۱۳۸۷/۰۹/۲۹

اطلاعیه

__________
از کلیه دوستان و آشنایانی که کتابی پیش اینجانب به امانت گذاشته‌اند خواهشمندم با دادن نشانی بیان کتابشان را تحویل بگیرن. به دلیل کند ذهنی و تعطیلی حافظه تا اطلاع ثانوی من خودم به یاد نمی‌آورم! بعدا سر پل صراط کسی یقه ما را نچسبد ها! همینجوریش پایمان میلغزد.

۱۳۸۷/۰۹/۲۸

کودک بی قرار درون

__________
نصف عمرتان بر فناست اگر Enya گوش نمی‌دهید یا از آن لذت نمی‌برید! مخصوصا عصرهای حالگیر بعضی روزها!

Enya, A Day Without Rain, Wild Child

Ever close your eyes
ever stop and listen
ever feel alive
and you've nothing missing
you don't need a reason
let the day go on and on

Let the rain fall down
everywhere around you
give into it now
let the day surround you
you don't need a reason
let the rain go on and on

What a day
what a day to take to
what a way
what a way
to make it through
what a day
what a day to take to
a wild child

Only take the time
from the helter skelter
every day you find
everything's in kilter
you don't need a reason
let the day go on and on

Every summer sun
every winter evening
every spring to come
every autumn leaving
you don't need a reason
let it all go on and on

What a day
what a day to take to
what a way
what a way
to make it through
what a day
what a day to take to
a wild child
What a day
what a day to take to
What a way
what a way
to make it through
What a day
what a day to take to
a wild child
What a day
what a day to take to
what a way
what a way
to make it through
what a day
what a day to take to
Da-da-da
Da-da-da-da-da-da
what a way
what a way
to make it through
Da-da-da
Da-da-da-da-da-da
Da-da-da
Da-da-da-da-da-da
What a way
what a way
to make it through
what a day
what a day to take to
a wild child
what a day
what a day to take to

۱۳۸۷/۰۹/۲۰

اگر آن بانوی مهر و ماه بود ...

__________
اگر آن بانوی مهر و ماه بود، برایم یک خودنویس می خرید به چه قشنگی!

۱۳۸۷/۰۹/۱۶

...

__________
این شفق است یا فلق؟
مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده‌ام؟
جان دقایقم، بگو

آینه در جواب من
باز سکوت می‌کند
باز مرا چه می‌شود
ای تو حقایقم بگو

جان همه شوق گشته‌ام
طعنه ناشنیده را
در همه حال خوب من
با تو موافقم بگو

...

۱۳۸۷/۰۹/۱۳

قطعه پاره های یک ذهن پراکنده

__________
گذشته های هراسناک هستی، هر دم، تو را به عمق دره های تفکر پرتاب می کند. گرچه در تمامی پاییزهای زندگی، بی شک حقیقتی مسلم نهفته است، اما تو در پی واقعیتی و چه پوچ می دوی به هر سو. هر دم بخشی از درونت، گوشه ای از ذهنت تو را به تمسخر می گیرد و نمی دانی برای بودن با گوشه گوشه های ذهنی خسته از بودن و نیاسودن باید چه کرد.

روز-داخلی
کنار صندلی تمیز خاکستری یک کیف جا مانده پر از کاغذ. یکی را در می آورم و دزدکی نگاهش می کنم. می دانم کار درستی نیست. اما کنجکاویم ذهنم را آنقدر آزار داده که نمی توانم تحمل کنم. و می خوانم.

بی شک غبار پنجره های قدیمی را نمی شود با یک روزنامه گرفت. پنجره های شفاف قدیمی، پارچه می خواهند کتانی. پارچه کتانی را از روی میز بر می دارم و اول خوب پنجره را بر انداز می کنم. صورتم را نزدیک می کنم و فوت می کنم و سرفه امانم را می برد. وسط پنجره را پاک می کنم تا درخت زیتون داخل حیات را ببینم.

روز-خارجی
آدمها، همه با عجله، هر کدام به سمتی در حرکتند. چه فرقی می کند کجا. اصلا مهم نیست. آسودگی، برای من خیلی وقت است تمام شده و علیرغم تمام شادی ها گاهی خیلی خسته می شوم. نگاهی می اندازم به بالای تپه، و یادم می افتد که زمانی به چه سادگی تا نوک تپه می دویدم. از آن هوسهای بی خود پیر مردانه به سرم می زند و حالا از نفس افتاده ام. بد جوری به هن و هن می افتم و سرفه امانم را می برد.

چه قدر رنگ آسمان این شهر برایم آشناست. یاد حرف یکی افتادم که می گفت همه جا آسمان همین رنگ است. خسته می نشینم زیر درخت کوچک خوشبختی، زانوها را در بغل می گیرم و به عالم خودم فرو می روم. به هیچ کس هم اجازه نمی دهم مرا در آغوش بگیرد. باورتان بشود یا نه، خستگی های زندگی این روزها دارد غیر قابل تحمل می شود.