۱۳۸۴/۰۳/۰۹

شب بارانی و توهمهای يک خوابزده

در سرزمین رویا همیشه شبها باران می بارد. نه که هر شب. نه. باران همیشه شبهاست که می بارد. و من می روم که قدم بزنم. زیر باران ریز زمستانی که نمی ماند به باران ماه سوم بهار. من در گریز از روزمرگی طاقت فرسا و در گریز از خاکستری صحنه های زندگی، رنگ را می سپارم به بوی خاک، به اشکهای ابر و قطرات متهور بارانی که بازی اش گرفته با تابستان. درختها هم گویی قبل از حمام شبانه، قبل از رفتن به خواب موهایشان را خشک می کنند با باد، و قطرات درشت آب، توام با بوی موهایشان به صورتم میخورد.هر کدام بویی. افسوس که نمی توانم صورتم را در موهاشان فرو کنم و بو بکشم.

خیس می شوم. خیس ِ خیس. باران ریز صبورانه همه چیز را می شوید. حتی خواب را. درختها دیگر نمی خوابند. حمام شبانه ذهنشان را می آشوبد و حاصل آن می شود شب گردیهایی که بر اثر القا این آشوب در جان آدمیان است. هیچ جنبنده ای بیرون نیست جز من و آنها. همه تنم را قطره ای که می چکد به پشت گردنم، می لرزاند. همه تنم را.

من به دنبالش در رویاهایم گشته ام. امروز اینجا شبیه فضای رویاهایم بود و من او را می جستم. من هر وقت که بخواهم می بینمش. چشمانم را می بندم و می بینمش. صدایش اما ...

در میان درختان خیس که باد می بردشان به هر سو، می بینمش و می شنومش. چهره اش آرام است. مثل همیشه و بر خلاف درونش. چشم می دوزد به پرسه های ابر و آهسته های شرشر باران. دستانش را می گشاید و رو می کند به من که: بیا.

تَوَهم ... تَوَهم. هنوز شب است و آسمان می بارد. باران می بارد. ابر می بارد. کوچه ها خفته در خواب شبانه ای که زود به سراغشان آمده، بعضی کابوس می بینند و برخی رویاهای شیرین. من اما ... دور شده ام و خسته ام و خیسم. کجاست؟ سردم است و در این سفر شبانه تنها موجودی که دیدم سایه مردی بود از پشت پرده پنجره طبقه سوم.

من گاهی در پناه انسانیتم هستم. گاهی پشتش سنگر می گیرم. گاهی درونش هستم و گاهی درونم است. گاهی هم روبروی هم می نشینیم و می خندیم به زندگی. دیروز اما، قهر بودیم. ما دو تا اما با هم بودیم. با هم هستیم. من بیش از هر کسی و هر چیزی این انسانیتم را دوست دارم. حتی اگر کسی بترسد که مرا در آغوش بکشد. حتی اگر کسی از ترس هر آنچه در طبیعت بشری است بتازد بر خواسته های ساده اش و به این ترتیب مرا در انسانیتم به شک بیاندازد. من باز هم دوستش دارم و اگر کسی به آن شک کند یا اهانتی، از خشم من در امان نخواهد بود. می شنوی نازنینم؟ می شنوی همه دنیای من؟

من اما ... اگر صدایت را نشنوم، دوستش نخواهم داشت. وقت برگشتن است. کسی چتر مرا ندیده؟

۱۳۸۴/۰۲/۲۷

دوست

من بدم می آید از اینکه فقط دوست دوران خوشی باشم. اگر مرا به دوستی می پزیرید برای همه لحظاتتان بپزیرید.

۱۳۸۴/۰۲/۲۵

در فضیلت سکوت

حكيمي مي گفت: براي اثبات فضيلت سكوت و شنيدن همين بس كه خداوند به هر انساني به ازاي يك زبان دو گوش و دو چشم داده است. اما اصراري كه انسان براي گرفتن و اثبات حقانيت خود دارد شايد به مراتب بيشتر از تلاشي است كه براي شنيدن و ديدن حقيقت و حقانيت در ديگران صرف مي كند.

نامه

اينجا عزيز من!
خورشيد روبرو را مي بينم هر عصر
در انتهاي سرخ شقايق وارش در خواب
و ماه را كه بي رنگ
و شهر را كه بي نام
اينجا هميشه ياد تو با من
از ابتداي سرخ شقايق وارش بيدار
با آبها – كه جاري
و شهرها – كه روشن
اينجا تويي كه مي خندي با تبسمي
در چشم سبز رهگذري آرام
بيدار – خواب مستي دوشينش
با جامه هاي رنگين –
و آن نگاه كردن انديشناك، اما تاريك – روشنش
مثل سپيده دم
مثل هميشه پاك
مثل هميشه ياد تو با من...

«م. آزاد»

۱۳۸۴/۰۲/۱۷

بی بازگشت

باز نخواهم گشت

در ميان آسمان و چشمهايش
فردا را مي بينم.
جنون قلبي عاشق،
و قرارهاي عاشقانه،
راهي طولاني
از اشتياق و گريز
از خواهش و نوميدي
و مسافري
رو به سوي كبوديها
بي هيچ توجهي
كه دستمالي كشته شد
يا دستي خود کشی کرد
***
من سفر خواهم كرد
و به توهم يك سراب
باز نخواهم گشت
من،
در پرسه هاي اين جهانيم
ناپيدا شدم
اشكهاي خاطراتم را سوزاندم
و بندهايم را گسستم
چه كسي گفت كه من
باز خواهم گشت؟
چه كسي گفت كه من
بار ديگر زندگي ام را خواهم فروخت؟
به جان او سوگند
كه باز نخواهم گشت.
حتي اگر
دستمالي كشته شود
يا دستي خودكشي كند.
***
هر چه بود، گذشت
ومن چيزي ندارم
جز فردايي
كه آرزوهاي بزرگم
مي سازندش.
هر چه بود، گذشت
پس اي زندگي
بشور
تازه شو،
نور شو،
بدرخش
آتش شو و شعله بكش
من چون ديروزي كه بگذرد
سفر خواهم كرد
و چون اندوهگين شويد
اندوه من پايان خواهد يافت
و چون بگرييد
چهره ام خواهد شكفت
من باز نخواهم گشت،
حتي اگر
دستمالي كشته شود
يا دستي خودكشي كند.

«حبيب يونس»

لن اعود

بين السماء و فيء عينيه الغد
و جنون قلب عاشق و الموعد
و مسافه من لهفه و تشرد
و مسافر في زرقه ... ما همه
اغتيل منديل او انتحرت يد

انا شئت ارحل، لن اعود الي سراب
و أهيم في دنياي احترف الغياب
احرقت دمعه ذكرياتي
حطمت سجني و القيود
من قال اني قد اعود
و ابيع ثانيه حياتي
و حياته ... انا لن اعود
اغتيل منديل او انتحرت يد

ما كان كان و ليس لي الا غد
تبنيه آمالي الكبار
ما كان كان، فيا حياه تمردي
و تجددي نورا و نار
انا شئت ارحل حسبكم امس مضي
فاذا حزنتم غاب حزني و انقضي
و اذا بكيتم سر في وجهي الرضي

انا لن اعود
اغتيل منديل او انتحرت يد

(ترجمه ام كمي مفهومي است، گرچه لذت اصلي آن است كه با صداي «ماجده الرومي» بشنويدش و اگر ببينيدش كه حتي بهتر هم مي شود. حالت چهره اش موقع خواندن به آدم حس جالبي مي دهد)

برای هيوا:
حق با توست. آنکه ارزش دوستی و دوست داشتن دارد فهمش آنقدر زياد هست که به اين سادگی و با خواندن چند نوشته درباره ات قضاوت نکند و سعی کند تو را (به ويژه در عمل) بيشتر بشناسد. پس کلام را بايد کوتاه کرد. راستی من مدتهای مديدی است که خودم هستم. خود خودم (بحث مفصلترش را بگزار برای وقتی که هم تو و هم من حوصله داشتيم و جايش بود). هميشه از شنيدن حرفهايت و نقدهايت خوشحال می شوم و بهشان با جديت فکر می کنم.

راستی اگر احوالم را جويا شوی! بايد بگويم خوبم. خدا را شکر. و هر روز بهتر از ديروز به نتايج قويتری می رسم.

کلام آخر اينکه: ميگُم کا! حالا حتما بايد حال مُ بد بشه تا يه خبری ازُم بگيری؟ (شوخی کِردم کُکا! تو که هميشه حال مُنه می پرسی و ازُم خِبر می گيری.)

برای نادی:
تو کشتی مانه کُکا! امام زمانم غيبتش ايطو نبود! خو نمی خوای تحويل بگيری ای يه چی ديگن. بوگو. مُ ناراحت نميشُم.

۱۳۸۴/۰۲/۱۲

ارسطو و «اخلاق نيکوماخوسي»

كمال:
براي وصول به فضيلت و كمال، يك راه هست كه شخص را از آفات تاخير و انحراف باز مي دارد و آن راه وسط و اعتدال است ... حد وسط به معني هندسي آن نيست بلكه حد وسط در اخلاق با اوضاع و احوال فرق مي كند و تنها عقول پخته و قابل انعطاف با اوضاع آن را درك مي كنند. كمال هنري است كه به تجربه و عادت حاصل مي گردد اينكه ما كار صحيح مي كنيم براي آن نيست كه كامل و با فضيلت هستيم بلكه چون كار و عمل ما صحيح بوده است فضيلت و كمال به دست آورده ايم ... كمال عمل نيست بلكه عادت است.
اشخاصي كه از افراط و تفريط خود آگاهند نام فضيلت را به طرف مخالف مي دهند نه به حد وسط اما كساني كه از افراطي بودن خويش آگاه نيستند حد وسط را بالاترين عيوب مي شمارند.
حد وسط تنها عامل و يگانه رمز سعادت نيست بلكه مال و حطام دنيوي نيز تا اندازه اي لازم است ... از ميان اسباب و معدات خارجي سعادت، دوستي از همه شريفتر و برتر است. ... دوستي و صداقت از عدالت نيز مهمتر است زيرا اگر مردم همه با هم دوست شدند عدالت لازم نخواهد بود ولي اگر مردم همه عادل شدند باز از دوستي مستغني نخواهند گرديد ... كسي كه دوستان زياد دارد هيچ دوست ندارد و دوستي كامل و تمام عيار با اشخاص بسيار ممكن نيست. دوام دوستي كه از روي اعتدال و ملايمت باشد از دوستيهاي بسيار گرم و پرهيجان متغير بيشتر است ... دوستي نيازمند برابري و همپايگي است زيرا در غير اين صورت يكي مرهون ديگري خواهد بود و پايه دوستي لغزان و لرزان خواهد شد.
نيكوكاران كساني را كه مورد احسان آنها قرار گرفته اند بيشتر دوست خواهند داشت تا اينها نيكوكاران را. غالب مردم علت را در اين مي دانند كه نيكوكاران به منزله طلبكارانند و آنها كه نيكي و احسان ديده اند در حكم بدهكاران. ارسطو اين تفسير را رد مي كند و ترجيح مي دهد كه نيكوكاران را به هنرمندان تشبيه كند و همچنانكه هنرمند اثر خود را دوست دارد و مادر بچه خود را، نيكوكاران نيز شخص مورد احسان خويش را بيشتر دوست دارند.