۱۳۸۴/۰۱/۰۴

شبهای روشن

اول:
شبهای روشن کار فرزاد مؤتمن را می شود چند بار دید و هر بار هم چیز تازه ای در آن یافت. من علاقه عجیبی به فیلمهای مبتنی بر دیالوگ وفیلمهای سمبلیک دارم. بعد از «روبان قرمز» شاید شبهای روشن از معدود فیلمهایی از این دست است که بعد از دیدنش خیلی فکر کردم (بماند اینکه من همیشه با نابازیگران یا بازیگرانی که بازی اولشان است خیلی حال می کنم).

ساخته مؤتمن از آن دست فیلمهایی است که نماد می توان در آن فراوان یافت که البته شاید برای فهمیدنشان باید کمی وقت گذاشت. قسمت عمده ای از قدم زدن آدمها حتی در اتوبانها کنار دیوارهای بلند است که شاید نمادی از تنهایی آنها باشد و فاصله شان با دیگران. در طول فیلم هم می شود به تعداد زیاد ساختمانهای ناتمام دید و آن سینمای سوخته که مرا بد جوری به یاد سینما رکس می اندازد. در جای جای فیلم هم می شود دیالوگهایی بدون لبخوانی دید که من هنوز نمی توانم بفهمم اینها نشانی از ارتباط عمیق عاطفی میان شخصیتهای فیلم است یا یک جور ناهمزمانی ساده. یعنی صدای بخشی از یک سکانس که تصویرش هم وجود ندارد، روی دیگری. راستی من در مورد شخصیت مادر در این فیلم نظری ندارم. اگر کسی کمکی بکند ممنون می شوم!

راستش می خواستم درباره تک تک این دیالوگهای فیلم چیزی بنویسم ولی مطمئن بودم که خیلی ها، با طولانی شدنشان، نخواهندشان خواند! پس فقط به آوردن دیالوگها اکتفا کردم:

... از آدمهای بزرگ مجسمه ساختیم و دورشون نرده کشیدیم...

... آدمها از دور دوست داشتنی ترن. شاید می ترسن. شاید خیالاتی ان و می ترسن با پیدا کردن دوست مجبور بشن از خیالبافی دست بردارن. اما اگه دو نفر به قیمت دوستی مجبور بشن تا آخر عمر به هم دروغ بگن بهتره تنهایی بشینن و به چیزایی فکر کنن که دوست دارن...

... گدایی همه جورش بده. گدایی عشق از همش بدتره...

... هر کی با تو باشه واقعا آدم خوشبختیه./ از کجا معلوم؟/ فهمیدنش با زنهاست. اونا ممکنه هیچ وقت راستشو بهت نگن ولی ته دلشون راحت می فهمن کی داره چه جوری نگاهشون می کنه. باور نمی کنی؟/ داره باورم میشه!/ می خوای بیشتر باور کنی به من نگاه کن. من می دونم تو آدم بهتری هستی ولی دلم پیش اونه. واسه همینه که اگه اون آدم بر نگرده چیزی از عشقش پیش من نمی مونه ولی من و تو اگه از هم جدا بشیم محبت و احتراممون سر جاشه...

... تو حالت بد نمیشه چون آدم خود خواهی نیستی... (راستی شاید دلیل اینکه حال من زیاد بد میشه همین باشه!)

... تنها نشسته ام و حواسم نیست که دنیا با من است...
دوم:
امسال من خیلی کم سال نو را تبریک گفتم. نمی دانم چرا. از همان لحظه اول هم تحویل سال آن تازگی همیشگی را برایم نداشت. یادم هست سالهای قبل تقریبا اکثر مواقع در گفتن تبریک سال نو پیش قدم بودم اما امسال...

سوم:
چرا ماهی های سرخ عید تازگی ها اینقدر زود می میرند؟ یادم هست که سالهای قبل ماهی های عید تا چند ماه بعد از تحویل سال زنده می ماندند.

چهارم:دارم کم کم احساس می کنم خوابگاه نه تنها جای بدی نیست که حتی جای خیلی خوبیست. اینجا نمی شود نیمه شب چراغ اتاق را روشن گذاشت. نمی شود نیمه شب بلند شد یک قهوه درست کرد، نشست در هوای آزاد، خاک باران خورده را بو کشید تا بوی نم در اعماق جان نفوذ کند، و قهوه تلخ را جرعه جرعه مثل همه تشویشهایی که یکی یکی تداعی میشوند سر کشید.
نمی شود بیدار نشست تا صبح و یک کتاب را تمام کرد. نمی شود وقت دلتنگی زد به خیابان و تا نیمه شب و یا حتی گاهی تا سپیده صبح آرام قدم زد. گاهی هم مثل بچه ها لبخند زد و یا قیافه محزون به خود گرفت و بعد هم آمد و از خستگی سر را روی بالش گزاشت و خوابید و کابوسی یا رویای شیرینی را در خواب ملاقات کرد. نمی شود نیمه شب در حال خیابانگردی آدمهای عجیب و غریب دید و با آنها همدم شد، با آنها ساعتی قدم زد و حرفهایشان را شنید. نمی شود ...

پنجم:تازگیها دارم به حس عجیبی که گاهی قبل از وقوع حوادث مرا آگاه می کند اعتماد پیدا می کنم. دیروز حسی می گفت که یک نفر را خواهم دید. از همان لحظه بیرون آمدن از خانه. بعد هم در حالیکه داشتم به این فکر می کردم که کجا ممکن است این اتفاق بیافتد و در حالیکه به حسم حسابی شک کرده بودم، دیدمش. آنقدر غیر منتظره که زبانم بند آمد!

۱۳۸۴/۰۱/۰۲

طول عمر

خدایا من تا آنجا از تو عمر می خواهم که جرأت خطر کردن برای آغاز یک کار تازه را داشته باشم. تا آنجا که بتوانم چیز تازه ای بیاموزم. همینقدر. لطفا بیشتر نشود. ممنون!