۱۳۸۳/۱۱/۱۲

پس به چه رنگی؟

خوب. حالا ديگر جشنواره برای من از تب و تاب افتاده. باز هم آقايان تحمل يک فيلم را حتی نداشتند و باز هم يک بار ديگر با برخوردهای غير فرهنگيشان مسائل را در هم آميختند. «به رنگ ارغوان» حاتمی کيا به خواسته خودش از جشنواره خارج شد.

اين برخوردها يک زنجير را تشکيل می دهد و از موج مرده آغاز شدند. از همان موقع و در جلسه سينما استقلال می شد حدس زد که حاتمی کيا از نظر فکری با آقايان درگير شده و لحظه ای که گفت ديگر فيلم جنگی نخواهد ساخت می شد فهميد که با او چه برخوردی خواهند کرد. حاتمی کيا فيلم سازی را از بعد از انقلاب آغاز کرد و اين (از نگاه من البته و با شناختی که از او دارم) به معنای نوعی تعهد و قائل بودن يک رسالت برای هنر است. برای من حاتمی کيا فيلمسازی بود که راهش را از نوع آهسته و پيوسته طی می کرد. تاثير او هم بر من بسيار آرام و به تدريج بود. آرام آرام از سبک و سياق روايتهايش خوشم آمد. تاثير نهايی را هم «روبان قرمز» که به اذعان خودش بهترين فيلمش است بر من گذاشت. وقتی مصاحبه هايش را می شنيدم راجع به فيلم به راحتی می توانستم تفاوت ديدگاه يک هنرمند معتقد به رسالت هنر و يک هنرمند غير متعهد به اين گونه رسالت را ببينم. فکر می کنم او هنر و فيلم سازی را يک وسيله می داند نه بيشتر. البته اين فقط احساس من است و نمی توانم هيچگونه دليلی برايش ارائه کنم. برای من روبان قرمز که حدود ده بار ديده امش هنوز هم فيلم غامضی است. البته کم کم چيزهايی می فهميدم بار آخری که فيلم را می ديدم. بعد از روبان قرمز هم می توان تغيير محتوای فيلمهای حاتمی کيا را به راحتی ديد. شايد اگر فرصتی شد درباره فيلمهايش بيشتر نوشتم. (اين هم رفت به بايگانی ذهنم فکر می کنم!)

اينها را هم ببينيد:

تهيه کننده: «به هر حال فيلم پروانه نمايش ايام جشنواره را دارد» ۵/۱۱/۱۳۸۳

ابراهيم حاتمي كيا در مصاحبه‌اي كه اوايل ماه گذشته با ايسنا داشت درباره به رنگ ارغوان گفته بود: «نمي‌دانم چه بگويم، كافيست بگوييم اين فيلم درباره ماموريست كه ... و ناگهان بار ذهني تماشاگر به سمت موضوعات سياسي برود!. من مدعي نيستم كه نمي‌شود از اين فيلم اشارات سياسي را درك كرد بلكه اين بستگي به تعريف ما از سياست است. اصلا مگر آدم غير سياسي وجود دارد، ولي نگاه سياسي در اين فيلم در حداقل‌ترين وضعيت است و به هيچ‌وجه دوست ندارم فيلم را يك فيلم سياسي بدانند»

نمايش فيلم «به رنگ ارغوان» آخرين ساخته‌ي ابراهيم حاتمي‌كيا و فيلم پذيرفته شده در بخش مسابقه سينماي ايران و سينماي آسيا، در بيست‌وسومين جشنواره‌ي فيلم فجر، متوقف شد.
سيدجمال ساداتيان ـ تهيه‌كننده‌ي اين فيلم ـ با تاييد اين خبر، به خبرنگار هنري ايسنا گفت: مسوولين مربوط به موضوع فيلم، خواستند كه فعلا «به رنگ ارغوان» در جشنواره نمايش داده نشود ۸/۱۱/۱۳۸۳

اين هم نامه حاتمی کيا به علی يونسی. در اين نامه صحبت از دعوتی شده که من از آن خبری نتوانستم بيابم. ظاهرا قبل از اين هم اتفاقاتی افتاده:

«يا شاهد
اجازه دهيد شما را برادر خطاب كنم، جناب آقاي يونسي وزير محترم دولت خاتمي،
شما در آن دعوت با سلام آغاز كردين. حافظ گشودين و اين بيت آمد و خوانديد كه: 'ما نگوييم بد و ميل به ناحق نكنيم.' و با غم، شكوه آغاز كردين. هر جا با عقل و استدلال امنيتي سخن گفتيد، نفهميدم؛ ولي هرجا با دل سخن گفتيد با جان دل گرفتم. دانستم كه به نمايندگي از شاكيان دل شكسته 'ياران سايه سبز' سخن مي‌گويي.
برادرم، به غم شما و يارانتان احترام قائلم؛ همان‌گونه كه شما، به نيت من احترام قائل بوديد. اجازه دهيد شهادتنامه آن نشست را رسا بخوانم. شهادت مي‌دهم كه: 'اجازه داديد كه «به رنگ ارغوان» علي‌رغم ميل باطني‌تان به نمايش درآيد، بي‌آنكه ثانيه‌اي حذف شود' و من قادر بودم جلسه را با همين توافق ترك كنم و فيلم در جشنواره شركت كند. ولي من برنخواستم. چرا كه با دلم آمده بودم و دل هنوز آرام نبود.
برادرم؛ بدانيد من و شما از يك قبيله‌ايم، اگر چه تلاشمان در دو ساحت مختلف قرار دارد ما عيانيم و آشكار و شما به زعم من در سايه‌ايد و ناپيدا.
به قول شهيد آويني 'من در بوستان عافيت‌طلبي شكرخوري و شكرشكني نمي‌كنم.' بر ما رواست كه آزمون و خطا كنيم و من اين ماموريت را از پيرمان، به دست‌خط عشق، حواله گرفته‌ام. شايد «به رنگ ارغوان» گل سرخ خارداري باشد كه دل ياران را ريش كرده است، ولي شما مي‌دانيد كه من نيتي جز تقديم گل نداشتم.
شهادت مي‌دهم كه به عنوان پدر معنوي «به رنگ ارغوان» با ميل و خواست شخصي خودم فيلم را از شركت در جشنواره فجر محروم مي‌كنم. مي‌گويم محروميت و اين سخت و دردناك است. مي‌دانم كه شما نيز همچون من از اينكه حاصل يك سال زحمت اهالي هنر در دولت هنردوست خاتمي چنين سرنوشتي پيدا كرده است متاسف هستيد. ولي با اطمينان و با صداي رسا مي‌گويم كه اجازه به هيچ خناسي نخواهم داد كه اين رود ارادت را بركه‌اي ساكن تصور كند كه مي‌تواند ماهيان نامشروع خود را پرورش و صيد كند. من و يارانم منتظر روزي خواهيم بود كه «به رنگ ارغوان» در فضايي صرفاً فرهنگي به همراه شما و يارانتان، در منظرنگاه مخاطبان اصلي آن قرار گيرد. انشاء‌الله.
نويسنده و كارگردان فيلم «به رنگ ارغوان»،
ابراهيم حاتمي‌كيا

ويران مي‌آيی

باز هم همان آهنگ هميشگي را مي‌گذارم و آرام مي‌خزم در تخت. نه براي خوابيدن كه براي خواندن. جه وقت است كتابي نخوانده‌ام؟ يادم نيست. همه اين مدت مجبور بودم چيزهايي بخوانم كه هيچ گاه علاقه‌اي نداشتم بهشان. نه. راستش مدتي است از آنها زده شده‌ام. نمي‌دانم چرا ولي فكر مي‌كنم اگر مدتي بگزرد دوباره بهشان علاقه‌مند بشوم. صداي موسيقي قطع نمي‌شود. مي‌رود و بر مي‌گردد. يك آهنگ شش دقيقه‌اي كه حتي يك روز كامل را با آن سر كرده‌ام. وقتي قطع مي‌شد گاهي احساس خلاء مي‌كردم. صداي زنگي در گوشهايم مي‌پيچيد و آنقدر حواسم را پرت مي‌كرد كه مجبور مي‌شدم دوباره روشنش كنم.

خزيدم در تخت و كتاب را باز كردم و شروع كردم به خواندن. دير وقت بود و من خسته از قدم زدن طولاني‌ام از ميدان فاطمي تا ميدان ولي‌عصر تا چهارراه ولي‌عصر و بعد هم تا ميدان انقلاب. نتوانستم. نتوانستم تحمل كنم. دلم براي ديدن كتابها تنگ شده بود. هوا سرد بود ولي من اصلا حوصله‌ي ديدن آدمهاي آشنا را نداشتم. دلم مي‌خواست جايي باشم كه كسي مرا نشناسد. راحت سرم را پايين بياندازم (نه از روي خجلت يا سرخوردگي يا افسردگي يا چيز ديگر) و راحت قدم بزنم. توي خودم باشم و به خيلي چيزها فكر كنم و به خيلي چيزها فكر نكنم البته! نفهميدم اين مسافتها را چطور طي كردم. فقط راه رفتم و رسيدم.جلو ويترين هر كتاب‌فروشي (كه سرش به تنش مي‌ارزيد!) چند دقيقه‌اي تلف كردم (تلف؟) و به كتابها نگاهي انداختم. خيلي‌هاشان جديد بودند. گيج شدم و اضطرابهاي ناخواسته به سراغم آمد. فكر مي‌كنم از اين جهت كه نمي‌دانستم حالا چطور بايد آن همه كتاب را يكي يكي (روي جلدشان و نام مؤلف يا مترجمشان را) بخوانم و در ذهنم طبقه‌بندي كنم.

دير رسيده بودم كمي. طي آن همه مسافت زمان برده بود و من كه قصد داشتم همه مسير را پياده طي كنم دير رسيدم. «خوارزمي» بسته بود. پاتوق هميشگي‌ام. يكي از دو پاتوق هميشگي‌ام. ناچار رفتم سراغ دومي، «نيك»، كه تا ده و نيم شب باز است و حتي روزهاي تعطيل هم. با آن اضطراب همراهم به سختي كتابها را از نظر گزراندم. توي كتاب‌فروشي گرم بود. دلم نمي‌خواست بيرون بروم اولش. ولي بعد نمي‌دانم چرا احساس كردم سرماي بيرون هم دلچسب است. كتاب را برداشتم، حساب كردم و بيرون آمدم. چپاندمش توي كيف و به قدم زدن آرامم ادامه دادم. بيرون سوز و سرما شديد بود و من هنگام قدم زدن آدمها را مي‌ديدم كه جفت جفت و گاهي در دسته‌هاي چند تايي گرم صحبت از روبرو مي‌آمدند و بي اعتنا مي‌گذشتند. آنها كه تنها بودند اما، گاهي نگاهي به من مي‌انداختند و بعد سر و گردنشان را در يقه‌شان فرو مي‌كردند كه مبادا سرما آزارشان دهد. نمي‌خواستم مسيرها تمام بشوند ولي مي‌شدند. هميشه همينطور است. هميشه.

در تختم كه نشستم احساس سرما كردم. وقتي ساعتها در آن تخت كسي نبوده، كسي زندگي نكرده، (كه تمام زندگي من، اين چند گاه، محدود شده بود به همان تخت) توقعي هم نمي‌شد داشت كه گرم باشد با آنكه همه اتاق گرد بود. دراز كشيدم و كتاب را دست گرفتم و خواندم و خواندم. آنقدر غرق بودم در كتاب كه نفهميدم چطور آن ساعات را گزراندم. نفهميدم كه چطور و كي شب شد و به خودم كه آمدم ديدم همه خوابند و صفحات كتاب هم تمام شده. بعد از مدتها خواندن يك كتاب كامل آنقدر به من لذت داد كه وصفش براي خودم هم مشكل شده حالا. شايد به اين خاطر كه به اين نتيجه رسيدم كه خودم هستم. هنوز عليرغم همه نقش بازي كردنها و فشارها خودم هستم. خودٍ خودم. و گذشته و آدمهايش را به فراموشي مي‌سپارم. همه را. نه. نه. همه را نه. عده اي را. معدودي را. آن عده معدود را و دلبستگي هايم را. حالا فقط در فكر آنم كه... بگزريم.


«ويران مي‌آيي» حسين سناپور چاپ دوم نشر چشمه.
كتاب ارزش خواندن دارد. داستان زيبايي است از نظر من و بسيار روان. از نوع متنهايي كه من خوشم مي‌آيد. خيلي هم ترتيب كلمات در جمله رعايت نشده. اولش خواندنش كمي سخت است چون زياد اتفاق مي‌افتد كه قيدها آخر جمله باشند. ولي عادت مي‌كنيد زود (مثل همين جمله!). به توصيه نويسنده هم گوش نكنيد! كتاب را به همان ترتيب كه نوشته (و نه از آخر به اول) بخوانيد. داستاني ساده و با زباني روان. به قول هيوا وقتي آدم در داستان يا فيلمي كه مي‌خواند يا مي‌بيند مشابهتي با خودش يا زندگي‌اش يا حتي تخيلش ببيند برايش خيلي جذاب مي‌شود. براي من شايد بخشي از جذابيت كتاب از همين جهت بود. يك بار بخوانيدش. ارزشش را دارد.

۱۳۸۳/۱۱/۰۵

در باب شاملو و آتشی

ديروز موفق شدم فيلم «تئو ون گوگ» را با عنوان submission يا همان «انقياد» ببينم. همان فيلمي كه به دليل ساختنش ترور شد. خودتان ببينيد و در مورد واكنش ترور كنندگانش قضاوت كنيد. از دو ديدگاه. اول آنكه تاثير اين كار در عدم تكرار چنين حادثه هايي چه قدر است. دوم اينكه تاثير اين كار در رفتار دولتهاي اروپايي و مخصوصا هلند با مسلمانان چه قدر است. بعد با هم مقايسه كنيد و ببينيد اگر شما بوديد كدام يكي را انتخاب مي كرديد.

در شرق روز شنبه 3 بهمن 83 و در صفحه ادبيات مقاله اي چاپ شده بود با عنوان «تحليل انتقادي يا انتقاد تحليلي، نقدي بر كتاب «شاملو در تحليلي انتقادي» و مصاحبه اخير منوچهر آتشي در شرق» به قلم «ا. ديانوش». مصاحبه آقاي منوچهر آتشي در 14 دي 83 چاپ شده بود. من آن مصاحبه را نخواندم. ولي اين مقاله را كه مي خواندم چند چيز جالب به چشمم خورد:

اول از همه اين نقل قول از شاملو بود: «زبان فارسي است كه كلمات عربي را به تسخير خودش در آورده. عربي در پارسي وارد شد، اما پارسي پارسي ماند. مشتي مفهوم را كه لازم داشت از زبان عربي به نفع خودش مصادره كرد، اما ساختارش را از دست نداد».

من هنوز نمي دانم چرا شاملو با موضوع طوري برخورد كرده كه خواننده برداشت مي كند اين جملات در جواب يك دعواي فرهنگي-زباني مطرح شده اند. مثل آنكه كسي ادعا كرده باشد عربي فارسي را تسخير كرده يا چيزي شبيه آن. اين دو زبان سالها با هم همزيستي داشته اند. مدتها دانشمندان يك قوم به زبان قوم ديگر كتاب نوشته اند. كلمات از هر دو زبان (كم يا زياد، به تعبير شاملو «يك مشت مفهوم»!!! يا بيشتر) در ديگري نفوذ كرده اند. خط هر دو قوم يكي است. ساختار شعر كلاسيك و حتي شعر نو در هر دو زبان مشابه است و هزار مشابهت ديگر. چرا مي خواهيم با اين چيزهاي ساده يك قوم را بر ديگري برتري بدهيم؟ چرا مي خواهيم ايجاد اختلاف كنيم؟ چرا حتي آقاياني كه ادعاي روشنفكري و با فرهنگ بودن هم مي كنند در انتها نگاهشان به انسانها به چشم «انسان» نيست و هميشه اين چيزهاي مسخره را در قضاوتهايشان داخل مي كنند؟ چرا هنوز به آن درجه از رشد نرسيده ايم كه ديگراني را كه با ما متفاوتند به راحتي بپذيريم؟

در جاي ديگري اين دو نقل قول از شاملو آمده:

«من معتقدم هر چيزي كه زيباست مفيد است، هر چيزي كه مفيد است ممكن است زيبا نباشد»

و

«چيزي كه مفيد است بهتر است زيبا هم باشد. بنا بر اين من دست كم به دنبال زيبايي نيستم. دنبال اينم كه تجربه اي را منتقل كنم و اصولا معتقدم از همين جاست كه مسئله مسئوليت –مسئوليت خطرناك و خطير- به عهده نويسنده مي افتد. نويسنده بايد درك فردي اش را تعميم بدهد و به صورت شعر توده در بياورد. در غير اين صورت يعني اگر فقط زيبا بودن را ملاك قرار دهد چيزي مي آفريند كه به هيچ دردي نمي خورد. حتي به درد خودش».

به دو جمله اي كه مشخص شده اند دقت كنيد. شاملو بنا بر جمله اول معتقد است كه هر چيزي كه زيباست مفيد است. در جمله دوم مي گويد كسي كه فقط زيبا بودن را ملاك قرار دهد (و در نتيجه چيز زيبا و بنا براين به اعتراف جمله اول مفيد بيافريند) چيزي آفريده كه به درد نمي خورد. چيز مفيد به درد نخور هم مگر وجود دارد؟!

طبق نقل قولهايي كه در اين مقاله از شاملو شده من اينطور استنباط مي كنم كه ديدگاه شاملو درباره روشنفكر كمي ايده آليستي است. او همه روشنفكران را به مفهوم كلمه، روشنفكر مي بيند. در حالي كه اينطور نيست و خيلي از آنها كه ادعاي روشنفكري دارند، خودشان اصلا صلاحيت ندارند. نكته اينجاست كه (البته اين يك نظر شخصي است) طبق نقل قولهايي كه از شاملو شده او خود را روشنفكر مي داند. ولي آيا يك روشنفكر بايد خودش اين را بگويد يا ديگران؟ يادم افتاد به ترجمه شعري به اين مضمون: «وقتي شما روشنفكر مي شويد، مي فهميد كه در همه عمر روشنفكر بوده ايد»!

راستي يك چيز جالب. منوچهر آتشي يك منظومه دارد به نام «خليج و خزر». خليج يا خليج فارس؟!!!

۱۳۸۳/۱۱/۰۳

آهنگ

راستش خيلی در مقابل اين وسوسه مقاومت کردم که اين را اينجا نگذارم ولی نشد. قول می دهم اين از آخرين جلف بازی هايم در اينجا باشد. ولی اگر گوش می کنيد، تا آخرش را گوش کنيد!!! mp3

۱۳۸۳/۱۰/۳۰

جشنواره فجر

همه چيز خوب می گذرد ظاهرا. به جز آنکه من هنوز نتوانسته ام برنامه خوبی برای خانه رفتنم تنظيم کنم.

اين روزها بحث جشنواره فيلم حسابی گرم است. اگر فرصتی شد، در باره اش مفصلتر می نويسم. قصد داشتم بروم چند فيلم جشنواره را ببينم که فعلا پشيمان شدم. با آن صفهای طولانی شايد ارزشش را نداشته باشد. نمی دانم. اگر بخواهيم طبق ايده بعضی ها پيش برويم، عجله ای نيست. فيلمها را يکی يکی در سينما می بينيم. تازه آن موقع فيلم مرغوب از نامرغوب هم قابل تميز است. البته من در يک کار (فعلا) شک ندارم و اگر برای ديدن فيلم به جشنواره بروم اين يکی را از دست نخواهم داد. «به رنگ ارغوان» ابراهيم حاتمی کيا حتما ديدنی است. راستش از بعد از «روبان قرمز»، به شدت ديد من نسبت به کارگردانهای داخلی تغيير کرد.

اما غرض اصلی از نوشتن مطلب (که هميشه همينطور می ماند برای آخر!) اين نبود. می خواستم بگويم متاسفانه ميان اين همه جنجال و هياهوی جشنواره فيلم، جشنواره تئاتر واقعا مظلوم واقع می شود. من شخصا اهل تئاتر نيستم. ولی از ديد يک ناظر بيرونی می توانم ببينم که آن گونه که لازم است برای آن ارزش قائل نيستند. بگذريم از اينکه معتقدم خود اهالی تئاتر هم کم تقصير نيستند در اين ماجرا. جشنواره تئاتر امسال البته، بخش مسابقه را ندارد و من نمی دانم که آيا يک جشنواره بدون مسابقه چه قدر می تواند جذاب باشد.

بگذريم. امسال حد اقل (طبق آنچه من می دانم) چهار تئاتر از خوزستان در جشنواره حضور دارند که سه تايشان از آبادان هستند و يکی (اگر اشتباه نکنم از ماهشهر):

روزی روزگاری آبادان، ن. و ک. حميد رضا آذرنگ، جمعه ۹ بهمن ۸۳، تالار سايه تئاتر شهر، ساعت ۱۷:۳۰ (اين يکی را احتمالا می بينم)

تنها يک گلوله، ن. و ک. عبدالرضا سواعدی، ۹ بهمن ۸۳، تالار سنگلج (فکر می کنم حوالی پارک شهر)، ساعت ۱۶

يک تئاتر مستند، ن. و ک. عبدالرضا ثامری، ۵ بهمن ۸۳، تالار سايه تئاتر شهر

ايستادن روی خط استوا، ن. و ک. سعيد آلبوعبادی، ۷ بهمن ۸۳ ساعت ۱۶

بايد ديد کار بچه های آبادان که هميشه در تئاتر موفق بوده اند اينبار چه از آب در آمده.

۱۳۸۳/۱۰/۲۰

تغيير

خوشبختانه اين روزها كمتر خواب مي بينم. يا لا اقل خوابهايي كه مي بينم شكل خاصي دارند. وقتي ذهن انسان درگير زندگي روزمره (روزمرگي؟ نمي دانم) و دغدغه هاي عادي زندگي مي شود ديگر وقتي براي فكر كردن به آنچه در ذهنش مي سازد ندارد.

«اين روزها به طرز عجيبي دلم براي آبادان تنگ شده»

خيلي وضعيت نامناسبي است وقتي انسان فرصت فكر كردن و پرداختن به چيزهايي كه دوست دارد نداشته باشد. موضوع اصلا قضاوت در باب اين چيزها نيست. انسانها سلايق متفاوت دارند و هر كس علايقي دارد. مهم نيست كه اين علايق چه هستند يا از چه عمق ذهني يا اصالت اخلاقي برخوردارند. نكته مهم فقط آن است كه هر كس بايد بتواند به علايقش بپردازد. به هر حال ما هميشه بعدها، حساب پس مي دهيم و مسوول تك تك كرده هاي خود هستيم.

«كاش مي شد اين روزهاي سرد كمي در اطراف خانه قدم زد. كاش مي شد در بازار ماهي فروشها يا كنار اسكله چند دقيقه اي گزراند و طلوع و غروب آفتاب نه چندان كم جان زمستان را كنار شط ديد يا حتي رفت به بازار و كمي قدم زد و صداي مردمي را شنيد كه گرم و صميمانه با آن لهجه گرم با هم حرف مي زنند. خسته شدم از حرف زدن يكنواخت و بدون لهجه مردم اينجا كه هيچ تنوعي ندارد. بدتر از آن اينكه مي داني همه دارند به زور لهجه شان را عوض مي كنند. اينجا كسي نمي فهمد دو ده كم يعني چه! بايد بگويي ده دقيقه به دو!!!»

ببخشيد كه اين حرف را مي زنم ولي، انسانها آنقدر كه به نظر مي رسد موجودات با درك و فهم بالايي نيستند. اين را از آنجا مي گويم كه همواره قدر آنچه را دارند نمي دانند و براي آنچه ندارند در تب و تابند. به محض آنكه آن را به دست آورند هم دوباره روز از نو روزي از نو، قدرش را نخواهند دانست. يك لحظه فكر كه مي كنم به اين موضوع مي بينم كه تقريبا همه جا مي توان نمونه هايي از اين موضوع را ديد. از رفتار رمانتيك متقابل انسانها و روابط زنها و مردها با هم تا در گيريهاي كاري و زندگي روزمره، از برخورد كودك با پدرش و مادرش تا برخورد يك فروشنده با مشتري ها. از مردم عامي و عادي تا آدمهاي آكادميك (و اگر توهين به بعضي نباشد) «مثلا» فرهيخته. اين ماجرا طيفهاي متفاوت انسانها و مسايل مختلف زندگيشان را در بر مي گيرد. من به هيچ وجه منكر وجود استثنا نيستم البته. ولي من هيچ استثنايي نديده ام تا به حال. دقت مي كنيد كه حتي پاراگرافهاي مياني هم از اين قاعده ميتثنا نيستند؟

«اينجا خيلي شلوغ است. نمي دانم چرا تا به حال اینطور احساسش نكرده بودم. براي يك رفت و آمد ساده حداقل دو ساعت وقت لازم است. تازه اين به جز فشار عصبي و سرو صدا و دود خوردن و ... است. در آبادان از هر جا به هر جا در عرض بيست دقيقه مي رفتيم.»

براي من هنوز هم اين قاعده كلي ادامه دارد. يادم هست كه يك روز كه با يكي از دوستان قدم مي زديم به او گفتم: «زندگي هميشه همين است.حالا خسته و ناراضي هستي. كمي بعد كه يا شرايطت و يا ذهنيت خودت (كه هر دو به اندازه كافي پويا هستند) عوض شود به گذشته نگاه مي كني و مي خندي. به خودت و به رفتارت و به همه چيز. و بعد هم فكر مي كني كه حالا خيلي بيشتر از قبل مي فهمي.» من هنوز هم به اين گفته ام اعتقاد دارم. شايد اين از معدود گفته هايم بوده كه خيلي در باره اش فكر كردم و نظرم هنوز عوض نشده.حالا هم وقتي به گذشته نگاه مي كنم مي بينم كه در اين چند سالي كه تجربه هاي متفاوتي از موفقيت و عدم موفقيت داشته ام، گرچه زندگي ام و نتايج حاصل از آن براي ناظر بيروني جالب توجه نيستند، ولي خيلي چيزهاي بيشتري براي ياد گرفتن در بر دارند. مي دانيد؟ زندگي را شايد در يك مدل خيلي ساده بتوان مثل يك جاده در نظر گرفت (دوستي مي گفت همه انسانها را مي شود با يك فنر مدل كرد. از اين جهت كه هميشه نيرويي مخالف آنچه به آنها وارد شده اعمال مي كنند!).وقتي جاده صاف و اصطلاحا «كفي» است گاهي از يكنواختي اش خسته مي شوي و حتي ممكن است پشت فرمان اتومبيل چرت هم بزني. بعد هم خطر تصادف و خروج از جاده و .... ولي وقتي جاده كمي متنوع است اين طور نيست گرچه آن هم خطرات خودش را دارد.

«چند وقت پيش بعد از كلي تلاش و به شيوه اي كاملا تصادفي موفق شدم شماره تلفن معلم كلاس اول دبستانم را پيدا كنم. زنگ زدم و با او حرف زدم. اصلا فكرش را هم نمي كردم! همه جزييات آن روزها و همه مشخصات من يادش بود. عزا گرفته بودم كه چه طور خودم را به يادش بياورم!»

ما انسانها خيلي از اوقات با مشكلاتمان خيلي جدي تر از آنچه لازم است برخورد مي كنيم (اين را دوستي به طور ضمني در كامنتهايي كه برايم گذاشته بود مي گفت). حالا چيزي كه علاوه بر اين حس مي كنم و راجع به آن مطمئن نيستم آن است كه متاسفانه ما انسانها عموما حوادث خوشايند زندگيمان را كمتر از آنچه لازم است جدي مي گيريم. در جامعه ما (البته من تجربه زندگي در جامعه ديگري را ندارم) دغدغه آينده شايد يكي از بزرگترين مشكلات آدمها باشد. ما تقريبا قسمت عمده عمرمان را در حال فكر كردن به آينده ايم. البته اين فكر كردن اصلا مشكلي محسوب نمي شود. آنچه مورد نظر من است عدم اطمينان به آينده و انديشيدن به آن است كه فقط طاقت فرساست و هيچ سودي ندارد. اينجا و در اين جامعه به سادگي مي توان خستگي آدمها را ديد.

«اين روزها، هر يك از ديگري بهترند. اين را خوب دريافته ام كه ذهنم نمي تواند خالي بماند. مشتاق روزهاي زمستاني جنوبم و آن هواهاي ابري و گرفته. فكرم مدتهاست كه آزاد است و حالا به راحتي تن به سفر مي دهد. به راحتي تلاش مي كند كه در عين آنكه با زمينيان است، در عرش سير كند و زندگي را آسان بگيرد اما سرسري نگذرد از هيچ چيز. ياد گرفته كه در عين انديشيدن به ديگري در تقلا براي كمال خودش هم كوتاهي نكند. خودش هم خوب مي داند كه ديگر جايي براي كوتاهي كردن و سهل انگاري نمانده. فقط مي ماند كمك او كه تا حالا لحظه به لحظه با من بوده. راستي برايتان نگفته بودم. مدتي است دعاهايم تغيير كرده اند. مدتي است به جاي آنكه از او اين و آن را بخواهم، از او مي خواهم كه همچنان مثل گذشته مراقبم باشد و در عين حال همچنان به من اطمينان كند. آخر يقين پيدا كرده ام كه او بيشتر از من مي داند. ولي مي دانم كه گاهي همه را به عهده خودم مي گذارد و مي داند كه من نه به راحتي كوتاه مي آيم، نه كم مي آورم، نه شكست را مي پذيرم و نه نا اميد مي شوم. فقط مثل همه اشتباه مي كنم. آنجاهايي كه اشتباه مي كنم، اين اوست كه به كمك من مي آيد. مثل هميشه. خوب. چطور بايد تشكر كنم؟»

۱۳۸۳/۱۰/۱۴

شعر مقاومت

در سرزمين فلسطين سالهاست که ديگر اين طرز زندگی عادی شده. زندگی با ترس و اضطراب و عليرغم همه آنچه ما از آنجا می شنويم، زندگی به طرز طبيعی اش جريان دارد. مردم و همه نخبگان هم همواره به نوعی اين طرز زندگی را در آثارشان و کلماتشان منعکس می کنند.

در آثار ادبا و شاعران فلسطينی هم مدتهاست که مقاومت واژه پر بسامدی است و خيلی کم می شود شاعری يافت که در اين وادی کلمه ای نگفته باشد. يکی از شاعران موفق و بزرگ فلسطينی که نامش با فلسطين گره خورده «محمود درويش» است. اگر فرصتی بشود چيزی درباره اش خواهم نوشت.


مزامير 3

يوم كانت كلماتي
تربةً...
كنت صديقا للسنابل

يوم كانت كلماتي
غضباً...
كنت صديقاً للسلاسل

يوم كانت كلماتي
حجراً...
كنت صديقاً للجداول

يوم كانت كلماتي
ثورةً...
كنت صديقاً للزلازل

يوم كانت كلماتي
حنظلاً...
كنت صديق المتفائل

حين صارت كلماتي
عسلاً...
غطي الذباب شفتَيّ

«محمود درويش»

مزامير 3

وقتي واژه‌هايم
خاك بودند
من دوست خوشه‌ها بودم

وقتي واژه‌هايم
مملو از خشم بودند
من دوست غل و زنجيرها بودم

وقتي واژه‌هايم
سنگ بودند
من دوست جويبارها بودم

وقتي واژه‌هايم
بوي انقلاب مي‌دادند
من دوست زلزله‌ها بودم

وقتي واژه‌هايم
چون حنظل تلخ بودند
من دوست مردم خوشبين بودم

وقتي واژه‌هايم
مثل عسل شيرين شدند
مگسها لبانم را پوشاندند

«محمود درويش»

واين هم شعری ديگر:

مطر ناعم في خريف بعيد

مطرٌ ناعمُ في خريفٍ بعيد
والعصافير زرقاءُ .. زرقاءُ
والارض عيد
لاتقولي انا غيمة في المطار
فانا لااريد
من بلادي التي سقطت من زجاج القطار
غير منديل امي
و اسباب موت جديد

مطر ناعم في خريف غريب
والشبابيك بيضاءُ .. بيضاء
والشمس بيّارة في المغيب
و انا برتقالٌ سليب
فلماذا تفرّين من جسدي
و انا لا اريد
من بلاد السكاكين و العندليب
غير منديل امي
و اسباب موت جديد

مطر ناعم في خريف حزين
و المواعيد خضراءُ .. خضراء
و الشمس طين
لاتقولي رايناك في مصرع الياسمين
آه، باعةَ الموت و الاسبرين
كان وجهي مساء
و موتي جَنين
و انا لا اريد
من بلادي التي نسيت لهجة الغائبين
غير منديل امي
و اسباب موت جديد

مطر ناعم في خريف بعيد
والعصافير زرقاءُ .. زرقاء
والارض عيد
والعصافير طارت الي زمن لايعود
و تريدين ان تعرفي وطني؟
والذي بيننا؟
وطني لذّة في القيود
قبلتي ارسلت في البريد
و انا لا اريد
من بلادي التي ذَبحَتني
غير منديل امي
و اسباب موت جديد

«محمود درويش»

باراني نرم در خزاني دوردست

باراني نرم در خزاني دوردست
و گنجشكان آبيِ آبي
و زمين سرخوش
نگو كه من ابري هستم در فرودگاه
كه من
از سرزمسنم كه از پنجره قطار فرو افتاد
چيزي جز دستمال مادرم
و وسيله مرگي تازه نمي‌خواهم

باراني نرم در خزاني شگفت
و پنجره‌ها سفيدِ سفيد
و خورشيد در لحظه غروب
و من چون پرتقالي پوست كنده
پس چرا از جسم من گريزاني
كه من
از سرزمين خنجرها و هزاران
چيزي جز دستمال مادرم
و وسيله مرگي تازه نمي‌خواهم

باراني نرم در خزاني حزن انگيز
و لحظه‌هاي موعود همه سبز ِ سبز
و آفتاب گِل‌آلود
مگو كه در قتلگاه ياسمين ديدمت
اي فروشنده مرگ و آسپرين
رخساره‌ام چون غروب بود
و مرگم پنهان
كه من
از سرزمينم كه لهجه غايبان را از ياد برده
چيزي جز دستمال مادرم
و وسيله مرگي تاره نمي‌خواهم

باراني نرم در خزاني دوردست
و گنجشكان آبي ِ آبي
و زمين سرخوش
گنجشكان به زمانهاي باز نيافتني پرواز كردند
مي‌خواهي بداني سرزمين من كجاست؟
مي خواهي آنچه ميان من و سرزمينم مي‌گذرد بداني؟
سرزمين من لذتي است در بند
من بوسه‌هايم را با نامه براي سرزمينم مي‌فرستم
كه من
از سرزمينم كه مرا قرباني كرد
چيزي جز دستمال مادرم
و وسيله مرگي تازه نمي‌خواهم

«محمود درويش»