۷/۲۱

آقای موبیوس و دلشکستگیهای آقای مربع

آقای مربع هر روز صبح روزنامه اش را از یک جای ثابت می خرد و سعی می کند آن را در راه بخواند. آقای مربع سعی می کند از همه اوضاع و احوال دنیای دوبعدی با خبر باشد. دیروز آقای مربع دلش برای خانم دایره تنگ شده بود و تمام مدتی که داشت روزنامه را در راه می خواند، به خانم دایره فکر می کرد و چندین بار تا مرز تبدیل شدن به پاره خط پیش رفت! اما خوشبختانه از خطر انتقال به دنیای یک بعدی جست. حالا که در این وضعیت، آقای مربع دارد سعی می کند سفری به بعد سوم داشته باشد انتقالش به دنیای یک بعدی می توانست همه چیز را خراب کند.

عجیبترین و متفکرترین عضو دنیای دو بعدی آقای موبیوس است. هنوز کسی نمی داند که آقای موبیوس متعلق به دنیای دو بعدی است یا سه بعدی. حتی کسی نمی داند که آقای موبیوس چگونه وارد این دنیا شده. آقای موبیوس تنها موجود دنیای دوبعدی است که قضیه چهار رنگ درباره اش صدق نمی کند. آقای مربع این روزها زیاد به دیدن آقای موبیوس می رود و برایش از زندگی اش می گوید. آقای موبیوس شنونده خیلی خوبی است. لبخندی به لب دارد و گاه به گاهی هم آقای مربع را تشویق به حرف زدن می کند.

آقای موبیوس آقای مربع را دوست دارد. آقای موبیوس واقعا دوست داشتنی است. آقای مربع یک بار به آقای مستطیل گفت که حاضر است برای آقای موبیوس هر کاری بکند. آقای موبیوس یک بار در جواب سماجت آقای مربع که از دنیای سه بعدی می پرسید پاسخ داد که چیزی درباره بعد سوم نمی داند و به این ترتیب بود که آقای موبیوس تنها دروغ زندگی اش را به زبان آورد.

آقای مربع همه رازهایش را با آقای موبیوس در میان می گذارد. آقای موبیوس هرگز به آقای مربع شک نکرده. آقای موبیوس آقای مربع را مثل برادرش دوست دارد. یک بار که آقای مربع به آقای موبیوس گفت که می تواند برادرش باشد یا نه، آقای موبیوس خیلی خوشحال شد. آقای موبیوس برادر دارد، اما می داند که آقای مربع از روی علاقه اش است که چنین درخواستی می کند. آقای موبیوس هرگز دل آقای مربع را نمی شکند.

آقای مربع آقای موبیوس را دوست دارد. خیلی هم دوست دارد. چون آقای موبیوس در لحظه های سختی به کمک آقای مربع آمده است و او را تنها نگذاشته. دل آقای مربع این روزها از دل آقای موبیوس دور شده. آقای مربع حرفی ندارد اگر که آقای موبیوس اینطور می خواهد. آقای مربع دوست داشت به آقای موبیوس نزدیک می ماند. آقای مربع دوست داشت ... اصلا به قول خانم شش ضلعی چه اهمیتی دارد که آقای مربع چه چیزی را دوست دارد؟!

آقای مربع این روزها ساکتتر از همیشه است. آقای مربع کمی دلش شکسته که اصلا مهم نیست. اصلا این روزها حتی خودِ آقای مربع هم موجود مهمی نیست.

طرح

باد در دام باغ می نالید
رود شولای دشت را می دوخت
قریه سر زیر بال شب می برد
قلعه ماه در افق می سوخت

«آواز خاک، منوچهر آتشی»

۱۳۸۴/۰۷/۱۴

آقای مربع و زندگی شکرک زده اش

آقای مربع ساکن اولین طبقه ساختمان شماره چهل و نه است. آقای مربع زندگی شیرینی دارد.

دیروز که آقای مربع در راستای رهایی از فشار فکر کردن، تصمیم گرفت کمی وقت گرانبهایش را پای تلفن هدر بدهد با آقای لوزی تماس گرفت و بعد از اینکه آقای لوزی گفت که دارد با آقای مثلث و متوازی الاضلاع برای ولگردی در طبیعت می رود، آقای مربع تصمیم گرفت برای جایزه دادن به خودش تمام زندگی اش را رها کند و یک روز را برود با دوستانش از زندگی لذت ببرد. کسی هم نبود به آقای مربع بگوید مگر تا حالا لذت نمی برده و اگر نمی برده پس دیوانه بوده که زنده مانده؟

آقای مربع وقتی از ولگردی در طبیعت برگشت یک چیز جالب فهمید. او در این گردش بی هدف با خانم دایره آشنا شد و فهمید که دایره های محیطی و محاطی با هم فرقهایی دارند. بعضی ها باید در دل جا بگیرند و بعضی هم باید در دلشان جا کرد.

آقای مربع تمام بعد از ظهر را به تسلی دادن به آقای متوازی الاضلاع که فهمیده بود دایره محیطی یا محاطی ندارد، هدر داد و بعد برای چند تا خرید کوچک به بازار رفت. ساکنین ساختمان چهل و نه آقای مربع را دوست دارند. آقای مربع هم آنها را دوست دارد. هیچ یک از ساکنین ساختمان چهل و نه یکدیگر را نمی شناسند. آقای مربع هر روز به لوبیاهایی که در گلدان کاشته آب می دهد تا شاید مثل لوبیاهای جک، بزرگ شوند و او را به آسمان ببرند. آقای مربع دنبال مرغ تخم طلا نیست. آقای مربع می خواهد برای راحت شدن از دست همه چند ضلعی های منتظم و غیر منتظم و دایره ها، به بعد سوم برود.

آقای مربع موجود مهربانی است و اغلب از فرط مهربانی شورش را در می آورد. همین چند روز پیش آقای مربع به خانم دایره آنقدر لطف کرد که خانم دایره شک برش داشت و یک کشیده محکم حواله آقای مربع کرد. آقای مربع نمی داند که مهربانی در این دنیای دوبعدی حد و حدودی دارد. گناه آقای مربع این است که وقتی کسی را دوست دارد از ته دل دوست دارد. آقای مربع باید فهمیده باشد که حتی وقتی کسی می گوید از دیدنش خسته نمی شود باز هم ممکن است بشود.

آقای مربع این روزها بیشتر در لاک خودش فرو می رود. باید تصمیم بگیرد که ایدئولوژی اش را تغییر بدهد یا نه. آقای مربع زمانی تصمیم گرفته بود از قوانین هندسه لباچفسکی تبعیت کند اما بعدها پشیمان شد. آقای مربع هنگام ورق زدن کتاب آشپزی اش فهمید تا آنجا که به مربا مربوط است، کمی آبلیمو برای جلوگیری از شکرک زدنش کفایت می کند. ولی آقای مربع حتی با زیر و رو کردن همه کتابخانه اش که بزرگترین کتابخانه دنیای دوبعدی است، نتوانست فرمولی برای جلوگیری از شکرک زدن زندگی پیدا کند.

آقای مربع موجود پرحرفی است. البته این روزها دیگر کمتر حرف می زند چون در یک شوک به سر می برد. آقای مربع همیشه لبخندی به لب دارد و در هیچ عکسی ظاهر نشده مگر آنکه نیشش تا بناگوش باز باشد. برای همین همه شکلها فکر می کنند آقای مربع بی دردترین موجود این دنیای دوبعدی است.

آقای مربع گناهکار است چون مشکلی در زندگی اش نمی بیند و آن را دوست دارد. همه فکر می کنند زندگی آقای مربع شکرک زده. آقای مربع حتی اقلیدس را هم دوست دارد.

۱۳۸۴/۰۷/۱۳

مهربانترینها

تَوهّم را به خلوت ذهنم راه می دهم. نمی دانم که در گذشته زندگی می کنم یا حال یا آینده. یک جور بی زمانی. یک جور نیاز به سفر. سفری به اعماق شاید و به دنبال چیزی نایاب. سفری باخود به درون خود برای یافتن خویشتن خویش و برای کشف معمایی که دیگران می گویند نیست. و من آیا در جستجویی عبث هستم؟

مهربانترینم؛ لحظه های سرخ این غروبهای هر روزه، مرا به یاد لحظه های رفتنی می اندازد که مردمک چشمانم در شفقی خونین غوطه می خورد. و نگذاشتم که ببینی. مرا به یاد رفتنی می اندازد که دیداری نداشت برای آخرین بار. دلتنگی هایم را می کُشم و برایت دعا می کنم. بدرقه راهت، همه آرزوهای شیرین من است و هر آنچه از مهر در وجود دارم.

مهر را باید که طلب کرد ور نه قیمتی نخواهد داشت. اما من که مهر را بی دریغ نصیبت می کنم، ذهنم را از طلبهای تو خالی یافته ام. هر روز به انتظار نامه ات، با اشتیاقی وصف ناشدنی صندوق نامه ها را می گشایم و وقتی اثری از تو نیست خسته و کلافه، زمین و زمان را به هم می بافم. نفهمیدم که باید چه کنم. مهربانی را نثار تو، مهربانترینم، کردم و بی محابا به انتظار محبتت ماندم. انتظاری بی پایان و بی انجام.

من اما، تقدیر را نمی پذیرم و در جنگی نابرابر با ضمیر خویش، برای تو جلوه مردی دارم که خود را می آزارد. من روحم را فدای چیزی می کنم که دوستش می دارم. راستی. و تو در حیرت یک انسان دیوانه غوطه می خوری. مردی از جنسی نامعلوم که کالای نایاب این روزها را می جوید.

بیا و ببین. این روزها بی تو، خستگی بیداد می کند در این شهر پرآشوب. در این مملکتِ ذهنی که دیگر مجالی نیست برایش تا بزمی به پا کند بی تو. دوری. دوری. لحظه های کبود را در آب زلال اشکهایم می شویم تا بشوند به رنگ آسمان. همان رنگ آبی که دوست داری.

من عاشقانه هایم را به پای یکی می ریزم و مهر را به پای دیگری. و این منم که در نهایت راه، خسته و وامانده، با خودم می گویم: که چه؟ من همچنان مهر را نثار مهربانترینم می کنم و برای نازنینم از عاشقانه هایم می سرایم. اما شعرهایم کهنه اند و تکراری. همان حرفهایی که همه عاشقان تاریخ بارها و بارها بر زبان رانده اند.

من به انتظارت می مانم و در غیابت به سکوتی بسنده می کنم که می خواهی. من زبان می دوزم و بی صدا همه چیز را در خود فرو می ریزم تا چیزی را نجات دهم که ملک سالیان من است و تنها داشته ام از جهانی که نمی پاید. من این روزها همنشین سکوتم زیرا که تو سکوت را به ندیمی من برگزیدی. تو اما ... وصف حال مرا نمی پرسی. این است تقدیر من. مبارزه ای بی امان، برای همنشینی با سکوتی که تو می خواهی.

نازنینم. برای تو می گویم. انتظار سخت است. و به انتظار تو نشستن سراسر فاجعه و خوف و گریز. من مهر را به مهربانترینهایم هدیه کردم بی چشمداشتی. و این است پاداش من. دوری تو. من چیزی در ذهنم پرورانده ام که هر کسی نامی برایش دارد. من اما خدا می ناممش. و اوست که می داند. همه چیز را و مرا می داند. به من آگاه است و ضمیر مرا بهتر از من می بیند. و من تو را از او می طلبم و به او می سپارم تا روشنی راه را نصیبت کند.

من مهر را به پاس تولد یک فرشته به پیشواز می روم.

من این روزها از حافظه تاریخ محو می شوم به تدریج، و خود را به دست خویشتن هلاک می کنم. اما چه باید کرد. مهربانترینها هم گاهی از مهربانی های من به ستوه می آیند. ستوه ... ستوه ...