در سرزمين فلسطين سالهاست که ديگر اين طرز زندگی عادی شده. زندگی با ترس و اضطراب و عليرغم همه آنچه ما از آنجا می شنويم، زندگی به طرز طبيعی اش جريان دارد. مردم و همه نخبگان هم همواره به نوعی اين طرز زندگی را در آثارشان و کلماتشان منعکس می کنند.
در آثار ادبا و شاعران فلسطينی هم مدتهاست که مقاومت واژه پر بسامدی است و خيلی کم می شود شاعری يافت که در اين وادی کلمه ای نگفته باشد. يکی از شاعران موفق و بزرگ فلسطينی که نامش با فلسطين گره خورده «محمود درويش» است. اگر فرصتی بشود چيزی درباره اش خواهم نوشت.
مزامير 3
يوم كانت كلماتي
تربةً...
كنت صديقا للسنابل
يوم كانت كلماتي
غضباً...
كنت صديقاً للسلاسل
يوم كانت كلماتي
حجراً...
كنت صديقاً للجداول
يوم كانت كلماتي
ثورةً...
كنت صديقاً للزلازل
يوم كانت كلماتي
حنظلاً...
كنت صديق المتفائل
حين صارت كلماتي
عسلاً...
غطي الذباب شفتَيّ
«محمود درويش»
مزامير 3
وقتي واژههايم
خاك بودند
من دوست خوشهها بودم
وقتي واژههايم
مملو از خشم بودند
من دوست غل و زنجيرها بودم
وقتي واژههايم
سنگ بودند
من دوست جويبارها بودم
وقتي واژههايم
بوي انقلاب ميدادند
من دوست زلزلهها بودم
وقتي واژههايم
چون حنظل تلخ بودند
من دوست مردم خوشبين بودم
وقتي واژههايم
مثل عسل شيرين شدند
مگسها لبانم را پوشاندند
«محمود درويش»
واين هم شعری ديگر:
مطر ناعم في خريف بعيد
مطرٌ ناعمُ في خريفٍ بعيد
والعصافير زرقاءُ .. زرقاءُ
والارض عيد
لاتقولي انا غيمة في المطار
فانا لااريد
من بلادي التي سقطت من زجاج القطار
غير منديل امي
و اسباب موت جديد
مطر ناعم في خريف غريب
والشبابيك بيضاءُ .. بيضاء
والشمس بيّارة في المغيب
و انا برتقالٌ سليب
فلماذا تفرّين من جسدي
و انا لا اريد
من بلاد السكاكين و العندليب
غير منديل امي
و اسباب موت جديد
مطر ناعم في خريف حزين
و المواعيد خضراءُ .. خضراء
و الشمس طين
لاتقولي رايناك في مصرع الياسمين
آه، باعةَ الموت و الاسبرين
كان وجهي مساء
و موتي جَنين
و انا لا اريد
من بلادي التي نسيت لهجة الغائبين
غير منديل امي
و اسباب موت جديد
مطر ناعم في خريف بعيد
والعصافير زرقاءُ .. زرقاء
والارض عيد
والعصافير طارت الي زمن لايعود
و تريدين ان تعرفي وطني؟
والذي بيننا؟
وطني لذّة في القيود
قبلتي ارسلت في البريد
و انا لا اريد
من بلادي التي ذَبحَتني
غير منديل امي
و اسباب موت جديد
«محمود درويش»
باراني نرم در خزاني دوردست
باراني نرم در خزاني دوردست
و گنجشكان آبيِ آبي
و زمين سرخوش
نگو كه من ابري هستم در فرودگاه
كه من
از سرزمسنم كه از پنجره قطار فرو افتاد
چيزي جز دستمال مادرم
و وسيله مرگي تازه نميخواهم
باراني نرم در خزاني شگفت
و پنجرهها سفيدِ سفيد
و خورشيد در لحظه غروب
و من چون پرتقالي پوست كنده
پس چرا از جسم من گريزاني
كه من
از سرزمين خنجرها و هزاران
چيزي جز دستمال مادرم
و وسيله مرگي تازه نميخواهم
باراني نرم در خزاني حزن انگيز
و لحظههاي موعود همه سبز ِ سبز
و آفتاب گِلآلود
مگو كه در قتلگاه ياسمين ديدمت
اي فروشنده مرگ و آسپرين
رخسارهام چون غروب بود
و مرگم پنهان
كه من
از سرزمينم كه لهجه غايبان را از ياد برده
چيزي جز دستمال مادرم
و وسيله مرگي تاره نميخواهم
باراني نرم در خزاني دوردست
و گنجشكان آبي ِ آبي
و زمين سرخوش
گنجشكان به زمانهاي باز نيافتني پرواز كردند
ميخواهي بداني سرزمين من كجاست؟
مي خواهي آنچه ميان من و سرزمينم ميگذرد بداني؟
سرزمين من لذتي است در بند
من بوسههايم را با نامه براي سرزمينم ميفرستم
كه من
از سرزمينم كه مرا قرباني كرد
چيزي جز دستمال مادرم
و وسيله مرگي تازه نميخواهم
«محمود درويش»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر