۱۳۸۳/۱۰/۰۷

تنبلی

اول: دارم به اين نتيجه می رسم که تنبلی خطرناکترين بيماری اعصار و قرون بوده و هست!

دوم: اين روزها کارها خيلی زيادند و من مدتهاست که نه روزنامه می خوانم و نه کتاب. عجب زندگی پر ازدحامی. اصلا لذتی ندارد زندگی که در آن نتوانی کتابی که دلت می خواهد بخوانی.

سوم: به طرز جالبی موضوع را فراموش کرده ام. خودم هم باورم نمی شود! دوستی ديروز در جواب اين حرفم می گفت، تو همين حالا يک دروغ بزرگ گفتی! دروغ که نه! ولی احساس آنی ام را گفتم. تمام تلاشم را می کنم. بعد با هم می بينيم که چه قدر موفق بودم. خدا کند پيش خودم روسفيد شوم.

چهارم: دلم برای خانه تنگ شده. و برای آبادان. فکر می کردم ۵ سال و اندی ماه زندگی مرا عادت می دهد ولی نه. فکر هم نمی کنم حالا حالاها بتوانم آبادان بروم.

***

اگه کسی اَ آبُدان ميات برام يه پلاستيک پر ِ هوا کنه بياره. پستم کنه خو دسّش درد نکنه. زمستونای اونجا خيلی با حالن.

هیچ نظری موجود نیست: