۱۳۸۳/۱۱/۱۲

ويران مي‌آيی

باز هم همان آهنگ هميشگي را مي‌گذارم و آرام مي‌خزم در تخت. نه براي خوابيدن كه براي خواندن. جه وقت است كتابي نخوانده‌ام؟ يادم نيست. همه اين مدت مجبور بودم چيزهايي بخوانم كه هيچ گاه علاقه‌اي نداشتم بهشان. نه. راستش مدتي است از آنها زده شده‌ام. نمي‌دانم چرا ولي فكر مي‌كنم اگر مدتي بگزرد دوباره بهشان علاقه‌مند بشوم. صداي موسيقي قطع نمي‌شود. مي‌رود و بر مي‌گردد. يك آهنگ شش دقيقه‌اي كه حتي يك روز كامل را با آن سر كرده‌ام. وقتي قطع مي‌شد گاهي احساس خلاء مي‌كردم. صداي زنگي در گوشهايم مي‌پيچيد و آنقدر حواسم را پرت مي‌كرد كه مجبور مي‌شدم دوباره روشنش كنم.

خزيدم در تخت و كتاب را باز كردم و شروع كردم به خواندن. دير وقت بود و من خسته از قدم زدن طولاني‌ام از ميدان فاطمي تا ميدان ولي‌عصر تا چهارراه ولي‌عصر و بعد هم تا ميدان انقلاب. نتوانستم. نتوانستم تحمل كنم. دلم براي ديدن كتابها تنگ شده بود. هوا سرد بود ولي من اصلا حوصله‌ي ديدن آدمهاي آشنا را نداشتم. دلم مي‌خواست جايي باشم كه كسي مرا نشناسد. راحت سرم را پايين بياندازم (نه از روي خجلت يا سرخوردگي يا افسردگي يا چيز ديگر) و راحت قدم بزنم. توي خودم باشم و به خيلي چيزها فكر كنم و به خيلي چيزها فكر نكنم البته! نفهميدم اين مسافتها را چطور طي كردم. فقط راه رفتم و رسيدم.جلو ويترين هر كتاب‌فروشي (كه سرش به تنش مي‌ارزيد!) چند دقيقه‌اي تلف كردم (تلف؟) و به كتابها نگاهي انداختم. خيلي‌هاشان جديد بودند. گيج شدم و اضطرابهاي ناخواسته به سراغم آمد. فكر مي‌كنم از اين جهت كه نمي‌دانستم حالا چطور بايد آن همه كتاب را يكي يكي (روي جلدشان و نام مؤلف يا مترجمشان را) بخوانم و در ذهنم طبقه‌بندي كنم.

دير رسيده بودم كمي. طي آن همه مسافت زمان برده بود و من كه قصد داشتم همه مسير را پياده طي كنم دير رسيدم. «خوارزمي» بسته بود. پاتوق هميشگي‌ام. يكي از دو پاتوق هميشگي‌ام. ناچار رفتم سراغ دومي، «نيك»، كه تا ده و نيم شب باز است و حتي روزهاي تعطيل هم. با آن اضطراب همراهم به سختي كتابها را از نظر گزراندم. توي كتاب‌فروشي گرم بود. دلم نمي‌خواست بيرون بروم اولش. ولي بعد نمي‌دانم چرا احساس كردم سرماي بيرون هم دلچسب است. كتاب را برداشتم، حساب كردم و بيرون آمدم. چپاندمش توي كيف و به قدم زدن آرامم ادامه دادم. بيرون سوز و سرما شديد بود و من هنگام قدم زدن آدمها را مي‌ديدم كه جفت جفت و گاهي در دسته‌هاي چند تايي گرم صحبت از روبرو مي‌آمدند و بي اعتنا مي‌گذشتند. آنها كه تنها بودند اما، گاهي نگاهي به من مي‌انداختند و بعد سر و گردنشان را در يقه‌شان فرو مي‌كردند كه مبادا سرما آزارشان دهد. نمي‌خواستم مسيرها تمام بشوند ولي مي‌شدند. هميشه همينطور است. هميشه.

در تختم كه نشستم احساس سرما كردم. وقتي ساعتها در آن تخت كسي نبوده، كسي زندگي نكرده، (كه تمام زندگي من، اين چند گاه، محدود شده بود به همان تخت) توقعي هم نمي‌شد داشت كه گرم باشد با آنكه همه اتاق گرد بود. دراز كشيدم و كتاب را دست گرفتم و خواندم و خواندم. آنقدر غرق بودم در كتاب كه نفهميدم چطور آن ساعات را گزراندم. نفهميدم كه چطور و كي شب شد و به خودم كه آمدم ديدم همه خوابند و صفحات كتاب هم تمام شده. بعد از مدتها خواندن يك كتاب كامل آنقدر به من لذت داد كه وصفش براي خودم هم مشكل شده حالا. شايد به اين خاطر كه به اين نتيجه رسيدم كه خودم هستم. هنوز عليرغم همه نقش بازي كردنها و فشارها خودم هستم. خودٍ خودم. و گذشته و آدمهايش را به فراموشي مي‌سپارم. همه را. نه. نه. همه را نه. عده اي را. معدودي را. آن عده معدود را و دلبستگي هايم را. حالا فقط در فكر آنم كه... بگزريم.


«ويران مي‌آيي» حسين سناپور چاپ دوم نشر چشمه.
كتاب ارزش خواندن دارد. داستان زيبايي است از نظر من و بسيار روان. از نوع متنهايي كه من خوشم مي‌آيد. خيلي هم ترتيب كلمات در جمله رعايت نشده. اولش خواندنش كمي سخت است چون زياد اتفاق مي‌افتد كه قيدها آخر جمله باشند. ولي عادت مي‌كنيد زود (مثل همين جمله!). به توصيه نويسنده هم گوش نكنيد! كتاب را به همان ترتيب كه نوشته (و نه از آخر به اول) بخوانيد. داستاني ساده و با زباني روان. به قول هيوا وقتي آدم در داستان يا فيلمي كه مي‌خواند يا مي‌بيند مشابهتي با خودش يا زندگي‌اش يا حتي تخيلش ببيند برايش خيلي جذاب مي‌شود. براي من شايد بخشي از جذابيت كتاب از همين جهت بود. يك بار بخوانيدش. ارزشش را دارد.

هیچ نظری موجود نیست: