۱۳۸۷/۰۸/۰۹

غمی غمناک

شب سردي است و من افسرده
راه دوري است و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
مي‌كنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سايه‌اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غم‌ها
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه‌ها ساز كند پنهاني
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر سحر نزديك است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
واي اين شب چه قدر تاريك است
خنده‌اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره‌اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره‌اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليك غمي غمناك است

«سهراب سپهری»، مرگ رنگ

۱۳۸۷/۰۸/۰۵

در ستایش شادی

«در ترک شادی، شکست هست و نوعی کناره جویی و بزدلی»

«و آنگاه که کتابم را خواندی، به دورش افکن و بیرون رو. دلم می‌خواهد که این کتاب، شوق خروج را در تو برانگیزد. خروج از هرجا که باشد. از شهرت، از خانواده‌ات، از اتاقت، از اندیشه‌ات. کتابم را با خود مبر. اگر من به جای منالک بودم، دست راستت را، بی آنکه دست چپت باخبر شود، به دست می‌گرفتم تا راهنمایی‌ات کنم و بی‌درنگ، به محض دور شدن از شهر، دستی را که می‌فشردم رها می‌کردم و به تو می‌گفتم: فراموشم کن.»

آندره ژید – مائده‌های زمینی

۱۳۸۷/۰۸/۰۴

خستگیهای آقای مربع

سرزمین دوبعدی، این روزها نزدیک است به پاییز. آقای مربع، این روزها آرامترین و بی حرفترین موجود دنیای دوبعدی ست. حتی آرامتر از آقای پاره خط که از بدو ورودش به دنیای دوبعدی حرف نمی زند و این همه اثر شوک ناشی از فهمیدن این مطلب است که یک بعد دیگر هم وجود دارد. آقای مربع دلش برای خانم دایره تنگ شده. بدجوری هم تنگ شده.

آقای مربع می خواهد خانه اش را عوض کند اما حالا نمی تواند. بودن با بقیه آزارش می دهد. دیروز که با آقای مستطیل حرف می زد، اصلا حواسش به حرفهای آقای مستطیل نبود انگار. همه اش داشت به این فکر می کرد که چرا همه موجودات دنیای دوبعدی شکلهای هندسیشان را از دست داده اند؟! آقای مربع این روزها به طرز غریبی با پاره خطها و نقطه ها سر و کار پیدا می کند. چند وقت پیشها آقای مربع داستانی را خوانده بود درباره شکلهای هندسی که گوشه هایشان را از دست می دهند. آقای مربع زندگی را در دنیای دوبعدی دوست دارد، آن را یک شوخی می داند، اما به شدت جدی اش می گیرد.

آقای مربع دائم خودنویسش را دستش می گیرد و می خواهد برای خانم دایره بنویسد. اما بغض امانش نمی دهد. دنیای دوبعدی این روزها به شدت تکراری ست. دل آقای مربع برای پرسه های طولانی شبانه و مغازه های لوازم التحریر تنگ شده. این دنیای دوبعدی دیگر آقای مربع را خسته کرده. شاید دنیای دوبعدی دیگری باشد که آقای مربع را راضی کند.

آقای مربع وقتی با آقای هشت ضلعی حرف می زند چیزهای غریبی می شنود. اینکه ممکن است غیر از این دنیای دوبعدی یک دنیای دوبعدی دیگر هم باشد! یعنی می شود؟ آقای مربع تصمیم دارد تا جایی که می تواند دنیاهای دوبعدی دیگر را کشف کند. آقای متساوی الساقین که یک مثلث است، آدم خنده رویی ست. آنقدر خونسرد است که آقای مربع لجش می گیرد. اما با این حال زندگی اصلا به آقای متساوی الساقین سخت نمی گیرد. انگار همه چیز خود به خود بر وفق مرادش است. آقای مربع چند بار سعی کرد مانند او باشد اما مربعها کجا و متساوی الساقینها کجا! آقای مربع فقط چهار زاویه قائمه دارد. اما آقای متساوی الساقین زاویه هایش را می تواند به دلخواه عوض کند. تازه این فقط یک جزء ماجراست. آقای مربع همین چند روز پیش فهمید که همه موجودات دنیای دوبعدی بزرگتر شده اند اما او همانقدر مانده.

آقای مربع می ترسد. آقای مربع از درون با خودش درگیر جنگی است. جنگی که یک طرفش خانم دایره استاده. خانم دایره را رنجانده و نمی داند چطور از او طلب بخشش کند. نمی داند چطور بگوید که دوست دارد بتواند محاطش کند. آقای مربع این روزها پر از خشم هست. حالا هم چشمهایش روی هم می روند و می خواهد بخوابد!

۱۳۸۷/۰۸/۰۱

بی عنوان

همین چند وقت پیش، به یکی، یکی که نه، عزیزترین کسی که در زندگی داشته ام و مهربانترین کسی که شناختم، قول دادم که خیلی چیزها را عوض کنم. حتی اگر دیر باشد. یکی از چیزهایی که شامل این تغییر است همین جاست. گاهی شاید، لحن اینجا عوض شود.

1- یاد گیری هر زبانی مشقت دارد. مخصوصا ما که دیگر سنی ازمان گزشته. یادگیری زبان در سنین کودکی و نوجوانی ساده است اما برای مغز خشک شده و صلب ما، کمی سخت. اما چیزی که در یادگیری هر زبان نادیده گرفته می شود آن است که پشت هر زبانی یک شخصیت نهفته. اول بگویم که دارم از زبانی حرف می زنم که تا حد قابل تاملی در آن مسلط باشید. به عبارتی بتوانید گهگداری به آن زبان فکر کنید و با خودتان حرف بزنید. اگر تا این حد به زبانی مسلط باشید، آن وقت خواهید دید که یک شخصیت پشت این زبان ظهور می کند. اغلب دیگر خود قبلیتان نیستید. یک جورهایی یک آدم تازه هستید. آنهایی که در بلاد غربتند (!) یا کلا زبان مادریشان غیر از فارسی ست خوب می فهمند چه می گویم.

2- مدتهاست این توی دلم مانده که بگویم. چه قدر آدمهای دور و برمان محرومند از احساس خوشبختی. «خوشبختی» و «احساس خوشبختی» دوتا چیز جدا از همند. همانگونه که امنیت و احساس امنیت. گاهی در کمال امنیت شما ترس دارید از چیزی. در حالیکه هیچ اتفاق بدی نخواهد افتاد. گاهی هم در اوج نا امنی به هر دلیلی، شاید مثلا بی خبری، اصلا احساس نا امنی نمی کنید. خوشبختی هم همینطور است. خیلی آدمها دور و برمانند که خوشبختند اما احساس خوشبختی نمی کنند. و بالعکس. دوستی که تازه رفته بود به بلاد کفر می گفت اینجا جوانها همیشه شادند و خوشحال. چه می توانیم بگوییم. انگار این نسل سوخته تمامی ندارد. هر نسلی خودش را سوخته می داند. ما هم همینطور.

3- چه قدر ادبیاتم نامناسب است برای اینجور نوشتن. گرچه کور سوی امیدی دارم به اینکه کم کم ادبیات لازم برای اینجور نوشته ها را پیدا کنم، اما خودم خوب می دانم که سخت است. یک جورهایی انگار، با این حال و روز من نمی شود اینجور نوشت. یک جورهایی برای من، که نوشتن فقط وقتی به سراغم می آید که شادی رفته، انگار اینجور نوشتن سخت است.

۱۳۸۷/۰۷/۲۸

گاهی ...

گاهی آنقدر نفرت وجودم را فرا می گیرد که حتی از خودم هم می ترسم. باور کنید. هرگز دوست نداشتم از کسی یا از چیزی متنفر باشم، اما گاهی هیچ گریزی نیست انگار. گاهی حس می کنی راه گم شده. هیچ چیز پیدا نیست. همه چیز علیه توست و با خودت می گویی، ای بابا! می گزرد این هم. با خودت می گویی من نه اولینم و نه آخرین در این عالم که دنیا بر وفق مرادم نیست. اما سودش چیست؟ ما آدمها عادت داریم خودمان را گول بزنیم انگار. خوب حالا که چه؟ مگر اینکه دیگران دردی دارند مثل درد تو، مشکلی را حل می کن؟ نه خیر! تازه به نظر من این نهایت خودخواهی ست. انگار یک جورهایی وقتی دردی داریم، دوست داریم همه داشته باشند تا احساس آسودگی کنیم.

این روزها، لعنت می فرستم به خودم تمام مدت. باور کنید چرایش را نمی دانم. یعنی راستش از شما چه پنهان، گاهی می دانم! اما فقط گاهی. انگار این همه سال دیگر عادت کرده ام به نخندیدن، به اخم کردن، به شکوه و ناله، البته پیش خودم. در دلم. می دانید، آخر دیگر کسی نمی فهمد این حرفها را. انگار عادی شده.

این چند وقت عادت کرده ام به غم. همینجاست. کنارم. وقتی هم می رود انگار یک چیزی کم شده! خودم می روم دنبالش. بله، بله. می دانم، انگار دیوانه ام. نه نگران نباشید. کمی خواستم اینجا از خودم بنویسم. ببخشید اگر زیادی شخصی شد. گرچه، روال همیشگی ام همین بوده. خودم هم نمی دانم چه می گویم!

گاهی خسته می شوی. از خودت، زندگی، این صفحه تکراری که همیشه میزبان نوشته هایت است و طعم تلخِ تلخِ این قهوه. خسته می شوی از تلخی خودت، از آهنگهای تکراری، که محبوبت دوستشان ندارد، و از خاطراتی که انگار نمی خواهند رهایت کنند. خسته می شوی از حضور این همه افسردگی، غم، اخم، و از خود خستگی هم خسته می شوی. بعد هم هی با خودت کلنجار می روی که، بس است، اینقدر انرژی منفی نده، صبح که بیدار می شوی بگو: امروز روز خوبی ست، امروز روز خوبی ست ... ول کن این حرفها را! که را به سخره می گیری؟ همان اول صبح برو و خودت را در آینه ببین. به خودت پوزخند بزن و تمام گناهانت، تمام شکستهایت، تمام از پشت خنجر زدنهایت را خوب نگاه کن. به این نمی گویند تلخی، بدبینی. به این می گویند واقع بینی. باور کن!

این روزها ... باور کنید دیگر خسته شدم بسکه گفتم این روزها. به عقب که بر می گردم، می بینم تمام زندگی ام جمع همین روزهاست. انگار داری توی راه می روی و هی به فکر مقصدی. وقتی می رسی به انتهای مسیر میبینی هیچ چیزی نیست. بعد وقتی خوب فکر می کنی یا می پرسی از کسی، می بینی قشنگی این سفر اصلا همان مسیرش بوده. برگشتی هم نیست.

تا حالا شده زبانتان نچرخد به اینکه چه در ذهن دارید؟ نتوانید بیانش کنید؟ حتما شده. می دانم. هم دردیم. من هم این روزها همینجورم. تا حالا شده مثل یک سرباز بی اسلحه بمانید وسط میدان؟ مثل یکی که همه شهر آمده اند، دوره اش کرده اند، و با خشم و اخم نگاهش می کنند. تا حالا شده؟ باور کنید آدم بغضش میگیرد. هر قدر هم قوی باشد و بزرگ، بغضش می گیرد. مثل این کوچولوها وقتی می خواهند گریه کنند، لب و لوچه اش آویزان می شود از دو طرف و اشک پر می کند چشمانش را.

گاهی، آنقدر بغضت می گیرد، که دوست داری جعبه مداد رنگیهایت را بر داری، و همه جا و همه چیز را خط خطی کنی، و بعد هم خط خطی کنی کودکیهایت را. آهای با شما هستم، ببخشید اما، می شود برای لحظه ای گوشهایتان را بگیرید؟ آها! خوب است. می دانم که «شعر مرا می خوانی». گاهی خودم هم دلم می خواهد این کودک را از بین ببرم. اما تو دوستش داری. می دانم. و می دانم که انگار، این منم که بلد نیستم چطور، و کجا بگزارم که بازیگوشی کند. برای همین هم از تو طلب بخشش کردم. باقی ِدرد دل من برای تو، بماند برای وقتی دیگر.

گاهی انگار، به غم عادت می کنی. خنده روی لبهایت است و می خندی، اما نقاب را که کنار می زنی، آن بغض بالایی (یادتان که هست؟) توی آینه پیداست. گاهی حس می کنی، تا نهایت تنهایی. نه که تافته جدا بافته باشی یا مثلا بهتر از بقیه ای و تو را نمی فهمند و نمی دانم از این روشنفکر بازیهای کودکانه، نه. باور کنید. همینجوری، وقتهایی هست که حس می کنی تنهای تنهای تنهایی. حس می کنی هر چه مهربانی کردی، هرچه گذشت کردی، هرچه دوست داشتی، و هرچه کمک کردی آدمها را به شیوه خودشان، همه اش روی سرت خراب شده. گاهی حس می کنی با تمام وجود داری می وزی، مثل یک نسیم به دل کسی، هی این در و آندر می زنی، اما نمی شود. نمی شود. کاش می شد. گاهی حس می کنی، دهانت را بسته اند، و هر قدر می خواهی بگویی اینجایم، بی فایده است. گاهی ... گاهی ... گاهی ...