۱۳۸۷/۰۸/۰۱

بی عنوان

همین چند وقت پیش، به یکی، یکی که نه، عزیزترین کسی که در زندگی داشته ام و مهربانترین کسی که شناختم، قول دادم که خیلی چیزها را عوض کنم. حتی اگر دیر باشد. یکی از چیزهایی که شامل این تغییر است همین جاست. گاهی شاید، لحن اینجا عوض شود.

1- یاد گیری هر زبانی مشقت دارد. مخصوصا ما که دیگر سنی ازمان گزشته. یادگیری زبان در سنین کودکی و نوجوانی ساده است اما برای مغز خشک شده و صلب ما، کمی سخت. اما چیزی که در یادگیری هر زبان نادیده گرفته می شود آن است که پشت هر زبانی یک شخصیت نهفته. اول بگویم که دارم از زبانی حرف می زنم که تا حد قابل تاملی در آن مسلط باشید. به عبارتی بتوانید گهگداری به آن زبان فکر کنید و با خودتان حرف بزنید. اگر تا این حد به زبانی مسلط باشید، آن وقت خواهید دید که یک شخصیت پشت این زبان ظهور می کند. اغلب دیگر خود قبلیتان نیستید. یک جورهایی یک آدم تازه هستید. آنهایی که در بلاد غربتند (!) یا کلا زبان مادریشان غیر از فارسی ست خوب می فهمند چه می گویم.

2- مدتهاست این توی دلم مانده که بگویم. چه قدر آدمهای دور و برمان محرومند از احساس خوشبختی. «خوشبختی» و «احساس خوشبختی» دوتا چیز جدا از همند. همانگونه که امنیت و احساس امنیت. گاهی در کمال امنیت شما ترس دارید از چیزی. در حالیکه هیچ اتفاق بدی نخواهد افتاد. گاهی هم در اوج نا امنی به هر دلیلی، شاید مثلا بی خبری، اصلا احساس نا امنی نمی کنید. خوشبختی هم همینطور است. خیلی آدمها دور و برمانند که خوشبختند اما احساس خوشبختی نمی کنند. و بالعکس. دوستی که تازه رفته بود به بلاد کفر می گفت اینجا جوانها همیشه شادند و خوشحال. چه می توانیم بگوییم. انگار این نسل سوخته تمامی ندارد. هر نسلی خودش را سوخته می داند. ما هم همینطور.

3- چه قدر ادبیاتم نامناسب است برای اینجور نوشتن. گرچه کور سوی امیدی دارم به اینکه کم کم ادبیات لازم برای اینجور نوشته ها را پیدا کنم، اما خودم خوب می دانم که سخت است. یک جورهایی انگار، با این حال و روز من نمی شود اینجور نوشت. یک جورهایی برای من، که نوشتن فقط وقتی به سراغم می آید که شادی رفته، انگار اینجور نوشتن سخت است.

هیچ نظری موجود نیست: