۱۳۸۳/۱۰/۰۹

راضی، ناراضی

اگر انسان از محيط و از شرايطش راضی باشد، خيلی پيشرفت می کند. خيلی. اين را تازگی ها به اين شکل ملموس حس کرده ام. ولی وقتی راضی نباشی از شرايطت، خودت و محيطت، اصولا متمرکز شدن برايت سخت می شود و به همين دليل پيشرفت خاصی نمی کنی. در واقع همه کارها را محض رفع تکليف انجام می دهی و فکر فرار از آن محيط اجازه نمی دهد که به راحتی تلاش کنی برای پيشرفت. اما اينکه اين نارضايتی از کجا می آيد خود حديث مفصلی است.

گاهی نارضايتی ات کاملا بی جهت است. گاهی هم کاملا منطقی و درست است ولی برای ديگران غير قابل هضم که البته ممکن است خيلی مهم نباشد. ولی خيلی از اوقات اين نارضايتی باعث رنجش همان ديگرانی می شود که ظاهرا نظرشان مهم نيست و برای بعضی از اين ديگران که برايت خيلی عزيزند، اين بد است. شايد بايد گفت خوش به حال آنها که از اين ديگران در زندگی شان کم دارند.

مهم نيست. هر کس راهش را خودش انتخاب می کند. مهم اين اين نيست که انسان از شرايط محيط راضی باشد. در واقع اين طور بايد گفت که: «مهم آن است که انسان از آنچه در وقوعش دست داشته و قدرت انتخاب داشته راضی باشد. نه آنچه در حصول آن هيچ اختياری نداشته». يکی از معيارهای هوشمندی تطابق با شرايط محيطی است. ولی برنارد شاو می گويد: «آدمهای منطقی خودشان را با شرايط تطبيق می دهند، ولی آدمهای غير منطقی شرايط را با خودشان. معمولا اين آدمهای غير منطقی هستند که باعث تحول می شوند». صحت و سقم حرفش هم با خودش!

۱۳۸۳/۱۰/۰۷

تنبلی

اول: دارم به اين نتيجه می رسم که تنبلی خطرناکترين بيماری اعصار و قرون بوده و هست!

دوم: اين روزها کارها خيلی زيادند و من مدتهاست که نه روزنامه می خوانم و نه کتاب. عجب زندگی پر ازدحامی. اصلا لذتی ندارد زندگی که در آن نتوانی کتابی که دلت می خواهد بخوانی.

سوم: به طرز جالبی موضوع را فراموش کرده ام. خودم هم باورم نمی شود! دوستی ديروز در جواب اين حرفم می گفت، تو همين حالا يک دروغ بزرگ گفتی! دروغ که نه! ولی احساس آنی ام را گفتم. تمام تلاشم را می کنم. بعد با هم می بينيم که چه قدر موفق بودم. خدا کند پيش خودم روسفيد شوم.

چهارم: دلم برای خانه تنگ شده. و برای آبادان. فکر می کردم ۵ سال و اندی ماه زندگی مرا عادت می دهد ولی نه. فکر هم نمی کنم حالا حالاها بتوانم آبادان بروم.

***

اگه کسی اَ آبُدان ميات برام يه پلاستيک پر ِ هوا کنه بياره. پستم کنه خو دسّش درد نکنه. زمستونای اونجا خيلی با حالن.

۱۳۸۳/۱۰/۰۵

رهايي از دلبستگي ها

وقتی دلبستگی هايت را (نه همه شان را، که بعضی را) کنار می گذاری، لحظه اول احساس رها بودن می کنی و اين احساس خيلی شادی بخش است. ولی بعد از مدتی کم کم حس می کنی چيزی کم است. جای چيزی در ذهنت و در مغزت خالی است و اين خلا کمی آزار دهنده می شود. اگر هم که چيزی نباشد برای پر کردنش، سر در گمت می کند. ممکن است دست به خيلی کارها برای سر گرم شدن بزنی که اگر خوش شانس باشی (بگزار به شانس اعتقاد نداشته باشيم) و يا بهتر بگويم اگر هوشيار باشی و برايت منفعتی به همراه داشته باشند آن وقت خوشبختی. در غير اين صورت هم که عمرت را تلف کرده ای. خوب ... بس است. آن قدر کارهای مهمتر داریم که وقتی نباشد برای فکر کردن به گذشته و تاسف خوردن. دارم سعی می کنم که بر گردم به همان شور و شوق گذشته برای ياد گرفتن.

دلبستگی های انسان تا آنجا که دو جانبه باشد مفيد است. ولی وقتی يک جانبه شد ... نمی دانم ولی حالا ديگر درباره دلبستگی های يک جانبه با ديده ترديد (آن هم از نوع خيلی شديدش) می نگرم. حالا ديگر يادم باشد که همواره از جانب آنکه به او دل بسته ام انتظار پاسخی داشته باشم. اين اصلا معنايش خودخواهی نيست. اصولا به هيچ وجه هم معنای بدی ندارد بلکه نشان از احترام انسان به خودش و به طرف مقابل است. اگر انسان به خودش احترام نگذارد انتظاری از ديگران هم نبايد داشته باشد. حتی از نزديکترينشان به خودش. گر چه اينکه چه مدت بايد منتظر پاسخ ماند خودش محل جدل است و بستگی دارد به شرايط و بايد بسته به شرايط تصميم عاقلانه گرفت. حالا ديگر معتقدم خيلی ارزش خودم را در معادلات تصميم گيری، ناديده و ناچيز انگاشته بودم و حالا از آنچه در اين چند وقت مرا منفعل کرده بود کاملا (و برای هميشه) دل کنده ام. برای رسيدن به آنچه می خواهيم يک اصل را نبايد فراموش کرد: «آهسته، اما پيوسته» (اين عليرضا کجاست؟!)

در حاشيه: برای هيوا: به فکر بودم و می دانم که اين وضع خوشايند اثر دعاهای تو و آنهای ديگر است که از صميم قلب همراهم بودند.خيلی سعی کردم با تو تماس بگيرم تا چند کلمه راجع به وضع جديدم بگويم ولی نشد.

۱۳۸۳/۰۹/۲۸

تولدی ديگر

يک نگاه ساده به گذشته، مرا وا می دارد که برای خودم متاسف باشم. خيلی ساده بگويم، فرصتهايی را که از دست دادم نمی توانم بشمارم. ولی حالا خيلی راضيم. از همه چيز. و در اين چند گاه چيزهايی آموختم که به هيچ طريق ديگری نمی شد آموخت. راستی من يک تشکر حسابی به چند تا (خصوصا ۳ تا) از بچه های باحال آبادانی که اين چند وقت خيلی کمکم کردند بدهکارم.
اما... اصل مطلب اينکه:
بالاخره ذهن من آزاد شد. تمام.

راسّی، شنيدُم آبودان برف اومده قد هندونه. ميگن چن تا اَ بـــِـچا سرشون شکسّه! ولی خو اشکال نداره، زود خوب ميشن. برف اول سال ای چيانم داره خو. ای به خاطر اينه که امسال تابسّون برف نيومد!

۱۳۸۳/۰۹/۰۲

باز هم غاده السمان

اشتباه او، اشتباه من

اشتباه تو سنگدلي بود
و اشتباه من غرور
و وقتي اين دو اشتباه به هم پيوستند
مولود جهنمي اين دو، جدايي بود

از هم جدا شويم يا نه،
من عشق خويش به تو را باز گفته‌ام
من آشتي خويش با تو را، به تو باز گفته‌ام
من شوق خويش به تو را باز گفته‌ام
من بخشش خويش را نصيب تو كرده‌ام
و هرگز پشيمان نيستم
چرا كه من جسم و روح خويش را براي تو انفاق كرده‌ام

قبل از آنكه بخوابم
چهره‌ات را از ذهنم، با هر آنچه از جادوي عقل مي‌دانم
و هر آنچه از قانونهاي اجتماعي، بيرون مي‌فكنم
ولي عشق تو ساكن است در آن دالانهاي اعماق وجودم
همانجا كه از سلطه عقل بيرون است
عشق تو در درونم فزوني مي‌گيرد و مي‌پراكند و مرا مي‌شكافد
و بي اهميت به شناسنامه‌هاي رسمي زاد و ولد مي‌كند
و اينگونه

اي نزديك به فريادهايم
اي دور از همه‌ي عمر من
من عشق خويش به تو را باز گفته‌ام
من آشتي خويش با تو را، به تو باز گفته‌ام
من بخشش خويش را نصيب تو كرده‌ام
عليرغم همه‌ي آنچه كه بود
و هر آنچه خواهد بود!

************************

خطيئته و خطيئتي

كانت ا لقسوة خطيئتك....
وكان الكبرياء خطيئتي..
وحين التحمت الخطيئتان....
كان الفراق مولودهما الجهنمي...

فراق أو لا فراق
إني أعلنت عليك الحب..
إني أعلنت عليك السلام..
إني أعلنت عليك الشوق..
إني أعلنت عليك الغفران..
و لست بنادمة
لأنني أنفقت عليك جسدي و روحي..

قبل أن أنام
اطرد صورتك من رأسي.. بكل تعاويذ العقل
وكل القوانين الاجتماعية
ولكن حبك يقطن.. تلك الدهاليز في أعماقي
التي لا تطالها سلطة الملك-العقل
حبك يتكاثر و يتناثر في داخلي.. ويصدعني..
و يتناسل دونما مبالاة بشهادات الميلاد الرسمية...
و هكذا....

أيها القريب على مرمى صرخة
البعيد عن مرمى العمر
أني أعلنت عليك الحب...
أني أعلنت عليك السلام
أني أعلنت عليك الغفران
رغم كل ما كان
وما قد يكون!.

«غاده السمان»

۱۳۸۳/۰۹/۰۱

دوئل

مثل هميشه اين هيوا منو غافلگير کرد. بگذريم.

ديروز دوئل رو ديدم. بد نيست. گرچه با توجه به تبليغات وسيعی که برای فيلم شده بود و افزايش سطح انتظارات مخاطبين احتمالی فيلم، تماشاچی راضی از سالن سينما بيرون نمياد ولی معلوم بود که وقت و انرژی خيلی زيادی برای بعضی بخشای فيلم گذاشته شده. از جمله لهجه بازيگرا که به نظر من خيلی خوب بود و به جز چند مورد خاص، کسی سه (س ِ؟) نکرد! راستی خيلی وقت بود اصطلاح های «بلکم» و «خدا رو کولت» رو نشنيده بودم. زمانی اين اصطلاح ها بخشی از زندگی و مکالمات روزمره ما بودن. احساس می کنم واقعا دارم تو اين تبعيد تغيير می کنم! جلوه های ويژه فيلم هم که خوب معرف حضور همه هست. فقط ميمونه فيلمنامه که به نظر من متاسفانه ضعيف بود.

صحنه های بمباران ايستگاه قطار منو بدجوری ياد آبادان انداخت. دلم حسابی تنگه.

آخر سر اينکه: دوئل ارزش يک بار ديدن داره. خصوصا برای اونا که خاطره ها با جنگ و دفاع مردم عادی با دست خالی از خرمشهر و آبادان دارن.

۱۳۸۳/۰۸/۳۰

بيماری لاعلاج!!!

اول: اين اولين عيد فطري بود كه خانه نبودم. گرچه تنهاييش برايم خيلي خوب بود ولي در مجموع خيلي بد بود. خيلي.

ظاهرا آبادان اين روزها هواي بهاري دارد. خوش به حال آنها كه آنجايند. جاي مرا هم خالي كنيد!

دوم: مدتهاست كتاب نخوانده‌ام. به شكل عجيبي هوس خواندن كتاب كرده‌ام ولي به خاطر فشار كارها نمي‌توانم. گاهي البته ناخنكي مي‌زنم ولي اين كه نمي‌شود كتاب خواندن!

سوم: براي يك ماهي اوضاع خوب بود و بر وفق مراد. ولي دوباره چند روز پيش حالم بد شد. البته خوشبختانه و به لطف دوستان، زياد طول نكشيد. دوست داشتم به روشي، از آنها تشكر كنم. حتما اين كار را مي‌كنم. كي؟ نمي‌دانم. ولي بعضيشان به قدري در حقم خوبي كرده‌اند كه ترس دارم از عاجز ماندن در جبرانش، گرچه مي‌دانم آن قدر بزرگوارند كه انتظاري ندارند. مي‌خواهم كاري انجام دهم كه مي‌دانم باعث عصبانيت بعضي از دوستان خواهد شد. البته هنوز تصميم قطعي در مورد انجام يا عدم انجامش نگرفته‌ام. حتي در مورد زمانش هم به يقين تصميم نگرفته‌ام.

در حاشيه: براي هيوا: كاش آن روز مي‌گذاشتي توضيح دهم كه كجايم. اينطور، خود من راهتتر بودم. مي‌داني كه اين روزها خيلي حساس شده‌ام. راستي شايد (عليرغم مخالفت آن دوست، و حتي ميل باطني خودم) كاري را كه گفتي انجام بدهم. نمي‌داني آن روز بعد از شنيدن صدايت چه قدر حالم بهتر شد، احساس خيلي خوبي داشتم بعد از آن مكالمه طولاني. يكي از آنهايي هستي، كه هميشه بعد از حرف زدن با آنها، به خودم مي‌آيم (نمي‌گويم «جدي مي‌گويم»، كه گفتنش ممكن است اثر عكس بگذارد. خودت مي‌داني كه جدي و شوخي من چه موقع است). در ضمن هنوز هم من باهوشترم! (شوخي). ولي از شوخي كه بگذريم هنوز هم حس ششمت بدجوري كار مي‌كند. يك لحظه فكر كردم يكي از فرشته هاي نگهبانم است كه به سراغم آمده! (بگذار به حساب لاف كه در خون ماست!!!). ممنون كه به فكرم بودي. من موجود جالبي هستم. روزي مي‌بيني كه همه‌ي اين خوبيهايت را به طرز باور نكردني جبران مي‌كنم. در ضمن با كمك دوستان و تلاش خودم، سعي مي‌كنم كه از اين وضع رها شوم. تنها مشكل اين است كه اين محيط ديگر برايم كمي تكراري شده. همين.

جاده خاكي: اين تعليق موقت دائم غني‌سازي اورانيوم هم اين روزها شده وسيله خنده. دوستي مي‌گفت اين package تشويقي اروپا يك بسته است كه وقتي بازش كنيد از داخلش صداي كف و سوت بيرون مي‌آيد! الله اعلم. راستی دکترها مي‌ گويند بيماری من لاعلاج است! ديگر اميدی به بازگشتم نيست.

۱۳۸۳/۰۸/۲۶

شعر

به اسارت گرفتن يك لحظه شوق

اگر در اين لحظه تلفن زنگ بزند
به هر صدايي كه از آن سو آيد خواهم گفت:"عزيزم"
من در اين بعد از ظهر، تنهايم
و در تنهايي، مملو از لرزش شوقم
و مي‌دانم كه عمر، براي سختي انتخابهايم به انداره كافي جا ندارد

من تنهايم
و بي جهت، مملو از عشق.
و هر انساني كه نجوا كند "عصر به خير"
او را خطاب خواهم كرد "عزيزم"
عشق من هستم
عشق ميل من به عطا كردن است
و آن جانب ديگر، معشوق، افسانه‌اي بيش نيست
كه من رداي عشق را بر تن آن كرده‌ام
همان جامه كه با دست خويش دوخته‌ام
عشق براي من مسئله زمان است
و هيچ مردي برايم برتري ندارد بر ديگري
مگر در زمان
همچنان در انتظار صدايي نا آشنايم
تا فورا عاشقش شوم
زيرا كه عشق از اعماق من
بدون اراده فوران مي‌كند
به سان برق، از اضطراب ابرهاي حريص.
همچنان امشب منتظر مردي ناشناسم تا او را دوست بدارم

و انتظار ندارم كه خوش سيما باشد
يا ثرتمند، يا باهوش، يا نابغه
كافي است اگر سكوت اختيار كند
كه من در صدايش ميليونها كلمه را،
آن كلماتي كه دوست دارم بشنوم، جاي دهم
ميخواهم كه تنها باشد
تا به دروغ گمان برم كه او به انتظار من بوده
و غمگين باشد
تا به دروغ گمان برم كه او نيز چون من است
آنگاه من عاشق او خواهم بود و با عشق خويش بر او غلبه خواهم كرد

«غاده السمان»

*****************************

اين هم اصل شعر:

اعتقال لحظه توق

لو يرن الهاتف في هذه اللحظة
لناديت أى صوت يطالعنى :" يا حبيبي ".
فأنا وحيدة هذا المساء
ومسكونه بارتجاف التوق..

وأنا وحيده
وأعرف أن العمر لا يتسع لصعوبة اختياراتي
وأنا وحيده
وأتدفق حبا علي غير هدى
وأى انسان يهمس الان "مساء الخير "
أناديه" حبيبي"..مساء الحب ..
الحب هو أنا
هو رغبتي أن أمنح !
أما الطرف الاخر الملقب بالحبيب فاسطورة
أسبغ عليها عباءة الحب
التي أغزلها أنا أنا أنا..
الحب بالنسبة الى توقيت
ولا فضل لرجل علي أخر عندى
الا بالتوقيت !
مازلت أنتظر صوتا لا أعرفه
كي أحبه فورا
فالحب يتدفق من أعماقي
بصورة لا ارادية
كما الكهرباء من اضطراب الغيوم المسعورة
مازلت أنتظر رجلا لا اعرفه كي أحبه الليله

ولا أطلب منه أن يكون وسيما
او ثريا او ذكيا أو عبقريا..
يكفي أن يكون صامتا
كي ألصق فوق صوته ملايين الكلمات
التي أتمنى لو أسمعها.
أريده أن يكون وحيدا
كي أتوهم أنه كان ينتظرني
وأن يكون حزينا
كي أتوهم أنه مثلي
وبعدها سوف أحبه وأضطهده بحبي..

«غاده السمان»
******************************

ترجمه‌ی خيلی خوبی نشد ولی قابل تحمل است، بخوانيد و خودتان قضاوت کنيد!

۱۳۸۳/۰۸/۲۵

در باب تنهایی

تنهایی هم از آن چیزهایی است که زود به آن عادت می‌کنیم و ترک آن هم غالبا سخت است. وقتی مدتی را تنها می‌گذرانی همه چیز مال خودت می‌شود. لحظه لحظه زمان و نقطه نقطه فضا. همه چیز. دیگر برایت سخت است کسی را در اینها شریک کنی. برایت سخت است قدری از وقتت را بدهی به کسی. قدری از مکانت را خالی کنی برای نشستن کسی در کنارت. تنهایی خود خواهی می‌آورد. یا شاید بالعکس. به هر حال ایندو خیلی از اوقات ملازمند. وقتی تنها هستی رخوتی را حس می‌کنی که در با دیگران بودن نیست. می‌توانی چشمانت را ببندی، دراز بکشی و به هر چه دلت می‌خواهد فکر کنی. دیگر کسی نیست که با حرفهایش تصاویر ذهنیت را وادارد به ساخته شدن. خودت می‌سازیشان اگر هم خواستی گریه کنی می‌توانی. خواستی بخندی هم.‌ راستی چرا ما از خندیدن (بی دلیل) یا گریستن در برابر دیگران شرم داریم؟ شاید از خندیدن نه، ولی از گریستن چرا. چرا؟ مگر فرق خنده با گریه چیست؟ تازه گاهی گریه کردنها دلیل دارد. یعنی راستش را بخواهی همیشه دلیل دارند. خیلی سخت می‌توان بی دلیل گریست ولی می‌توان بی دلیل خندید. اما تنهایی بیشتر اشتیاق گریستن دارد تا خندیدن. وقتی تنها هستی تازه می‌بینی که خودت هستی و خدایت. تازه می‌افتی به صرافت یافتن راهی. چه راهی؟ به کجا؟ مگر هدف را می‌دانی؟ نه. اصلا می‌افتی به صرافت یافتن همان هدف. و بعد می‌بینی ماجرا از آنچه می‌اندیشیدی بغرنجتر است. پیچیده‌تر است. نه اینکه ناامید شوی. نه اینکه دچار جزع و فزع شوی. نه. فقط تازه می‌فهمی که راهت دراز است. و می‌فهمی که اگر مسئله‌ات پاسخی ندارد نباید ناامید شوی. شاید پاسخ در دور دستهای نادیدنی باشد. ولی هست. پاسخش هست. هست.

چشمت را می‌بندی. بعد شروع می‌کنی به ساختن تصاویر دلخواهت. خیلی ساده است و جذاب. بعدش هم دیگر خیلی سخت از این حال خارج می‌شوی. وقتی تنها هستی حس می‌کنی همه چیز تحت اختیار توست. راستی خدا هم همین حس را دارد؟ از تنهایی حوصله‌اش سر نمی‌رود؟

تنها هستم و زیر آسمان شب گام بر می‌دارم. نگاهم به ستاره‌هاست و دنبال چیزی می‌گردم که نیست. چیزی که مدتهاست حسی می‌گوید گمش کرده‌ام. تنها و در فکر تنهایی این کره خاکی در این کهکشان لا یتناهی نگاه خسته‌ام را می‌دوزم به نورانی‌ترین نقطه آسمان که شاید هم نورش از خودش نباشد. تنها و در فکر اینکه تا کی احساس تنهاییم ادامه خواهد داشت گوش سپرده بودم به زمزمه‌های باد که آرام درختان را نوازش می‌کرد. چه شب آرامی، که شاید نشان از آرامش قبل از طوفان باشد. این کره تنها می‌گردید و می‌گردید و هر لحظه مرا به دیدار خورشید نزدیکتر می‌کرد. لحظاتی دیگر سپیده بر می‌آمد.

در تصورات کودکی خداوند را موجودی (نه مرد و نه زن) می‌دیدم در آسمانها. حالا هم. در اوج آسمانها. تنهای تنها. اما تنهایی همواره نابودگر خویش است. یا لااقل همیشه در تلاش برای نابودی خویش است. تنهایی خداوند هم، خود را فنا کرد. و حالا او تنها نبود. ما هم بودیم. کائنات هم بودند.

گاهی از تنهاییت خسته می‌شوی. اما ترک آن هم برایت سخت است. این خاصیت تنهایی است. تو را می‌کشد در خودش و اعتیاد می‌آورد. گاهی فکر می‌کنم در تنهایی به اصل خود بر می‌گردیم. حتی گاهی آن خلسه و سکون لحظات غوطه ور بودن در وجود مادرم را به یاد می‌آورم و صدای قلبم را می‌شنوم. و صدای یک قلب دیگر. بعد در انتظار زایشی دیگر و به امید آن، لحظات را سپری می‌کنم.

شب است و نور خفیفی اتاق را روشن کرده. آرام و بی صدا دراز کشیده‌ام روی زمین و خنکی مطبوع زمین را به درون می‌کشم و احساس سرما می‌کنم. صدای آرام آهنگی را در ذهن می‌شنوم. آهنگی آشنا و صمیمی. کم کم احساس گرما می‌کنم. نه. احساس می‌کنم گرما و سرما در درونم آمیخته‌اند. جدا جدا هر کدام را احساس می‌کنم. هر یک را به تنهایی. در لحظه‌ای که سعی می‌کنم متمرکز شوم باز همان احساس آشنای همیشگی، که مرا سر در گم کرده، به سراغم می‌آید. باز جای خالی آن بخش از وجودم را که از دست داده‌ام حس می‌کنم. حالا می‌دانم که باید به دنبال گمشده‌ام بگردم. به دنبال آن بخش از روحم که .... وقتی تو شب گم می‌شدم، ستاره شب شکن نبود، میون این شب زده‌ها کسی به فکر من نبود... آواز خون کوچه‌ها، شعراشو از یاد برده بود، چراغا خوابیده بودن، شعلشونو باد برده بود... آخ اگه شب شیشه‌ای بود، پل به ستاره می‌زدم، شکسته آینه شب و نیزه خورشید می‌شدم.

بی‌خیال. به هر حال، برای روز تازه، اجازه بی اجازه. به قول دوستی، فردا روز خوبی خواهد بود.

سه گانه

اول: عيد همگی مبارک.

دوم: باز هم بابت شعر پايين، از همه دوستانی که دستی توی ادبيات دارند معذرت می خوام! قول می دم تکرار نشه. جدی بگيريد قول اين دفه رو. اکتفا می کنم به همون نثر نسبتا احمقانه خودم.

سوم: اين «حسين دهشيار» هم ديگه داره شورشو در مياره. سرمقاله شرق شنبه ۲۳ آبان رو بخونين تا بفهمين چی ميگم. آخه آقای مثلا دکتر عزيز، من هم بلدم اون بيرون بشينم بگم لنگش کن.

۱۳۸۳/۰۸/۲۳

صداي رودها

(اينجا قبلا چيزی بود که من فکر می کردم شعر است)!!!

(يک بار ديگر قولم را مبنی بر دست نبردن در حوزه شعر شکستم. ببخشيد. باز هم يقين پيدا کردم که نمي‌توانم)

۱۳۸۳/۰۸/۱۸

من؟ کودک؟

اين روزها بدجوری حساس شده‌ام. خيلی زودرنج و بهانه‌گير. و هر آنچه برايم به راحتی قابل تحمل بود، حالا خيلی تحملش سخت شده. بهانه جويی‌های بی‌مورد، دلشوره‌های بيجا، نگرانی‌هايی که نمی‌گزارند زندگی آن طور که بايد، بگزرد. حساسيتهای بی‌هدف که گاهی فقط انسان را در تقابلی طاقت فرسا و بی نتيجه با محيط و اطرافيانش قرار می‌دهد. اين را از يک سری حوادث که می‌گزرند می‌گويم و احساسم اين است که اينها عوارض يک سلسله درمانهای روحی است که برای خودم در نظر گرفته‌ام. فکر می‌کنم که دارم دوران نقاهت را طی می‌کنم و يکی از نگرانيهايم آن است که اين محيط و آنچه بر سرم آمده، مرا نسبت به اين حساسيتها بدبين کند. نمی‌خواهم اين حساسيتها از بين بروند زيرا که به آنها اعتقاد دارم. البته همواره معتقدم بودنشان به شکل کنترل شده از نبودن، و نبودنشان از بودنشان به شکل کنترل نشده بهتر است.

راستی اين را برای يک نفر نوشتم. مدتهاست البته که نوشته‌امش ولی لازم نديدم که بخواندش. حالا اما ... شايد لازم باشد.

«لحظه‌ای در احساس من تردید نکن. آنچه گفتم به تو، به وقوع خواهد پیوست. من شکی ندارم. این تویی که باید به یقین برسی. (از در که بیرون آمدم، خیابان خیلی خلوت بود و آسمانِ شب، وسوسه انگیز برای قدم زدنی طولانی). خوب می‌دانی که چه قدر دوستت دارم. از آن مهمتر، خوب می‌دانی که «چگونه» دوستت دارم. آن خدایی که من می‌شناسم، آن خدایی که همیشه همراهم بود، آن هم نه یک همراه عادی، حتی سواره هم نبود، آن خدا آنقدر مرد هست که نتواند چنین کند با تو. حداقل اینکه، ترسو نیست. این را خوب می‌دانم. مردی که بترسد، نیست. مردی که بترسد وجود ندارد و بیش از توهم طبیعت و جهان پیرامونمان چیزی نخواهد بود. (هوا رو به خنکی گذاشته. می‌دانم که خوابیده‌ای و حرفهایم را نمی‌شنوی). باز کن چشمهایت را. باز کن. همه‌ی ما اشتباه می‌کنیم. شجاع باش و بپذیر (می‌دانم که هستی). اگر حرفی بی‌اغراق بگویم، باور نخواهی کرد. ولی مهم نیست به قول «او»، من مجبور نیستم خودم را نزد همه کس توجیه کنم. تو هم اگر نمی‌پذیری، نپذیر. ولی بدان که من در آن چهره، یک چیز روشن دیدم. هیچ کس هیچگاه به احساس من اطمینانی نکرد. اما این بار دیگر فرق دارد. این بار من خواهم رفت تا با خدای تو و من سخنی بگویم. سخن از کمک گرفتن نیست که همانا او «باید» کمک کند. او وظیفه‌اش کمک کردن است. سخن از صبر ِ لبریز شده‌ی توست و بخشودن اشتباهاتت. گناهان من که هیچ. ولی تو نه. تو هنوز پاکی. هنوز هم می‌شود در چهره‌ات چیزی دید که آدم را دلگرم کند. من برادر خوبی نبوده‌ام تا کنون. ولی حالا می‌خواهم باشم. می‌خواهم باشم. می‌ماند اینکه تو هم قبول کنی.»

راستی. هيچ وقت هيچ کس مرا جدی نگرفت. نه. نگويم هيچ کس که اينگونه ناشکری است. آنها که مرا جدی گرفتند، کمند. انگشت شمارند. آنها که معتقد بودند من بزرگ شده‌ام، خيلی کمند. خيلی انگشت شمارند! ولی بگزار همه در جهلشان بمانند. يقين دارم که وقتی پرده‌ها فرو افتد، همه شگفت زده خواهند شد. اين هم دليل واضحی دارد. ما عادت داريم معصوميت و کودکی را با هم و ملازم هم ببينيم. هيچ گاه در ذهن کوچک ما نگنجيده که می‌توان هم بزرگ بود، پير بود حتی، و در عين حال معصوم. شايد هم نشود. خدا می‌داند. به هر حال هميشه صداقت و سادگی و صراحت من و خيلی ديگر از رفتارهايم شُبه‌ی ناقص عقلی و ناتوانی اجتماعی ايجاد کرده برای ديگران و من هم هميشه می‌خندم و خواهم خنديد به اين «ديگران». نمی‌دانيد چه لذتی دارد دانستن چيزی که ديگران نمی‌دانند!من فقط يک بار سعی کردم اين رفتارها را توجيه کنم که آن هم سبب تمسخر يک نفر شد. اول ماجرا هم برايم خيلی مهم بود. ولی حالا ديگر نه. بگزريم و بگزاريم زمان آنچه حقيقت رفتارهای من است را برای اين «ديگران» روشن کند. من به هنگام لزوم، روزی که ديگر هيچ چاره‌ای نداشته باشم، دست از اين رفتارها خواهم کشيد و آنگاه است که .... اميدوارم هيچ گاه آن لحظه نيايد که من اين معصوميت را خيلی دوست دارم. نمی‌دانم چه چيزی می‌تواند مرا وادار به اين تغيير کند. ولی هر چه هست خيلی مهم است. من خيلی کم پيش می‌آيد که آن وسطها باشم. مرا يا در اوج و قله خواهيد يافت، يا در قعر و حضيض.

بوی خودخواهی و غرور می‌داد؟ اميدوارم که نه. می‌بينيد چه قدر می‌ترسم؟ هنوز درمان نشده‌ام آخر. گفتم که، دوره نقاهت را می‌گزرانم!

۱۳۸۳/۰۷/۲۶

فيدوس

فيدوس 2 هم منتشر شد.

۱۳۸۳/۰۷/۰۵

عکس

اسمشو فوتو بلاگ نذارين. نمی دونم. مثلا آلبوم عکس خوبه. برای اينکه راحت آپلود بشن، کيفيت عکسا رو آوردم پايين. اگه کسی عکس رو با کيفيت بهتر خواست، ميل بزنه.

۱۳۸۳/۰۷/۰۱

فيدوس

مراسم افتتاح فيدوس هم داره با همت آبادان بلاگر جور ميشه. ۹ مهر، ساعت ۶ بعد از ظهر، تالار مهر (درست گفتم؟). آبادان بلاگر داره تنهايی همه کاراشو انجام ميده. کا دمت گرم!

۱۳۸۳/۰۶/۱۶

دلتنگی 2

رويای سياه روزهای گذشته. نه. رويا نه. کابوس. تيرگيهايی که از پشت هر پرده ای می توان ديد. کنار ديوار راه می روم. سايه ديوار بلند و ممتد است. آفتاب فرو نشسته و من که از ديوار کوتاهترم نمی توانم سايه ام را ببينم. ذهنم درگير ناگفته هاست. در گير نا دانسته ها. تمام تلاشم برای رها کردنش تا حالا بيهوده بوده. احساس تلخ بودن می کنم. ولی من اين روزها هماهنگم با آنچه بر سرم آمده. آن هم تلخ به چشمم می آيد. گر چه گاهی کور سوهايی از اميد می توان ديد. اين روزها روزهای پر تلاطمی است. گاهی برای چند ساعتی ذهنم آزاد می شود و فکر اينکه خيلی سخت می گيرم برايم تسکين است. به خودم دلداری می دهم. ولی چند ساعت بعد باز هم همان وضع بر می گردد. اين روزها انگار از سفری بازگشته ام که به اندازه تمام عمرم به درازا کشيده. از سفری که در تمام طول راهش دويده ام. که در تمام زمان سفر باری را بر دوش کشيده ام که به سنگينی کوهی است. به اندازه تمام عمرم خسته ام و اين خستگی خواهد ماند بر تنم مگر آنکه ... اين روزها خسته ام. خيلی خسته. خيلی.

من و خدای من، در آن روز موعود، به انتظار همه آنها نشسته ايم که روزی درباره ام اشتباه کرده اند. من هيچ از آنها نمی خواهم. فقط آنچه به آنها دادم، بازپس می گيرم. همين.

۱۳۸۳/۰۵/۲۴

احتضار کارون

در روزنامه شرق مورخ چهارشنبه 21 مرداد 1383 و در صفحه صنعت (صفحه 10)، در ستون نگاه در مطلبی تحت عنوان «ابهامات آب رفسنجان» و از قول مجری طرح (موسسه عمران رفسنجان)، مطالبی در 17 بند آمده (در پاسخ به گزارشی در شرق) که برخی از آنها جای تامل دارند:

بند سوم: چنانچه تمام سدهای برنامه ریزی شده بر روی رودخانه کارون هم ساخته شوند میزان آب تنظیمی آنها کمتر از نصف کل آورد سالیانه متوسط دراز مدت رودخانه کارون است و همچنان مقدار زیادی آب بدون استفاده سالیانه وارد خلیج فارس خواهد شد:
نمی دانم، آیا از یک رودخانه، هیچ آبی نباید وارد مصبش شود؟ یعنی انتظار دارند هیچ آب شیرینی به خلیج نریزد؟ کجای دنیا آب رودخانه اینگونه هدر می رود؟

بند پنجم: ... مطالعات زیست محیطی این طرح هم توسط شرکت مهندسی مشاور «مهاب قدس» انجام می شود....
این بند دیگر نیاز به توضیح ندارد! همه چیز هم شفاف و معلوم است! شرکت مهاب قدس را همه می شناسند و همه هم می دانند که اصلا هیچ ابهامی در فعالیتهای آن نیست. وابستگی اش هم که معلوم است به کیست.

بند هشتم: کل مخارج این طرح حدود شش هزار میلیارد ریال است که تماما توسط بخش خصوصی تامین می شود....
کاش معلوم می شد این بخش خصوصی کیست؟!

بند نهم: در بسیاری از نقاط جهان انتقال آب حوضه ای (حوزه ای؟) به عنوان یک ضرورت مطالعه و اجرا می شود....
این هم توجیه! آیا این طرحهایی هم که به «پیوست» آمده بوده، اکوسیستم به این عظمت را جابجا می کنند؟ آقایان کمی واقع بین باشید. طرحهای خیلی کوچکتر از این در این مملکت بر اثر سوء مدیریت به امان خدا رها شده آنوقت شما می خواهید به جای طرحهای خیلی کوچکتر و کم هزینه تر و مفیدتر طرح به این عظمت اجرا کنید. من که مطمئنم جواب می دهد!

بند سیزدهم: اکولوژی زیبا در پایین دست هیچ تغییری نخواهد کرد هر چند در دنیا برای پیشرفت گاهی اکولوژی نیز دست خوش تغییراتی خواهد شد.
این اکولوژی زیبا که از آن می گویید، «بود» آقایان، دیگر نیست. حالا بیایید ببینید بر اثر همین طرحهای عظیم و سود بخش اجرا شده! چه بر سر طبیعت زیبای خوزستان آمده، چه بر سر مردم سختی کشیده آن آمده. به علاوه معلوم نیست این موسسه معظم با کدام استدلال این امر را توجیه می کند؟

بند چهاردهم: تغییری در آبزیان منطقه ایجاد نخواهد شد و چنانچه تغییری ایجاد شود باید به تفاوتهای اقتصادی توجه کرد.
بله. تغییری ایجاد نخواهد شد. تنها تغییر ایجاد شده تا حالا، از بین رفتن چند گونه نادر جانوری در تالاب شادگان بوده که یک تالاب بین المللی است (بود. چون حالا دیگر چیزی از آن نمانده)

بند پانزدهم: شوری آب کارون ارتباطی با برداشت آب برای رفسنجان نخواهد داشت.
این هم که کاملا بدیهی است. شوری آب کارون به این ماجرا ربطی ندارد چون قبل از آن توسط طرح توسعه نیشکر آب کارون به اندازه ممکن شور شده است.

باید توجه داشت آب کلا جزء منابع طبیعی است و نگاه منطقه ای به آن صحیح نیست.
آخر آقایان عزیز، این ماییم که به ماجرا «منطقه ای» نگاه می کنیم یا شما؟ مگر این آب ارث پدر ماست که به آن منطقه ای نگاه کنیم (ولی ظااهرا کل مملکت ارث پدر شماست!)؟ مگر زمانی که شما بی حساب بی حساب روی کارون و رودخانه های دیگر استان سد ساختید کسی مخالفتی کرد؟ چرا آن موقع ما به یاد ناسیونالیست بازی نبودیم؟ آن طرحها همه توجیه داشت. ولی حالا چه؟ وضع فلاکت بار فقر و بیکاری در این دیار را می بینید و باز هم طرحههای اینچنینی را توجیه می کنید؟ کدامتان تا حالا مجبور شده اید مثل مردم عهد پارینه سنگی، بشکه های آب را هر روز تا در خانه کول کنید تا آب آشامیدنی بچه هایتان را تامین کنید؟ کدامتان وقتی رفته زیر دوش حمام، از زیر آفتاب سوزنده، فرق آب را از عرق، از فرط شوری نفهمیده؟

بند هفدهم: سدهای تاسیس شده بر روی کارون برای جلوگیری از فصلی شدن رودخانه است.
تا آنجا که من و دیگران به یاد داریم، کارون هیچگاه رودخانه فصلی نبوده که حالا این سدها بخواهند جلو فصلی شدنش را بگیرند. ولی مطمئن باشید با اینگونه طرحهای بدیع شما، اگر کارونی بماند، حتما فصلی خواهد بود.

در پایان یک نکته را یاد آوری کنم. معلوم نیست حرف مسوولین این موسسه در بندهای سیزده و چهارده و پانزده بر اساس کدام دلیل منطقی است. اصلا دلیل دارد یا بر اساس حدسیات ایشان است؟

***********************************
نکته مهم! فیدوس هم بعد از 3 تا پیش شماره و یه ویژه نامه قراره در شماره اصلی چاپ بشه. یه سری مشکلات داریم که باید حل بشه (که میشه ان شاء الله). لینکش هم در قسمت فرهنگ و ادبیات هست.

۱۳۸۳/۰۵/۲۱

دايه مهربانتر از مادر

اين روزها وقتی کارون را مي‌بينی، مي‌توانی احساس کنی که ديگر آن کارون سابق نيست. بسيار کم آبتر از گذشته. اين رودخانه رگ حيات مردم اين سرزمين (خوزستان) است. تمام کشاورزی منطقه، که حالا ديگر به نفع هزار و يک نقشه و ايده احمقانه آقايان رو به نابودی است، متکی به اين رودخانه بوده و تا مردم اين ديار يادشان هست، همينگونه بوده. من واقعا نمي‌دانم کسی که اين طرحها را پياده مي‌کند، چه قدر راجع به آنها فکر مي‌کند و آنها را ارزيابی مي‌کند ولی گاهی به اين نتيجه مي‌رسم (خيلی جدی) که صبح قبل از رفتن به محل کار و بعد از خوردن يک شام نسبتا سنگين و طی يک کابوس آشفته اين افکار به ذهن آقايان متبادر مي‌شود! کاش يک بار با اينها مي‌شد حرف زد و ديد حرف حسابشان چيست. راستش من هميشه به اين نتيجه رسيده‌ام که اينها يا خيلی باهوشند يا خيلی احمق (که بعدها فهميدم عده‌ايشان از دسته اولند و عده‌ای از دسته دوم!)

آخر من نمي‌دانم کجای دنيا به اين راحتی و با اين هزينه گزاف، آنهم در شرايطی که مردم منطقه در اين وضع به سر مي‌برند، مسوولين مملکت يک اکوسيستم به اين وسعت را به راحتی زير و رو مي‌کنند. اول که آب کارون رفت به زاينده‌رود و به يمن آن زاينده رود دوباره جان گرفت. حالا هم که آب را به قم و دشت رفسنجان مي‌برند. معلوم نيست تا کی اين مردم، که سالها سختی جنگ را تحمل کرده و مي‌کنند، بايد قربانی افکار و ايده‌های بچه‌گانه و کاملا جهت‌دار مسوولين بي‌مسووليت اين مملکت باشند. آن از طرح نيشکر که معلوم نيست کدام احمقی (همه مي‌دانند کدامشان) آغازش کرد و به تبعش آب منطقه به آن وضع دچار شد، پوشش گياهی منطقه تماما آسيب ديد (که اثرش را در گرمای هوای اين چند تابستان داريم مي‌بينيم)، آن همه هزينه برای انتقال آب آشاميدنی به مردم (که البته همچنان طرحها نيمه کاره‌اند) تحميل کرد، نيروی کار بومی را حذف و نيروی کار غير بومی (آنکه آقايان دلشان خواست) را جايگزين آن کرد، برای خريد زمينهای مردم آنها را به چوب بست و هزار و يک کثافت کاری ديگر. اين هم از انتقال آب کارون به دشت رفسنجان. عقل که نباشد جان در عذاب است. فردا هم لابد به خاطر انتقال آب کارون سدهای مملکت با کم آبی مواجه مي‌شوند و آنوقت خر بيار و باقالی بار کن! من نمي‌دانم مگر يک مملکت بايد در همه زمينه‌ها خود کفا باشد؟ مگر اين همه کشور پيشرفته و صنعتی، همه چيزشان از خودشان است؟ يا نه اينها خودشان را به آمريکا و استکبار جهانی فروخته‌اند و فقط ماييم که داريم با شرافت مملکت داری مي‌کنيم؟ حالا اگر ما شکرمان را از کوبا (نترسيد، عمو فيدل خيلی هم باحال است و کلی تحويلمان مي‌گيرد! هيچ ربطی هم به آمريکايي‌ها ندارد!) وارد مي‌کرديم چه مي‌شد مثلا؟ (کوبا را من باب مثال عرض کردم ها!) فکر مي‌کنم هر احمقی متوجه مي‌شد که احيای نخلستانهای خوزستان، با توجه به هزينه کمتر، نيروی انسانی ارزانتر و متخصصتر و شرايط ويژه همسايه‌مان (عراق) مي‌توانست برای مردم و مملکت سودمندی خيلی بيشتری به همراه آورد.

اين مردم سالها زجر کشيدند. نه فقط ۸ سال جنگ را که تمام سالهای پس از آن را. اما حالا دارند قربانی افکار شوم يک عده نامرد مي‌شوند. خوزستانی که (بدون اغراق) رگ حياتی و منبع در آمد اقتصادی اين مملکت است، بايد خودش بی نصيب بماند. مردمی که نفت زير خانه‌هايشان است (و هيچ منتی هم از اين بابت به سر کسی نداريم که اين يک نعمت خداداد است) بايد کپسول گاز را اين ور و آن ور کول کنند تا مبادا بی نصيب بمانند و هزار دردسر ديگر. بعد هم بايد ساکت باشند و دم بر نياورند. خوب گناه خود ماست. دايه مهربانتر از مادر هم مگر مي‌شود؟

۱۳۸۳/۰۵/۰۵

کتاب

اول:  باز هم زويا پيرزاد! کتاب جديدش «عادت می کنيم» هم بالاخره چاپ شده. ۲۶۶ صفحه، ۲۵۰۰ تومن. کمی قيمتش زياده. تيراژش هم زياد بالا نيست. داستان در مورد يک خانواده اس تشکيل شده از مادر بزرگ، دخترش و نوه. زندگی سه نسل از آدمهای جامعه. باز هم طبقه کاملا مرفه با دغدغه های خاص خودش. البته پايان بندی کتاب از حالت کليشه بيرون اومده و پايانش بازه و اينبار هم شخصيت «آرزو» کاملا مشابه «کلاريس» در «چراغها ...» همون زن نسبتا ايده آله. کلا کتاب چه از لحاظ محتوا و چه از نظر انشا بسيار شبيه رمان قبليشه. کتاب همون سبک آشنای پيرزاد رو همراهش داره. با همون تعبيرها: تشبيه شمشادها و بوته ها به دانش آموزای اول دبستان در اول مهر، ابراز علاقه به درخت خرمالو و در نهايت همون ديالوگهای دوست داشتنی و آشنا (که آدم رو در تصوير سازی بسيار ياری می کنه). به هر حال اين ويژگی سبک پيرزاد که شما هيچ گاه مجبور نمی شيد برای فهم بخشی از داستان، جمله ای رو دو بار بخونيد، همچنان حفظ شده. 

دوم:  آنها که «سمفونی مردگان» عباس معروفی رو خونده باشن، می تونن خيلی راحت بفهمن که «سال بلوا» هم خيلی شبيه سمفونی مردگانه. با کمی تفاوت. در مجموع من از سبک نوشتاری و تا حدودی هم پرداخت شخصيت عباس معروفی خوشم اومد. البته هميشه شروع کتابهاش برام گنگ بوده. 

سوم:  به پری دريايی: سلام. کاش می اومدی بازم. من هر چه کردم نتونستم به صفحه ات وارد بشم. آدرس ظاهرا وجود نداره. کاش نشونه ای از خودت می ذاشتی. هر جا هستی برات آرزوی موفقيت می کنم و منتظرت هستم.


۱۳۸۳/۰۴/۲۹

دلتنگی 1

به بيرون پنجره بنگر. سعادتی را که ساليان در انتظارش بوده ای خواهی ديد. گم شده در غبار زمان، و تو نادانسته با دست خويش آن را گم کرده ای.

آزاد شو. از اين قيدها خود را برهان، تا شايد اميدی به رستگاريت باشد. مگر نه آنکه آنها که رها هستند، آزاد از هفت بند دنيا، رستگارند؟

حرفها را می شنوی. روحت گويی در آسمانها سير می کند. خسته ای. خسته از همه چيز و با خودت حرف می زنی. بگو. بگو که چه بر سرت آمده در اين روزها. اما مگر چه آمده بر سرت؟ جز آنکه رخوتی را که به سراغت آمد، خود پسنديدی. بگريز. بگريز از خودت و از هر آنچه می خواهد تو را به زير بکشد. خشمگين شو. برای يک بار هم که شده خشمگين شو که تو به اين خشم نيازمندی. آرام مباش. پرخاش کن. فرياد. فقط فرياد دردت را درمان خواهد کرد.

مگر در اين سالها که فرياد کشيده ام و پرخاش کرده ام چه شده؟ هيچ. جز آزردن ديگران هيچ نداشته. من تشنه به آرامشم. تا کی؟ برای چه؟ مهم نيست. من آنچه می خواهم سکونی است هر چند کوتاه تا خود را باز يابم. توقف زمان آرزويی محال است ولی چه کنم که تنها راه من اين است. به آسمان می نگرم. پشت اين پرده آبی کسی است که همه چيز را می داند. ذره ای از علمش برايم کفايت می کند. من خدای خويش را شرمنده خواهم کرد.

۱۳۸۳/۰۴/۲۲

خواب

اين چند روز داشتم کتاب «بار ديگر شهري که دوست مي‌داشتم» از نادر ابراهيمي را مي‌خواندم. کتاب را دوستي به من داد. وقتي داشت کتاب را ورق مي‌زد، به شکل تصادفي، دو سه کلمه از يکي از جمله‌هاي کتاب را ديدم. احساسي به من گفت اين کتاب خيلي شبيه مايده‌هاي زميني است. من مايده‌هاي زميني را خوب مي‌شناسم. وقتي کتاب را آغاز کردم، احساسم به يقين بدل گشت. شايد تفاوتش با مايده‌هاي زميني که بر خلاف نامش خيلي هم زميني نيست، آن باشد که زميني تر از آن است، که البته من مي‌گذارمش به حساب تفاوت «نادر ابراهيمي» و «آندره ژيد»:

«من پيش از اين بارها گفته بودم که التماس شکوه زندگي را فرو مي‌ريزد. تمنا، بودن را بي رنگ مي‌کند، و آنچه از هر استغاثه به جاي مي‌ماند ندامت است. تو همانگاه بود که مي‌توانستي روز را در من بروياني. در تو نگريستم و صداي فرياد سگها شب را در اعماق من بيدار کرد. هليا! در آن لحظه‌هاي عذاب آفرين کجا بودي؟»

«گريستن هليا، تنها و صميمانه گريستن را بياموز»

«از ياد مران که اينگونه شناساييها بيشتر از عداوت، انسان را خاک مي‌کند. مگذار که در ميان حصار گذشت‌ها و اندرزها خاکسترت کنند. بر نزديکترين کسان خويش، آن زمان که مسيحا صفت به سوي تو مي‌آيند بشور! تمام آنها که ديوار ميان ما بودند انتظار فرو ريختن عذابشان مي‌داد. کساني بودند که مي‌خواستند آزمايش را بيازمايند. اما من از دادرسي ديگران بيزارم هليا. در آن طلا که محک طلب کند شک است. شک چيزي به جاي نمي‌گذارد. مهر آن متاعي نيست که بشود آزمود و پس از آن ضربه‌ي يک آزمايش به حقارت آلوده‌اش نسازد.»

«و تو نخواستي. نخواستي به پناهگاه دوران کودکي‌ات باز گردي.اکنون که اصوات ناخوشايند آنها در تو فرو‌مي‌ريزد و بيدار نشسته‌اي، به ياد داشته باش که يک مرد، عشق را پاس مي‌دارد. يک مرد هر چه را که مي‌تواند به قربانگاه عشق مي‌آورد. آنچه فداکردني است فدا مي‌کند. آنچه شکستني است مي‌شکند و آنچه را که تحمل سوز است تحمل مي‌کند.اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن، به گدايي نمي‌رود. »

«بخواب هليا. دير است. ديگر هيچ کس نيمه شب بيدارت نخواهد کرد و آهسته نخواهد گفت: «بيداري هليا؟ بلند شو برويم گنجشک بگيريم» با آن چراغ دستي کوچک زير درختان نارنج مي‌گرديم. گنجشکها شبها نمي‌توانند پرواز کنند. تو مي‌لرزي. من دوست دارم که تو در خواب هم با من باشي و ما از مجرمين روزگارمان نيستيم. ما را به قصاص گناهي که نکرده‌ايم نمي‌سوزند.»

«شهر آوازي نيست که رهگذري به ياد بياورد، بخواند و بعد فراموش کند. هيچ کس شهري را بي‌دليل نفرين نخواهد کرد. هيچ کس را نخواهي يافت که راست بگويد که شهرم را نمي‌شناسم. انسان، خاک را تقديس مي‌کند. انسان در خاک مي‌رويد، چون گياه، و در خاک مي‌ميرد. هليا! تو مرا از من جدا کردي. تو مرا از روييدن بازداشتي. تو هرگز نخواهي دانست که يک مرد در امتداد يازده سال راندگي چگونه باطل خواهد شد. هليا! تو با درخت ريشه سوخته‌اي که به باغ خويش باز مي‌گردد چه مي‌تواني گفت؟»

«آه هليا! چيزي خوفناکتر از تکيه‌گاه نيست.ذلت، رايگان‌ترين هديه هر پناهي است که مي‌توان جست.»

«بخواب هليا! بس است. راهي است که رفته‌ايم.آيا کدامين باران تمام غبارها را فرو خواهد شست؟ بيست سال از آن روزي گذشته است که من شهرم را از ديدگاه تازه‌اي به ياد سپردم.»

«تو از صداي غربت، از فرياد قدرت و از رنگ مرگ مي‌ترسي؟ هليا! براي دوست داشتن ِ هر نَفَس ِ زندگي، دوست داشتن هر دم مرگ را بياموز، و براي ساختن هر چيز نو، خراب کردن هر چيز کهنه را، و براي عاشق عشق بودن، عاشق مرگ بودن را.»

«هليا! بازگشت ما پايان همه چيز بود. مي‌توان به سوي رهايي گريخت، اما بازگشت به اسارت نا‌بخشودني است. من گفتم که باز نگرديم.»

«من که از درون ديوارهاي مشبک شب را ديده‌ام و من که روح را چون بلور بر سنگترين سنگهاي ستم کوبيده‌ام. من که به فرسايش واژه‌ها خو کرده‌ام. و من، باز آفريننده‌ي اندوه، هرگز ستايشگر فروتن يک تقدير نخواهم بود. و هرگز تسليم شدگي را تعليم نخواهم داد. زيرا نه من ماندني هستم نه تو، هليا.آنچه ماندني است وراي من و تو است. »

«بگذار که انسان ساده‌ترين دروغهاي خوب را باور کند.»

« باز مي‌گردم. هميشه باز مي‌گردم. مرا تصديق کني يا انکار، مرا سر آغازي بپنداري يا پايان، من در پايان پايانها فرو نمي‌روم. مرا بشنوي يا نه، مرا جستجو کني يا نکني، من مرد خداحافظي هميشگي نيستم. باز مي‌گردم. هميشه باز مي‌گردم. هليا! خشم زمانِ من، بر من، مرا منهدم نمي‌کند. من روح جاري اين خاکم. من روان دايم يک دوست داشتن هستم. »

«بگذار بار ديگر به شهري باز گردم که خواب‌هاي مرا زنده خواهد کرد. من مي‌خواهم به کودکي خويش باز گردم. به پاکترين رؤياها. به سوي آنچه که مرا هفت ساله بودن بياموزد. که همه چيز را با رنگهاي کودکانه بياميزد. پاي پله‌ها بنشينم و به صداي شستن ظرفها گوش بدهم.»

«هليا! ژرفترين پاک روبي‌ها پيماني است با باد. بگذار باد بروبد. بگذار که رستني‌ها به دست خويش برويند. از تمام دروازه‌ها آن را باز بگذار که دروازه‌باني ندارد و يک طرفه است به سوي درون. از تمام خنده‌ها آن را بستاي که جانشين گريستن شده است.»

« من خنده‌ام را از فضا، از شب و از باران پس مي‌خواهم. من تمام خنده‌هايي را که از دو سوي نرده‌هاي رنگين باغ، در کنار آن درخت بزرگ کاج، زير آن سايه‌بان غرق شده در پيچکهاي سبز، در کنار چاه سنگچين شده آب، نزديک لانه زنبورهاي عسل، در ميان انبوه سبزه‌هاي مرطوب (که قيچي باغبان در آنها صدا مي‌کرد) و در راه کوتاه ميان خانه و مدرسه در ديدگان تو ريختم باز پس مي‌خواهم. »

«خواب... تنها خواب... بخواب هليا، دير است. دود ديدگانت را آزار مي‌دهد. ديگر نگاه هيچ کس بخار پنجره‌ات را پاک نخواهد کرد... چشمان تو چه دارد که به شب بگويد؟ شب از من خالي است هليا...»

اما «ناتاناييل» با «هليا» تفاوت دارد. فکر مي‌کنم بايد يکبار ديگر مايده‌هاي زميني را بخوانم.

۱۳۸۳/۰۴/۰۶

تولد

بايد آغاز کرد. تا کی می شود اينگونه ماند؟ تا ...

۱۳۸۳/۰۳/۰۳

آینده

تنها وصفی که برای اين روزها دارم اين است: «سخت ترين روزهای زندگي‌ام تا اکنون». همين.

۱۳۸۳/۰۱/۱۷

باران و تگرگ

ديشب، حدود ساعت يك و نيم شب، وقتي بارون و تگرگ رو ديدم نتونستم طاقت بيارم! رفتم بيرون و زير بارون و تگرگ شروع كردم به قدم زدن. مثل ديوونه‌ها. ولي خيلي حال داد. خدا رو شكر تگرگا اونقدر بزرگ نبودن كه آسيبي برسونن. خيي كيف داشت.
اينو درست قبل از شروع بارون داشتم مي‌خوندم:
*در حضور باد*
كلماتم را
در جوي سحر مي‌شويم،
لحظه‌هايم را
در روشني ِ بارانها،
تا براي تو شعري بسرايم روشن.
تا كه بي‌دغدغه،
بي ابهام،
سخنانم را
در حضور باد
-اين سالك دشت و هامون-
با تو بي‌پرده بگويم
كه تو را
دوست مي‌دارم تا مرز جنون.
«شفيعي كدكني، از زبان برگ»

مبهم

پيشاپيش از دوستاني كه اين متن را نمي‌فهمند معذرت مي‌خواهم! سخت نگيريد. چيز خاصي ندارد اين يكي (استثنائا)!
اين روزها به طرز بدي به «ماجده الرومي» عادت كرده‌ام و به «اَنا ولَيلَي». مي‌دانم كه بدت مي‌آيد از «ماجده»، ولي چاره چيست؟ اين «كُن صديقي» از زيباترين آهنگهايي است كه شنيده‌ام. البته هيچ يك به پاي «اَنا ولَيلَي» نمي‌رسند. من هر چند وقت يك بار به آهنگهاي «ماجده» معتاد مي‌شوم و بعد اين اعتيادم فروكش مي‌كند. «كُن صَديقي»، «كَلِمات»، «الجريده»، «لِاَنّك عيني»، «آدم و حَنان»، «عَمْ يــِسئَلوني»، «خُذني حَبيبي»، «وَداع»، «اَنا عَمْبَحْلَم»، «لَا تَغْضَبي»، ... .
بعد از «اَنا و لَيلَي»، «كَانَ صَديقي» يا همان «قِصّة حَبيبَيْن» از «كاظم الساهر» را گوش مي‌دادم. نامش كه خيلي شبيه «كُن صَديقي» است. فقط فعلش ماضي است و داستانش خيلي خيلي غمناكتر! يك احساس همذات پنداري به من دست داد! بعد هم «لَوْ اَنّنا»، «مَمنوعةٌ اَنْت ِ»، «اَلْمُستَبــِدّة»، «قولي اُحِبّكَ»، «اَشْهَدُ»، «حَبيبَتي و المَطَر»، ... كه اين آخري را خيلي دوست دارم.
يادم رفت بگويم. مي‌داني چه چيزي را مدتهاست نمي‌توانم گوش كنم؟ نخند ولي، ديگر طاقت شنيدن «اَكْرَهُها» را ندارم!

۱۳۸۳/۰۱/۱۶

خشم

لا تَغْضَبي ------------------- خشمگين مشو.

مَهْلا ً و لا تَعْجَلي ----------- شتاب مكن.

و قَبْلَ اَنْ تَرْحَلي ------------ و پيش از رفتنت،

عاتِبي ---------------------- مرا سرزنش كن.

لا تَغْضَبي ------------------- خشمگين مشو.

«حليم الرومي»

ديروز بار ديگر فيلم «روبان قرمز» را مي‌ديدم. خيلي اين فيلم را ديده‌ام ولي هنوز هم برايم نا گفته‌هاي زيادي دارد. اما اين بار به طرز عجيبي سرنوشتم را نزديك به «جمعه» حس مي‌كردم. نمي‌دانم چرا.

سفر نامه باران

آخرين برگ سفر نامه باران اين است:

كه زمين چركين است.

«شفيعي كدكني، مجموعه از زبان برگ»

۱۳۸۳/۰۱/۱۰

غرور

من كودكي بيش نبودم. ساده و صادق. و خوب مي‌داني كه آدمهاي اينچنيني، به شدت آسيب پذيرند. تنها سلاحم براي دفاع از خودم در برابر اين دنياي پر از ديو و دد، «اتكا به نفس»م بود. وقتي آن را «غرور» ناميدي، من شكستم و فرو ريختم. ديگر هيچ نداشتم كه بگويم. هيچ. هيچ.

در اين مدت كه خانه بودم، خودم حس كردم با آن وضع، يك موجود زايد در خانه‌ام. خيلي خانواده‌ام را آزردم. با بيحرفي‌ام. با بي‌حالي‌ام. نمي‌دانم چگونه، ولي كاش راهي براي جبرانش داشتم.

۱۳۸۲/۱۲/۲۰

خونه

بابا اين دانشگاه ما هم شاهكاره. همه استاداش بی‌سوادن، بعد ادعاشون آسمونو پاره كرده! طی يك كاوش و پژوهش ۳ ساله بالاخره تا حالا ۲ تا آدم بين استادای اينجا پيدا كردم.

احتمالا ۲۴ اسفند ميرم خونه. بازم مسافرت با قطار. خيلی باهاش حال می‌كنم، مخصوصا وقتی شب باشه. فقط من بيدارم و لوكوموتيوران و چند نفر ديگر! من وقتی با هواپيما مسافرت می‌كنم هم دوست دارم شب باشه. يه جور آرامش خاص داره.

۱۳۸۲/۱۲/۱۳

بالاخره

يه نكته جالب رو ديروز فهميدم. داشتم كتاب «انتری كه لوطی‌اش مرده بود و چند داستان ديگر» رو می‌خوندم. اول كتاب شرح مفصلی از زندگی «صادق چوبك» آورده شده كه توصيه می‌كنم اگه خود كتاب رو نمی‌خواين بخونين، اين شرح رو حداقل بخونين. اما نكته جالب اينه كه «روز» (و نه سال!) تولد و وفات صادق چوبك يكيه، و از اون جالب تر اينه كه مصادف با «روز» (ونه سال!) تولد منه! حالا بذاريم به حساب خوش‌شانسی يا بدشانسی نمی‌دونم.

بالاخره «سمفونی مردگان» عباس معروفی رو خوندم! (با تشكر از ارسلان و قابل توجه آبادان بلاگر. شاهكار كردم البته با اين وضع درسا و توقع استادا كه انتظار دارن يه تمرين ساده رو كه يكی از ۱۰ تاست و كل حلش ۲ خطه، تايپ شده تحويل بديم). كتاب با يه روند خوب شروع می‌شه. روان و سريع. اما وقتی به موومان سوم (صفحه ۲۲۱) برسيد بايد با دقت و حوصله بخونيد. اگه حوصله ندارين اصلا شروع نكنيد به خوندن كتاب، چون تمام لذتش به همين بخش آخره كه نويسنده ذهن آدم رو از قيد رها می‌كنه تا هر جور بخواد فضا رو بچينه و قدرتشو در حدس زدن اينكه ديالوگها از زبون كی دارن جاری می‌شن محك بزنه. اين تازه بخش خوب ماجراست و تنها اتفاق عجيب در اين موومان، نامرتب شدن زمان حوادثه. دردسر از موومان چهارم شروع می‌شه. اگه خوندينش می‌فهمين خودتون. داره از سبك عباس معروفی خوشم مياد تازه. «فريدون سه پسر داشت» هم چيزی تو همين مايه‌هاست سبكش. ببينيم آخرش چی ميشه. گر چه سمفونی مردگان به پای «همنوايی شبانه اركستر چوبها» نمی‌رسه ﴿باور كنيد قصد ايجاد درگيری بين آقای معروفی و آقای قاسمی رو ندارم، اين فقط يه نظر شخصيه!﴾ ولی كتاب خوبی بود. البته بايد از موومان سوم به بعد رو دوباره بخونم. اگه وقت بشه البته. من خيلی تنبلم. اينو تازگيها فهميدم!

اين برای باران عزيز كه مدتهاست ازش بی‌خبرم: باورت می‌شه ۱۰ صفحه اول «سلوك» دولت آبادی رو تا حالا بيش از ۵ بار خونده‌ام؟ هر بار شروع می‌كنم دلم نمياد ادامه بدم و می‌گم بذار يه موقع كه با حوصله بخونمش. كتابی نيست كه بشه ماست ماليش كرد! ولی می‌خونمش ان شاء الله. حتما

۱۳۸۲/۱۱/۲۹

فریاد

دوستی می گفت بايد مشخص شود اينجا يک دفتر خاطرات شخصی است يا رسانه ای همگانی. داشتم به اين موضوع فکر می کردم. ولی راستش منظورش را از رسانه همگانی نفهميدم. البته قبلا هم گفته بودم که سعی ميکنم اينجا به دفتر خاطرات تبديل نشود. به هر حال آنچه من اينجا از دلتنگيها و ... می نويسم خاطره نيستند که فريادهايی هستند که بايد بيرون بريزمشان. نخنديد، که هر کسی عادتی دارد. من هم عادت به فرياد زدن دارم! اينطور می توانم فکرم را روی موضوعات مورد علاقه ام متمرکز کنم. من هيچگاه برای نوشته هايم نوع تعيين نکرده ام. اينست که گاهی خاطره و گزارش و شکايت و ... در هم می شوند و هيچ وقت به اين نيانديشيده ام که حالا جای کدام هست و جای کدام نيست. بگذاريد يک جا در اين دنيا، فارغ از قيد و بندهای عرفی جامعه حرفم را بزنم. اينطور بهتر است.

چند سال پيش، يک کار گروهی را با مجموعه ای از دوستان آغاز کرديم که هر چند سر انجامی نداشت ولی خيلی چيزها را به من آموخت. اميدوارم اشتباهاتم زياد حياتی نبوده باشند

بخار

بالاخره اين انجمن بی بخار ما صداش در اومد. روز ۱ اسفند از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب اردو گذاشته!!! گفته که ممکنه تا ۹ شب هم تمديد بشه!

۱۳۸۲/۱۱/۲۶

سلام

من اومدم.

۱۳۸۲/۱۱/۱۹

خانه
2 شنبه میرم خونه.

۱۳۸۲/۱۱/۰۶

پول
من به يه اصل مهم پی بردم: «پول بده، رو سبيل علی مقداری نی انبون بزن!»

يه چيز ديگه. متن مصاحبه عباس معروفی رو تو سايت خوابگرد خوندم. گرچه کمی قديميه ولی ارزش خوندن داره.

۱۳۸۲/۱۱/۰۴

با حال
اين دانشگاه ما هم خيلی با حاله. روزنامه شرق روز ۵ شنبه نوشته بود ۳۰ تا از روسای دانشگاهای کشور به رييس جمهور در مورد تحصن و رد صلاحيتها نامه نوشته‌ن. من متن نامه رو هم خوندم. هيچی نداشت و خيلی منطقی نوشته شده بود. با اين حال شريف از امضای متن خود داری کرده. ما خيلی با حاليم نه؟ اصلا انگار تو اين کشور زندگی نميکنيم! آقا سعيد* دستت درد نکنه که اينقدر عالی آرامش دانشگاهو حفظ می کنی تا ما بتونيم درس بخونيم و چرخای صنعت اين مملکت رو بگردونيم. اصلا هم فکر نکنيد همه بچه های اينجا می خوان برن بيرون ها! اصلا اينطوری نيست. همشونم فهم و شعور اجتماعيشون خيلی بالاس.

*منظور سعيد سهرابپور رييس دانشگاست. قاطی نکنيد!!!


۱۳۸۲/۱۰/۲۸

وصیتنامه!
ببخشيد اگر اين نوشته کمي شبيه وصيتنامه مي شود! شايد هم باشد! شايد اين شخصيت را کشتم و چيز ديگري جايش گذاشتم!
ديروز روز خوبي بود! غرور من شکست، و بالاخره نشانه ها را ديدم:
1- يک تشکر به يک نفر مديونم. ممنون. تکرار نمي شود. اصلا شايد از آن استفاده نکردم.
2- يک تشکر به يک نفر ديگر بدهکارم! به خاطر صراحتش. به او مي گويم: «اصلا فضولي نکردي. اميدوارم هميشه همينطور، راحت، تذکر بدهي.» (يکي نيست بگويد اصلا به تو چه!)
3- اگر کسي اين درد را کشيده باشد مي فهمد من الان چه حالي دارم: حرف مي زني، حرف مي زني، حرف مي زني و کسي نمي فهمد.اول فکر مي کني ديگران بدفهمند.بعد از کمي تامل و زير پا گذاشتن خود خواهي و غرورت، مي فهمي که اين تويي که بد ميگويي.
4- با خودم گفتم: «هر وقت اتفاق خوبي مي افتد آنرا نتيجه تلاش خودت مي داني ولي هر وقت اتفاق بدي مي افتد همه مقصرند غير از تو. کمي از خودت خجالت بکش!»
5- کاش مي شد همه چيز را از اول شروع کرد.کاش مي شد حافظه آدمها را مثل کامپيوتر ها پاک کرد.کاش آدمها به جاي قضاوت در جزء جزء رفتارت، روح تو را مي ديدند، و درک مي کردند که تو هم انساني، و اشتباه مي کني و مي بخشيدندت. خوب بس است ديگر بيدار شويم و واقع بين باشيم. من آدمها را همين طور که هستند دوست دارم.
6- اينبار ديگر ماجرا جدي است. تصميم قطعي دارم که ديگر شعار ندهم.از اين به بعد فقط «عمل کردن».
7- يک چيز مهم. من کمي زيادي زود خودماني مي شوم. اين را هم بايد ترک کنم؟ از آنجا که اکثر آدمها خيلي زود دچار سوء تفاهم مي شوند، بهتر است اين کار راهم بکنم. بکنم؟ نکنم؟ بکنم؟ نکنم؟ ...
8- يک نکته خيلي مهم فهميدم. من اساسا اعتقادي به حفظ حريمها در روابط اجتماعيم (سوء تفاهم نشود، منظورم بي ادبي نيست!) ندارم.حالا به اين نتيجه رسيدم که لااقل براي مدتي نبايد اينگونه باشم.
9- از همه مهمتر است اين آخري! قول مي دهم، به شرافتم قسم مي خورم، به هر چه که مقدس است و محترم، که از اين به بعد همه ضعفهايي را که تا به حال در اينجا و نوشته هاي قبلي گفته ام، رفع کنم. اين بار ديگر شعار نيست. خيالتان راحت باشد. اولين اثرش را هم در همين صفحه خواهيد ديد. برايم آرزوي موفقيت کنيد که شديدا به دعا محتاجم. براي همه تان آرزوي موفقيت دارم. حلال کنید.

۱۳۸۲/۱۰/۲۳

خنده

۱- همه‌ی اينها دليل دارد. تنبلی مي‌کنی و انتظار داری موفق هم بشوی؟ چه پر توقع!!!

۲-امروز حسابی بد خلق و عصبی بودم.حتی از دست باران. ببخشيد!

۳- اصلا به روی خودتان نياوريد. اصلا اين بند را نخوانيد. اين چند خط را، فقط و فقط برای تخليه خودم مي‌نويسم. هيچ نپرسيد:

«گاهی با خودم مي‌گويم ديگر به هيچ کس، هيچ کمکی نخواهم کرد. در آن لحظه که به کمک همه‌ی عالم و آدم نيازمندی، هيچ کدامشان کمک که پيشکش، حتی سراغت را هم نمي‌گيرند اما فقط و فقط محض «سازگاري»، با خودم فکر مي‌کنم، فرض کن در يک بيابان هستی و هيچ موجودی اطرافت نيست. حالا اگر مردی، روی پای خودت بايست!»

گاهی کم حوصله مي‌شوم و بی جهت نق مي‌زنم.اينطور نبودم قبلا. عادت بدی است. از خودم بدم آمد.اَه.

۴-رسيدم به در. دستگيره را چرخاندم و خوشحال از اينکه در باز نشد، به نشانه اينکه کسي در اتاق نيست، کليد را در در چرخاندم و تو رفتم. تمام راه را خدا خدا مي‌کردم بتوانم ساعتي را با خودم خلوت کنم. نياز داشتم به لحظاتي با خودم بودن. آنقدر ذهنم مشغول شده بود، بي دليلي، که دوست داشتم به اغما بروم. رفتم تو، لباسهايم را عوض کردم، دست و صورتم را شستم، و آهنگ مورد علاقه‌ام را گذاشتم. هميشه موسيقي بي کلام را ترجيح مي‌دادم. کم پيش مي‌آمد که اينطور شوم. اينقدر گرفته و دلمرده. خيلي کم. دراز کشيدم، و دستها و پاهايم را باز کردم. چراغها را خاموش کرده بودم. نور اذيتم مي‌کرد. هواي ابري و گرفته بيرون به اوضاعم دامن مي‌زد. موسيقي هم همينطور. مي‌دانستم اين وضع به حد بيشينه‌اي مي‌رسد، و بعد فرو‌کش مي‌کند. مي‌خواستم زودتر به آنجا برسانمش. ولي نمي‌دانم چرا از بودن در آن وضع لذت مي‌بردم. چشمانم را بستم، و همانطور که دراز کشيده بودم، در خيال خودم، برخي صحنه‌ها و گفتگوهاي گذشته را مرور مي‌کردم. يادم آمد که يک روز باراني، صدايي از آسمان، شايد شرشر «باران»، با من گفت:

- عاشق شده‌اي؟

و من با خنده گفته بودم: من ؟

و پاسخ شنيده بودم که: نه! من!

و من، خنديده بودم. چون مي‌دانستم که او هست!

اينبار، اما، دوباره خنديدم. به خودم و بچه بودنم. به حماقتهايم و خودخواهي‌هايم. به دروغهايم و نفرتهايم. به تنها چيزي که نخنديدم، عشقهايم بود عشقهايم؟ يا عشقم؟ بگذريم. دوست داشتم برايشان، يا شايد برايش، بگريم ولي گريه‌ام نمي‌آمد.

خنديدم به تنبليهايم. خنديدم به قضاوتها، پيش‌داوريها، و اشتباهاتم. به عصبانيتهايم، طرز فکرم. چه قدر خودخواهم من! حتي موقع خنديدن هم، فقط به خودم مي‌خندم. پس ديگران چه؟ و کمي هم به آنها خنديدم. اينکه چطور در آن اوضاع مي‌خنديدم، خودم هم نمي‌دانم. داشتم اينگونه از خودم دفاع مي‌کردم.

رخوت و فراغتي را که در آن وضع داشتم، نمي‌خواستم از دست بدهم. اتفاقات مورد علاقه‌ام را در ذهنم مرور مي‌کردم و سعي مي‌کردم جزييات را تا حد ممکن، خوب به ياد آورم. صحنه‌ها را هم با دقت تمام ساخته بودم. درست مثل کارگردانهاي فيلم و تياتر. و هر بار مي‌ديدمشان، چيز جديدي برايم داشتند.

دعا مي‌کردم کسي مرا آنطور نبيند. توضيحي نداشتم براي اين سوال که: «چرا به اين وضع افتاده‌اي؟» دوست نداشتم ضعفم را کسي ببيند. باز هم خودخواهي. و اينبار حتي شايد «دورويي». ولي ديگران چه گناهي کرده‌اند؟

چند رعد و برق کوچک، و بعد سمفوني شرشر باران، در ترکيبش با موسيقي درون اتاق، مرا با خودش تا اعماق پر فشار احساساتم فرو برد. حس کردم همه چيز شسته مي‌شود. پاک پاک. سفيد سفيد. و بعد از آن، احساس سبکي کردم. فکر کردم به همه آدمهايي که محتاجم هستند، و محتاجشانم. فکر کردم به همه آنها که دوستم دارند، بدون هيچ توقعي. من چند نفر را بدون چشم داشت دوست داشتم؟ الان مي‌شمارمشان … و هر چه تلاش کردم، حتي يکي هم يادم نيامد. شايد داشتم سختگيري مي‌کردم ولي …

داشتم با قطرات ريز باران در خيالم حرف مي‌زدم، و اعتراف مي‌کردم. من خيلي‌ها را رنجانده‌ام. با خيلي‌ها آنطور که بايد رفتار نکرده‌ام. و به حرف خيلي‌هايي که مرا محرم اسرارشان مي‌دانستند گوش نداده‌ام. گناهکارم؟ پس خودم چه؟ کِي براي خودم وقت بگذارم؟ دوست نداشتم اگر يکي از همين افراد، اينها را مي‌خواند، برايم دلسوزي کند. هميشه از دلسوزي متنفر بوده‌ام. اين راهي است که من انتخاب کرده‌ام، و مي‌خواستم کمکم کنند. نه، اصلا چيزي نمي‌خواستم. مي‌خواستم اينها را بگويم تا … تا گفته باشم. همين. من از هر کدامشان آموخته‌ام. همه چيز را. زندگي را. و اينکه تا آنجا که مي‌توانم جلوتر از نوک بيني‌ام را هم ببينم. مي‌خواستم بدانند که درونم چه مي‌گذرد. که نيتم چيست. ولي، نه گفتن، و نه نوشتن، راه چاره‌اش نبود، و نيست. عمل کردن، بايد عمل مي‌کردم.

همان احساس سبکي. لحظاتي ديگر خلوتم شکسته مي‌شد. برخاستم، چراغها را روشن کردم، سرم را از پنجره بيرون بردم، و به همراه شنيدن صداي لطيف باران، چند نفس عميق کشيدم. تو آمدم، و به امتحان آينده‌ام فکر کردم و … دوباره غرق شدم در روزمرگي و تکرار. با خودم گفتم: خيلي زود دچار روزمرگي مي‌شويم، خيلي زود. و اين بدترين آفت زندگي است. بدترينشان. اما … بخند، و تا آخرين رمق تلاش کن، و خنديدم.