۱۳۸۷/۰۹/۱۳

قطعه پاره های یک ذهن پراکنده

__________
گذشته های هراسناک هستی، هر دم، تو را به عمق دره های تفکر پرتاب می کند. گرچه در تمامی پاییزهای زندگی، بی شک حقیقتی مسلم نهفته است، اما تو در پی واقعیتی و چه پوچ می دوی به هر سو. هر دم بخشی از درونت، گوشه ای از ذهنت تو را به تمسخر می گیرد و نمی دانی برای بودن با گوشه گوشه های ذهنی خسته از بودن و نیاسودن باید چه کرد.

روز-داخلی
کنار صندلی تمیز خاکستری یک کیف جا مانده پر از کاغذ. یکی را در می آورم و دزدکی نگاهش می کنم. می دانم کار درستی نیست. اما کنجکاویم ذهنم را آنقدر آزار داده که نمی توانم تحمل کنم. و می خوانم.

بی شک غبار پنجره های قدیمی را نمی شود با یک روزنامه گرفت. پنجره های شفاف قدیمی، پارچه می خواهند کتانی. پارچه کتانی را از روی میز بر می دارم و اول خوب پنجره را بر انداز می کنم. صورتم را نزدیک می کنم و فوت می کنم و سرفه امانم را می برد. وسط پنجره را پاک می کنم تا درخت زیتون داخل حیات را ببینم.

روز-خارجی
آدمها، همه با عجله، هر کدام به سمتی در حرکتند. چه فرقی می کند کجا. اصلا مهم نیست. آسودگی، برای من خیلی وقت است تمام شده و علیرغم تمام شادی ها گاهی خیلی خسته می شوم. نگاهی می اندازم به بالای تپه، و یادم می افتد که زمانی به چه سادگی تا نوک تپه می دویدم. از آن هوسهای بی خود پیر مردانه به سرم می زند و حالا از نفس افتاده ام. بد جوری به هن و هن می افتم و سرفه امانم را می برد.

چه قدر رنگ آسمان این شهر برایم آشناست. یاد حرف یکی افتادم که می گفت همه جا آسمان همین رنگ است. خسته می نشینم زیر درخت کوچک خوشبختی، زانوها را در بغل می گیرم و به عالم خودم فرو می روم. به هیچ کس هم اجازه نمی دهم مرا در آغوش بگیرد. باورتان بشود یا نه، خستگی های زندگی این روزها دارد غیر قابل تحمل می شود.

هیچ نظری موجود نیست: