۱۳۸۶/۰۷/۱۶

جامعه شناسی به زبان ساده

«جامعه شناسی به زبان ساده» کتابی ست از «صادق زیبا کلام». در علوم انسانی ما، جای کتابهای اینچنینی واقعا خالی ست. تبریک می گویم به آقا زیبا کلام. کتاب در واقع مجموعه ای ست از جزوه های درسی و نوشته ها و یادداشتهای ایشان درباره جامعه شناسی که شرح کاملش را می توانید در مقدمه کتاب بخوانید. چیزی که مهم است آن است که کتاب هشیارانه نوشته شده. یعنی ترجمه صرف نیست بلکه دریافته های مولف است که نتیجتا بهتر از خواندن یک ترجمه لفظ به لفظ از یک کتاب خارجی ست. توصیه می کنم اگر به جامعه شناسی علاقه دارید، این کتاب را حتما بخوانید.

۱۳۸۶/۰۶/۱۸

فیلمهایی که باید دید: پروانه

پروانه (Le Papillon)، ساخته فیلیپ مویل (Philippe Muyl) را یک بار یکی از شبکه های تلویزیون هم پخش کرده. خوشبختانه فیلم هیچ قسمت خلاف شرعی هم ندارد (!). اما یادم نیست که کوتاه شده بود یا نه. تازگیها به حمد الله صدا و سیما فیلمها را مجددا تدوین می کند و قطعاتی از فیلم را که احساس می کند زیادی هستند حذف می کند. حتی از فیلمی مثل «خیلی دور، خیلی نزدیک». بگزریم.

«پروانه» را به لطف یکی از دوستان پیدا کردم و دیدم. فیلمی ست ساده، بدون اتفاقی خاص، اما جذاب و روان. چیزی که در وهله اول در میانه فیلم نظر شما را جذب خواهد کرد مناظر طبیعی ست. مناظری از کوهستان و دشتهای سر سبز. روایت یک پیرمرد بی حوصله و تنها (ژولیان) و دختری شاید 9 ساله (الزا)، کنجکاو و بسیار پر حرف. داستان زیبایی ست. راستش بین هیاهوی فیلمهای هالیوودی این جور فیلمها استراحتی به مغز آدم می دهند. سفری کوچک اما جالب که در آن ژولیان خیلی چیزها را از الزا «باز»می آموزد، چرا که همه را فراموش کرده است. چیزهایی که یادآوریشان همراه است با یادآوری اینکه ژولیان هنوز هم زنده است و باید از عزلت خویش بیرون آید. گرچه لحظاتی از فیلم، با رفتار کودک گونه ژولیان در برابر الزا که هر دو را مثل دو کودک تصویر می کند جذاب می شود، اما اغلب حرف فیلیپ مویل در فیلم، همان جاری بودن زندگی ست. همان که، نباید برای یافتن با ارزشترین چیزها، سفرهای دراز رفت. گاهی با ارزشترین چیزها، در خانه انسان هستند، درون قلبش. کافی ست نگاهی به همین نزدیکی، درون خودمان بیاندازیم. تبریک می گویم آقای مویل!

اگر فرصتی برای دیدن فیلم داشتید، گرچه می دانم پیدا کردنش سخت است، اما پروانه را حتما ببینید.

۱۳۸۶/۰۵/۲۶

دریاهای جنوب

وقتی بی تو، سر می گزارم به بیابانهای لم یزرع، برای فرار از چیزی نیست. برای جستجوست. وقتی غم سراسر وادیهای قلبم را فرا می گیرد، حضوریست در کنار تمامی پدیده های این عالم خاکی، که تو را تداعی می کند. خدایی ست که عاشق من است.

خواب می بینم، خوابهای آشفته. کشتی در دریاهای جنوب، مرا با خود می برد. همه مسافران چشم می دوزند به آرامش غریب دریا. من اما، اخم دارم، مردی که کنار من است نگاهی می اندازد به چهره ام و بعد به افق. نمی داند. نمی داند که چرا اخم کرده ام. نمی داند که چه رخ خواهد داد. وقتی نگاه می کنم به دریای آرام، جز چشمان تو چیزی در ذهنم نیست. مرد ایستاده است. بدون آنکه مرا بنگرد، نامم را می پرسد. اما من چیزی به خاطر ندارم. حتی از آمدنم. تنها چیزی را که می دانم می گویم. «من به جستجو آمده ام». و وقتی می پرسد به جستجوی چه؟ نمی دانم. نمی دانم. نگاهش که می کنم، در چشمانش می خوانم که می داند. انگار که من است در ازل. انگار که تمامی این زندگی ام را زیسته. بیهوده در کلنجاری بیهوده سعی می کنم در چشمانش چیزی بخوانم. مرد لبخند می زند، و دریا طوفانی می شود.

من وقتی نگاهم را می دوزم به خنده هایت، چشمانم را تنگ می کنم، مثل همیشه که به فکر فرو می روم. انگار که چیزی یادم می آید. چیزی که نمی دانم قبلا چرا چندین بار به ذهنم رسیده اما نگفته امت. وقتی می گویی که چیزی داری برای گفتن به من اما وقتی دیگر خواهی گفت، نمی دانم باید چگونه لحظه های فراغت را بپزیرم. من اما گاهی عجیب حسی دارم از مقاومت.

گاهی تمام وجودم پر می شود از خنده هایی که برای حضورت نگه داشته ام. گاهی نمی دانم من از تمامی این جهان خاکی، برای چه فراریم. در گریزی بی پایان، حالا بار دیگر در میان جمعیت آدمهای خندان اطرافم به طرز ترحم بر انگیزی به تله افتاده ام. یادم نیست که چرا نمی خندم. یادم نیست.

گاهی غم، برای آدمها عادت می شود. «آنکه از همه بیشتر می خندد، غمگینترین است». گاهی نمی دانم چرا این همه سکوت در قلب من است. هرگز سکوت مرا کسی جز تو نشکست. وقتی که کنارم نباشی، هر قدر هم نزدیک، وقتی که دستت را در دستم نمی گزاری، حرفی برای گفتن نیست. زبانم در کام می خشکد.

هر بار دریاهای جنوب، مرا به یاد تو می اندازند. چشم که باز می کنم و رد پایت را کنار ساحل می بینم، آغاز می کنم به دویدن. دویدنی بی پایان. هر کسی مرا می بیند، تا افق مرا دنبال می کند. دوباره چشمها را که باز می کنم، خود را در میان سیل جمعیتی می بینم که می خندند. با هم گفتگو می کنند و مرا نمی بینند. و من هنوز هم در حال جستجویم. و هر بار خسته می شوم. چشمهایم را می بندم و تو را می بینم.

چشمهایت، مرا به اعماق دریاهای جنوب می برد. یادم باشد، جایی زندگی نکنم که دریا و رود نداشته باشد.