حادثه
ديروز خبر را شنيدم. ناگوار بود، خيلي ناگوار. ما چه حس ميکنيم از اين چيزها؟ آيا حق داريم در مورد آنها حرف بزنيم؟
چشمانش را باز کرد. فقط هفت سال داشت. چشمش به آدمها بود. آدمها؟ پاها. او فقط پاها را ميديد. سرد بود. خيلي سرد. ابتداي زمستان بود. هاج و واج اطرافش را مينگريست. چرا خانهاي نبود آنجا؟ آدمها ميرفتند و ميآمدند. ميدويدند . صداها مبهم بود. جيغ و فرياد، شيون، نفرين، دعا. چه ميگذشت؟ داشت از سرما يخ ميزد. بيحس شده بود. چشمان خواب آلودش را ماليد و سعي کرد پدر يا مادرش را بيابد. نبودند. نميدانست چرا در خانه نيست. او اينجا چه ميکند؟ کِي آمده؟ چطور آمده؟ نميدانست بايد گريه کند يا نه؟ آوار خانهها در مقابلش. چرا شهر اينطور شده بود؟ مطمئن بود آنکه شهر را به اين روز انداخته، آدمها هستند، نه خدايي که هميشه در مدرسه، از مهربانيش ميگفتند. ملحفههاي سفيدي که روي زمين بودند چه بودند؟ زيرشان چه بود؟ ماشينهاي سفيد با آژير قرمزِ رويشان همه جا بودند. آدمهاي با روپوش سفيد اين طرف و آن طرف ميدويدند. احساس سرما کرد. آفتاب داشت بالا ميآمد. آرام چشمانش را بست، و خودش را به خيال سپرد. به خواب رفت. آفتاب بالا ميآمد و او خواب خانه را ميديد و گرماي خانه را. خواهرها و برادرها پدر و مادرش. ميخواست امروز صبح از خواهر کوچکش به خاطر روز قبل معذرت بخواهد. خواب ديد که دارد کيف به دست از خانه خارج ميشود. به قصد مدرسه. خانه. خانه ....
نميدانست بايد چه کند. به طفل خردسالش که روي دستانش بود نگريست. بغضش اجازه نفس کشيدن به او نميداد. حتي يک قطره اشک هم از چشمانش سرازير نميشد. گويي چشمهي چشمانش خشکيده بود. بارها در اين انديشه بود که اگر تار مويي از سر کودک نازنينش کم شود، نخواهد توانست زندگي کند، و حالا .... به سختي تعادلش را حفظ ميکرد و گام بر ميداشت. دنيا دور سرش ميچرخيد. دور و برش را نگاه کرد. آدمها همه ميدويدند. کسي به او توجه نميکرد. ميخواست فرياد بزند. ولي حتي کلمهاي نميتوانست بر زبان آورد. دهانش باز مانده بود و زبانش صلب. شخصي سفيد پوش به طرفش ميآمد. نديد چه شد. فقط فهميد که کودک در آغوش آن سفيد پوش است. به دستانش نگاه کرد و ... و بغضش ترکيد ....
آفتاب بالا آمده بود. شهر، شهر اشباح بود. درست مثل آبادان و خرمشهر به هنگام جنگ. من احساس اين مردم را، احساس آوارگي را، خوب ميفهمم. خوب. خيلي خوب.