۱۳۸۷/۰۷/۲۸

گاهی ...

گاهی آنقدر نفرت وجودم را فرا می گیرد که حتی از خودم هم می ترسم. باور کنید. هرگز دوست نداشتم از کسی یا از چیزی متنفر باشم، اما گاهی هیچ گریزی نیست انگار. گاهی حس می کنی راه گم شده. هیچ چیز پیدا نیست. همه چیز علیه توست و با خودت می گویی، ای بابا! می گزرد این هم. با خودت می گویی من نه اولینم و نه آخرین در این عالم که دنیا بر وفق مرادم نیست. اما سودش چیست؟ ما آدمها عادت داریم خودمان را گول بزنیم انگار. خوب حالا که چه؟ مگر اینکه دیگران دردی دارند مثل درد تو، مشکلی را حل می کن؟ نه خیر! تازه به نظر من این نهایت خودخواهی ست. انگار یک جورهایی وقتی دردی داریم، دوست داریم همه داشته باشند تا احساس آسودگی کنیم.

این روزها، لعنت می فرستم به خودم تمام مدت. باور کنید چرایش را نمی دانم. یعنی راستش از شما چه پنهان، گاهی می دانم! اما فقط گاهی. انگار این همه سال دیگر عادت کرده ام به نخندیدن، به اخم کردن، به شکوه و ناله، البته پیش خودم. در دلم. می دانید، آخر دیگر کسی نمی فهمد این حرفها را. انگار عادی شده.

این چند وقت عادت کرده ام به غم. همینجاست. کنارم. وقتی هم می رود انگار یک چیزی کم شده! خودم می روم دنبالش. بله، بله. می دانم، انگار دیوانه ام. نه نگران نباشید. کمی خواستم اینجا از خودم بنویسم. ببخشید اگر زیادی شخصی شد. گرچه، روال همیشگی ام همین بوده. خودم هم نمی دانم چه می گویم!

گاهی خسته می شوی. از خودت، زندگی، این صفحه تکراری که همیشه میزبان نوشته هایت است و طعم تلخِ تلخِ این قهوه. خسته می شوی از تلخی خودت، از آهنگهای تکراری، که محبوبت دوستشان ندارد، و از خاطراتی که انگار نمی خواهند رهایت کنند. خسته می شوی از حضور این همه افسردگی، غم، اخم، و از خود خستگی هم خسته می شوی. بعد هم هی با خودت کلنجار می روی که، بس است، اینقدر انرژی منفی نده، صبح که بیدار می شوی بگو: امروز روز خوبی ست، امروز روز خوبی ست ... ول کن این حرفها را! که را به سخره می گیری؟ همان اول صبح برو و خودت را در آینه ببین. به خودت پوزخند بزن و تمام گناهانت، تمام شکستهایت، تمام از پشت خنجر زدنهایت را خوب نگاه کن. به این نمی گویند تلخی، بدبینی. به این می گویند واقع بینی. باور کن!

این روزها ... باور کنید دیگر خسته شدم بسکه گفتم این روزها. به عقب که بر می گردم، می بینم تمام زندگی ام جمع همین روزهاست. انگار داری توی راه می روی و هی به فکر مقصدی. وقتی می رسی به انتهای مسیر میبینی هیچ چیزی نیست. بعد وقتی خوب فکر می کنی یا می پرسی از کسی، می بینی قشنگی این سفر اصلا همان مسیرش بوده. برگشتی هم نیست.

تا حالا شده زبانتان نچرخد به اینکه چه در ذهن دارید؟ نتوانید بیانش کنید؟ حتما شده. می دانم. هم دردیم. من هم این روزها همینجورم. تا حالا شده مثل یک سرباز بی اسلحه بمانید وسط میدان؟ مثل یکی که همه شهر آمده اند، دوره اش کرده اند، و با خشم و اخم نگاهش می کنند. تا حالا شده؟ باور کنید آدم بغضش میگیرد. هر قدر هم قوی باشد و بزرگ، بغضش می گیرد. مثل این کوچولوها وقتی می خواهند گریه کنند، لب و لوچه اش آویزان می شود از دو طرف و اشک پر می کند چشمانش را.

گاهی، آنقدر بغضت می گیرد، که دوست داری جعبه مداد رنگیهایت را بر داری، و همه جا و همه چیز را خط خطی کنی، و بعد هم خط خطی کنی کودکیهایت را. آهای با شما هستم، ببخشید اما، می شود برای لحظه ای گوشهایتان را بگیرید؟ آها! خوب است. می دانم که «شعر مرا می خوانی». گاهی خودم هم دلم می خواهد این کودک را از بین ببرم. اما تو دوستش داری. می دانم. و می دانم که انگار، این منم که بلد نیستم چطور، و کجا بگزارم که بازیگوشی کند. برای همین هم از تو طلب بخشش کردم. باقی ِدرد دل من برای تو، بماند برای وقتی دیگر.

گاهی انگار، به غم عادت می کنی. خنده روی لبهایت است و می خندی، اما نقاب را که کنار می زنی، آن بغض بالایی (یادتان که هست؟) توی آینه پیداست. گاهی حس می کنی، تا نهایت تنهایی. نه که تافته جدا بافته باشی یا مثلا بهتر از بقیه ای و تو را نمی فهمند و نمی دانم از این روشنفکر بازیهای کودکانه، نه. باور کنید. همینجوری، وقتهایی هست که حس می کنی تنهای تنهای تنهایی. حس می کنی هر چه مهربانی کردی، هرچه گذشت کردی، هرچه دوست داشتی، و هرچه کمک کردی آدمها را به شیوه خودشان، همه اش روی سرت خراب شده. گاهی حس می کنی با تمام وجود داری می وزی، مثل یک نسیم به دل کسی، هی این در و آندر می زنی، اما نمی شود. نمی شود. کاش می شد. گاهی حس می کنی، دهانت را بسته اند، و هر قدر می خواهی بگویی اینجایم، بی فایده است. گاهی ... گاهی ... گاهی ...

هیچ نظری موجود نیست: