۱۳۸۴/۰۸/۰۳

غریبه ای در شهر

روز، خارجی

میدان آزادی، ساعت 12 ظهر، یک روز تعطیل وسط هفته

از کنارش رد می شوم. مشتری دارد. صبر می کنم تا رد شود. این یکی هم بی خود ایستاده و نمی خواهد فال بگیرد.

- سلام.
- بیا اینجا کار ِت دارم.
- چیه؟
- بیا برات فال بگیرم.

سی سال یا کمتر دارد. آرایش غلیظی روی صورتش است.

- ببین من به فال اعتقاد ندارم.

می نشینم روبرویش.
- اهل کجایی؟
- جنوب.
و رویش را به طرف دیگر می کند. در جستجوی کسی که لحظه ای چشمش را بدوزد به او و مثل من بگویدش: «بیا، کار دارم باهات».

- من هم جنوبی ام. پس همشهری هستیم. حالا کجای جنوب؟
- بندر عباس.
و نمی تواند شادی را در صورتش پنهان کند. لبخندی می زنم و ادامه می دهم.

- می تونم چند تا سوال بپرسم؟
- بله. خبر نگار هستی؟ روزنامه نگار؟
- نه. برای خودم می خوام بپرسم.
- ما دوست نداریم کسی از زندگیمون سر در بیاره.
- سعی می کنم خیلی خصوصی نپرسم.
نمی تواند تردید را در چهره اش پنهان کند. می توانم به وضوح ببینم که گاهی به من اعتماد می کند و گاهی با تردید به من نگاه می کند. بین خندیدن و خیره شدن به صورتم، و قیافه جدی گرفتن و دزدیدن نگاهش و دواندن نگاهش بر چهره آدمهای دور و بر در نوسان است.

می گوید که سه، چهر ماه است به تهران آمده. با خانواده. مرد هم دارند. مردهایشان ساعت می فروشند، دست فروشی می کنند. در جواب من که چه قدر این دختر شبیهت است، می گوید که دختر عمویش است. سنش کمی کمتر است و آنطرفتر نشسته. مشغول است. گاهی هم در نهیب به آنها که ایستاده اند و تماشا می کنند صدایش را بلند می کند. بد اخلاق است. می گویمش. «دختر عموی بد اخلاقی داری». می خندد.

- اون خانم چی؟ اونم شبیهته.
- اون خواهرمه.
- مرداتون اینجا میان دیدنتون. مواظبتون هستن؟
- بله. بهمون سر می زنن.
- راضی هستن که این کار رو می کنین؟
- بله. می دونن.
- ببینم. مشتریهاتون بیشتر چه جور آدمایی هستن؟ سنشون، جنسیتشون؟
- همه جورش هست. ولی بیشتر زنای پیر هستن. یا سربازا.

مشتری دارد. من کنار می ایستم. تصمیم می گیرم گشتی بزنم. ده دقیقه بعد دوباره از همان مسیر بر می گردم. می بینمش. جایش را کمی عوض کرده. صدایش می کنم.

- هر فال چند؟
- دویست تومن.
- چه قدر طول می کشه؟
- پنج دقیقه، ده دقیقه. دو دقیقه. بستگی داره.
- خوب ببین. من همین پول رو بهت میدم و همین قدر وقت میگیرم. می شینیم و با هم حرف می زنیم. خوبه؟
- بله.
کنارش می نشینم. پسری همسن و سال من کنارش نشسته.

- تا این اینجاست من حرف نمی زنم.
با تحکم می گویدش که بلند شود و برود. پسر بلند می شود و کمی دورتر می ایستد. طوری که حرفهایمان را می شنود.

- خوب. روزه هستی؟
- نه. (یک لحظه از جویدن آدامسش دست می کشد)
- ناهار چی دارین؟
- نمی دونم. هر چی گیرمون بیاد. قیمه، ... هر چی.
- بابا وضعتون خوبه که! من هیچی گیرم نمیاد بخورم.
- (می خندد) چرا؟
- تنها هستم. حوصله غذا درست کردن ندارم.
- خونوادت کجا هستن؟
- آبادان. من تنها زندگی می کنم. اینجا درس می خونم. بندر عباس چه کار می کردی؟
- دست فروشی.
- در آمدش بهتر از اینجا نبود؟
- نه. هی شهرداری میومد اذیت می کرد.
- تو بازار ماهی فروشا نمی تونستی کار کنی؟
- چرا. یه مدت اونجا هم بودم. بازار رو خراب کردن. اذیتمون می کنن.
- حالا این کارت چه قدر درآمد داره؟
می خندد و می گوید:

- بستگی داره. بعضی وقتا روزی بیست تومن، ده تومن. یه روزایی هم هیچی.
- خوب در ماه تقریبا چه قدر در میاری؟
- دویست، سیصد تومن.
- خیلی خوبه که! من کمتر از تو در میارم. تازه اگه آخر ماه بهم پولمو بدن.
- نه. ما هر روز پولمونو می گیریم.
و می خندد. من هم می خندم و می زنم به پیشانی ام. می پرسد:

- درس می خونی؟
- آره.
- چی؟
- مهندسی. ببینم. می تونی بهم یاد بدی؟ می خوام همکارتون بشم.
- بله. افتخار می دی بمون. حتما بت یاد می دم.
- سخته؟
- سخت هم باشه بت یاد می دم.
دختر عمویش که هنوز همان نزدیکی است بهش غر می زند که: «این قدر علاف نباش، یه ذره دل به کار بده». پسر را صدا می کند. موبایل را دستش می بینم. می پرسم:

- موبایل مال خودشه؟
- بله. دیروز خرید. صد تومن. خطشم قسطی خریده. یک و دویست پاش در اومده. یه ماه پیش قسطش تموم شد.
- موبایلش چیه؟
صدایش می کند و ازش می پرسد. می بینم که دارد از پسر عکس می گیرد.

- موبایلت چیه؟
- 6600
از خانه اش می پرسم.

- خونتون کجاست؟
- آذری.
- چند کرایه کردین؟
- سیصد پیش، ماهی هشتاد
با خنده می پرسد:

- نمی خوای بری جنوب؟
می گویم که چرا. برای عید فطر.

- تو چی؟ نمیری بندر عباس؟
- چرا. دو، سه هفته دیگه میریم.
- برای همیشه؟
- بله. میریم یه یه سال می مونیم.
- چرا همونجا نموندین؟ اینجا خوبه؟ به درد زندگی می خوره؟
- نه. وقتی اومدیم می گفتن تهرانیا اخلاق دارن. خود تهرانیا اخلاقشون خوبه. ولی اینجا کم تهرانی هست. اینجا خیلی شلوغه. فقط به این درد می خوره بیای یه چند ماهی پول در بیاری و بری.
- آدمایی که به تورت می خورن اخلاقشون چه جوره؟
- همه جوری هست.
- منظورم اینه که شده تا حالا بهت پیشنهادی بدن؟ (با تردید و خنده می گویم) مثلا پیشنهاد بیشرمانه؟
می خندد و جواب می دهد که:

- بله. روزی دو، سه نفر هستن که از این حرفا هم بزنن.
- مرداتون می دونن؟
- بله. ولی بهمون اطمینان دارن. برای همینم می ذارن بیایم اینجا.
دختر عمویش می آید و کنارش می نشیند.

- خوب. وقت من تمام شد. حسابی هم از دستت شاکی شدن.
- بله. ولی اشکال نداره.
- خوب دویست تومن دیگه؟
آرام می گوید: «بله». مردد است. دختر عمویش که کنارش نشسته با تعجب می گوید: «ای ول». زیر چشمی و با اخم نگاهش می کنم. نگاهم می افتد به خواهرش که دارد با کسی چانه می زند تا قبل از فال گرفتن پول بگیرد.

- اول پول می گیرین بعد فال، نه؟
- بله.
- پس چرا اول از من پول نگرفتی؟
- تو با اینا فرق داری.
لبخندی می زنم و به صورتش زل می زنم. می دانم که کارش را خوب بلد است. من به آنچه می خواهم رسیده ام. او هم همینطور. خداحافظی می کنم و از او جدا می شوم.

پی نوشت:
آگهی تغییر شغل: یک اصله مهندس با مدرک نسبتا معتبر، در صدد است فالگیری و رمالی را در اسرع وقت بیاموزد. از هر گونه روش پیشنهادی (جی فایو، اکس ناین یا هر کوفت دیگری) به شدت استقبال می شود.

هیچ نظری موجود نیست: