پول
من به يه اصل مهم پی بردم: «پول بده، رو سبيل علی مقداری نی انبون بزن!»
يه چيز ديگه. متن مصاحبه عباس معروفی رو تو سايت خوابگرد خوندم. گرچه کمی قديميه ولی ارزش خوندن داره.
۱۳۸۲/۱۱/۰۶
۱۳۸۲/۱۱/۰۴
با حال
اين دانشگاه ما هم خيلی با حاله. روزنامه شرق روز ۵ شنبه نوشته بود ۳۰ تا از روسای دانشگاهای کشور به رييس جمهور در مورد تحصن و رد صلاحيتها نامه نوشتهن. من متن نامه رو هم خوندم. هيچی نداشت و خيلی منطقی نوشته شده بود. با اين حال شريف از امضای متن خود داری کرده. ما خيلی با حاليم نه؟ اصلا انگار تو اين کشور زندگی نميکنيم! آقا سعيد* دستت درد نکنه که اينقدر عالی آرامش دانشگاهو حفظ می کنی تا ما بتونيم درس بخونيم و چرخای صنعت اين مملکت رو بگردونيم. اصلا هم فکر نکنيد همه بچه های اينجا می خوان برن بيرون ها! اصلا اينطوری نيست. همشونم فهم و شعور اجتماعيشون خيلی بالاس.
*منظور سعيد سهرابپور رييس دانشگاست. قاطی نکنيد!!!
اين دانشگاه ما هم خيلی با حاله. روزنامه شرق روز ۵ شنبه نوشته بود ۳۰ تا از روسای دانشگاهای کشور به رييس جمهور در مورد تحصن و رد صلاحيتها نامه نوشتهن. من متن نامه رو هم خوندم. هيچی نداشت و خيلی منطقی نوشته شده بود. با اين حال شريف از امضای متن خود داری کرده. ما خيلی با حاليم نه؟ اصلا انگار تو اين کشور زندگی نميکنيم! آقا سعيد* دستت درد نکنه که اينقدر عالی آرامش دانشگاهو حفظ می کنی تا ما بتونيم درس بخونيم و چرخای صنعت اين مملکت رو بگردونيم. اصلا هم فکر نکنيد همه بچه های اينجا می خوان برن بيرون ها! اصلا اينطوری نيست. همشونم فهم و شعور اجتماعيشون خيلی بالاس.
*منظور سعيد سهرابپور رييس دانشگاست. قاطی نکنيد!!!
۱۳۸۲/۱۰/۲۸
وصیتنامه!
ببخشيد اگر اين نوشته کمي شبيه وصيتنامه مي شود! شايد هم باشد! شايد اين شخصيت را کشتم و چيز ديگري جايش گذاشتم!
ديروز روز خوبي بود! غرور من شکست، و بالاخره نشانه ها را ديدم:
1- يک تشکر به يک نفر مديونم. ممنون. تکرار نمي شود. اصلا شايد از آن استفاده نکردم.
2- يک تشکر به يک نفر ديگر بدهکارم! به خاطر صراحتش. به او مي گويم: «اصلا فضولي نکردي. اميدوارم هميشه همينطور، راحت، تذکر بدهي.» (يکي نيست بگويد اصلا به تو چه!)
3- اگر کسي اين درد را کشيده باشد مي فهمد من الان چه حالي دارم: حرف مي زني، حرف مي زني، حرف مي زني و کسي نمي فهمد.اول فکر مي کني ديگران بدفهمند.بعد از کمي تامل و زير پا گذاشتن خود خواهي و غرورت، مي فهمي که اين تويي که بد ميگويي.
4- با خودم گفتم: «هر وقت اتفاق خوبي مي افتد آنرا نتيجه تلاش خودت مي داني ولي هر وقت اتفاق بدي مي افتد همه مقصرند غير از تو. کمي از خودت خجالت بکش!»
5- کاش مي شد همه چيز را از اول شروع کرد.کاش مي شد حافظه آدمها را مثل کامپيوتر ها پاک کرد.کاش آدمها به جاي قضاوت در جزء جزء رفتارت، روح تو را مي ديدند، و درک مي کردند که تو هم انساني، و اشتباه مي کني و مي بخشيدندت. خوب بس است ديگر بيدار شويم و واقع بين باشيم. من آدمها را همين طور که هستند دوست دارم.
6- اينبار ديگر ماجرا جدي است. تصميم قطعي دارم که ديگر شعار ندهم.از اين به بعد فقط «عمل کردن».
7- يک چيز مهم. من کمي زيادي زود خودماني مي شوم. اين را هم بايد ترک کنم؟ از آنجا که اکثر آدمها خيلي زود دچار سوء تفاهم مي شوند، بهتر است اين کار راهم بکنم. بکنم؟ نکنم؟ بکنم؟ نکنم؟ ...
8- يک نکته خيلي مهم فهميدم. من اساسا اعتقادي به حفظ حريمها در روابط اجتماعيم (سوء تفاهم نشود، منظورم بي ادبي نيست!) ندارم.حالا به اين نتيجه رسيدم که لااقل براي مدتي نبايد اينگونه باشم.
9- از همه مهمتر است اين آخري! قول مي دهم، به شرافتم قسم مي خورم، به هر چه که مقدس است و محترم، که از اين به بعد همه ضعفهايي را که تا به حال در اينجا و نوشته هاي قبلي گفته ام، رفع کنم. اين بار ديگر شعار نيست. خيالتان راحت باشد. اولين اثرش را هم در همين صفحه خواهيد ديد. برايم آرزوي موفقيت کنيد که شديدا به دعا محتاجم. براي همه تان آرزوي موفقيت دارم. حلال کنید.
ببخشيد اگر اين نوشته کمي شبيه وصيتنامه مي شود! شايد هم باشد! شايد اين شخصيت را کشتم و چيز ديگري جايش گذاشتم!
ديروز روز خوبي بود! غرور من شکست، و بالاخره نشانه ها را ديدم:
1- يک تشکر به يک نفر مديونم. ممنون. تکرار نمي شود. اصلا شايد از آن استفاده نکردم.
2- يک تشکر به يک نفر ديگر بدهکارم! به خاطر صراحتش. به او مي گويم: «اصلا فضولي نکردي. اميدوارم هميشه همينطور، راحت، تذکر بدهي.» (يکي نيست بگويد اصلا به تو چه!)
3- اگر کسي اين درد را کشيده باشد مي فهمد من الان چه حالي دارم: حرف مي زني، حرف مي زني، حرف مي زني و کسي نمي فهمد.اول فکر مي کني ديگران بدفهمند.بعد از کمي تامل و زير پا گذاشتن خود خواهي و غرورت، مي فهمي که اين تويي که بد ميگويي.
4- با خودم گفتم: «هر وقت اتفاق خوبي مي افتد آنرا نتيجه تلاش خودت مي داني ولي هر وقت اتفاق بدي مي افتد همه مقصرند غير از تو. کمي از خودت خجالت بکش!»
5- کاش مي شد همه چيز را از اول شروع کرد.کاش مي شد حافظه آدمها را مثل کامپيوتر ها پاک کرد.کاش آدمها به جاي قضاوت در جزء جزء رفتارت، روح تو را مي ديدند، و درک مي کردند که تو هم انساني، و اشتباه مي کني و مي بخشيدندت. خوب بس است ديگر بيدار شويم و واقع بين باشيم. من آدمها را همين طور که هستند دوست دارم.
6- اينبار ديگر ماجرا جدي است. تصميم قطعي دارم که ديگر شعار ندهم.از اين به بعد فقط «عمل کردن».
7- يک چيز مهم. من کمي زيادي زود خودماني مي شوم. اين را هم بايد ترک کنم؟ از آنجا که اکثر آدمها خيلي زود دچار سوء تفاهم مي شوند، بهتر است اين کار راهم بکنم. بکنم؟ نکنم؟ بکنم؟ نکنم؟ ...
8- يک نکته خيلي مهم فهميدم. من اساسا اعتقادي به حفظ حريمها در روابط اجتماعيم (سوء تفاهم نشود، منظورم بي ادبي نيست!) ندارم.حالا به اين نتيجه رسيدم که لااقل براي مدتي نبايد اينگونه باشم.
9- از همه مهمتر است اين آخري! قول مي دهم، به شرافتم قسم مي خورم، به هر چه که مقدس است و محترم، که از اين به بعد همه ضعفهايي را که تا به حال در اينجا و نوشته هاي قبلي گفته ام، رفع کنم. اين بار ديگر شعار نيست. خيالتان راحت باشد. اولين اثرش را هم در همين صفحه خواهيد ديد. برايم آرزوي موفقيت کنيد که شديدا به دعا محتاجم. براي همه تان آرزوي موفقيت دارم. حلال کنید.
۱۳۸۲/۱۰/۲۳
خنده
۱- همهی اينها دليل دارد. تنبلی ميکنی و انتظار داری موفق هم بشوی؟ چه پر توقع!!!
۲-امروز حسابی بد خلق و عصبی بودم.حتی از دست باران. ببخشيد!
۳- اصلا به روی خودتان نياوريد. اصلا اين بند را نخوانيد. اين چند خط را، فقط و فقط برای تخليه خودم مينويسم. هيچ نپرسيد:
«گاهی با خودم ميگويم ديگر به هيچ کس، هيچ کمکی نخواهم کرد. در آن لحظه که به کمک همهی عالم و آدم نيازمندی، هيچ کدامشان کمک که پيشکش، حتی سراغت را هم نميگيرند اما فقط و فقط محض «سازگاري»، با خودم فکر ميکنم، فرض کن در يک بيابان هستی و هيچ موجودی اطرافت نيست. حالا اگر مردی، روی پای خودت بايست!»
گاهی کم حوصله ميشوم و بی جهت نق ميزنم.اينطور نبودم قبلا. عادت بدی است. از خودم بدم آمد.اَه.
۴-رسيدم به در. دستگيره را چرخاندم و خوشحال از اينکه در باز نشد، به نشانه اينکه کسي در اتاق نيست، کليد را در در چرخاندم و تو رفتم. تمام راه را خدا خدا ميکردم بتوانم ساعتي را با خودم خلوت کنم. نياز داشتم به لحظاتي با خودم بودن. آنقدر ذهنم مشغول شده بود، بي دليلي، که دوست داشتم به اغما بروم. رفتم تو، لباسهايم را عوض کردم، دست و صورتم را شستم، و آهنگ مورد علاقهام را گذاشتم. هميشه موسيقي بي کلام را ترجيح ميدادم. کم پيش ميآمد که اينطور شوم. اينقدر گرفته و دلمرده. خيلي کم. دراز کشيدم، و دستها و پاهايم را باز کردم. چراغها را خاموش کرده بودم. نور اذيتم ميکرد. هواي ابري و گرفته بيرون به اوضاعم دامن ميزد. موسيقي هم همينطور. ميدانستم اين وضع به حد بيشينهاي ميرسد، و بعد فروکش ميکند. ميخواستم زودتر به آنجا برسانمش. ولي نميدانم چرا از بودن در آن وضع لذت ميبردم. چشمانم را بستم، و همانطور که دراز کشيده بودم، در خيال خودم، برخي صحنهها و گفتگوهاي گذشته را مرور ميکردم. يادم آمد که يک روز باراني، صدايي از آسمان، شايد شرشر «باران»، با من گفت:
- عاشق شدهاي؟
و من با خنده گفته بودم: من ؟
و پاسخ شنيده بودم که: نه! من!
و من، خنديده بودم. چون ميدانستم که او هست!
اينبار، اما، دوباره خنديدم. به خودم و بچه بودنم. به حماقتهايم و خودخواهيهايم. به دروغهايم و نفرتهايم. به تنها چيزي که نخنديدم، عشقهايم بود عشقهايم؟ يا عشقم؟ بگذريم. دوست داشتم برايشان، يا شايد برايش، بگريم ولي گريهام نميآمد.
خنديدم به تنبليهايم. خنديدم به قضاوتها، پيشداوريها، و اشتباهاتم. به عصبانيتهايم، طرز فکرم. چه قدر خودخواهم من! حتي موقع خنديدن هم، فقط به خودم ميخندم. پس ديگران چه؟ و کمي هم به آنها خنديدم. اينکه چطور در آن اوضاع ميخنديدم، خودم هم نميدانم. داشتم اينگونه از خودم دفاع ميکردم.
رخوت و فراغتي را که در آن وضع داشتم، نميخواستم از دست بدهم. اتفاقات مورد علاقهام را در ذهنم مرور ميکردم و سعي ميکردم جزييات را تا حد ممکن، خوب به ياد آورم. صحنهها را هم با دقت تمام ساخته بودم. درست مثل کارگردانهاي فيلم و تياتر. و هر بار ميديدمشان، چيز جديدي برايم داشتند.
دعا ميکردم کسي مرا آنطور نبيند. توضيحي نداشتم براي اين سوال که: «چرا به اين وضع افتادهاي؟» دوست نداشتم ضعفم را کسي ببيند. باز هم خودخواهي. و اينبار حتي شايد «دورويي». ولي ديگران چه گناهي کردهاند؟
چند رعد و برق کوچک، و بعد سمفوني شرشر باران، در ترکيبش با موسيقي درون اتاق، مرا با خودش تا اعماق پر فشار احساساتم فرو برد. حس کردم همه چيز شسته ميشود. پاک پاک. سفيد سفيد. و بعد از آن، احساس سبکي کردم. فکر کردم به همه آدمهايي که محتاجم هستند، و محتاجشانم. فکر کردم به همه آنها که دوستم دارند، بدون هيچ توقعي. من چند نفر را بدون چشم داشت دوست داشتم؟ الان ميشمارمشان … و هر چه تلاش کردم، حتي يکي هم يادم نيامد. شايد داشتم سختگيري ميکردم ولي …
داشتم با قطرات ريز باران در خيالم حرف ميزدم، و اعتراف ميکردم. من خيليها را رنجاندهام. با خيليها آنطور که بايد رفتار نکردهام. و به حرف خيليهايي که مرا محرم اسرارشان ميدانستند گوش ندادهام. گناهکارم؟ پس خودم چه؟ کِي براي خودم وقت بگذارم؟ دوست نداشتم اگر يکي از همين افراد، اينها را ميخواند، برايم دلسوزي کند. هميشه از دلسوزي متنفر بودهام. اين راهي است که من انتخاب کردهام، و ميخواستم کمکم کنند. نه، اصلا چيزي نميخواستم. ميخواستم اينها را بگويم تا … تا گفته باشم. همين. من از هر کدامشان آموختهام. همه چيز را. زندگي را. و اينکه تا آنجا که ميتوانم جلوتر از نوک بينيام را هم ببينم. ميخواستم بدانند که درونم چه ميگذرد. که نيتم چيست. ولي، نه گفتن، و نه نوشتن، راه چارهاش نبود، و نيست. عمل کردن، بايد عمل ميکردم.
همان احساس سبکي. لحظاتي ديگر خلوتم شکسته ميشد. برخاستم، چراغها را روشن کردم، سرم را از پنجره بيرون بردم، و به همراه شنيدن صداي لطيف باران، چند نفس عميق کشيدم. تو آمدم، و به امتحان آيندهام فکر کردم و … دوباره غرق شدم در روزمرگي و تکرار. با خودم گفتم: خيلي زود دچار روزمرگي ميشويم، خيلي زود. و اين بدترين آفت زندگي است. بدترينشان. اما … بخند، و تا آخرين رمق تلاش کن، و خنديدم.
۱- همهی اينها دليل دارد. تنبلی ميکنی و انتظار داری موفق هم بشوی؟ چه پر توقع!!!
۲-امروز حسابی بد خلق و عصبی بودم.حتی از دست باران. ببخشيد!
۳- اصلا به روی خودتان نياوريد. اصلا اين بند را نخوانيد. اين چند خط را، فقط و فقط برای تخليه خودم مينويسم. هيچ نپرسيد:
«گاهی با خودم ميگويم ديگر به هيچ کس، هيچ کمکی نخواهم کرد. در آن لحظه که به کمک همهی عالم و آدم نيازمندی، هيچ کدامشان کمک که پيشکش، حتی سراغت را هم نميگيرند اما فقط و فقط محض «سازگاري»، با خودم فکر ميکنم، فرض کن در يک بيابان هستی و هيچ موجودی اطرافت نيست. حالا اگر مردی، روی پای خودت بايست!»
گاهی کم حوصله ميشوم و بی جهت نق ميزنم.اينطور نبودم قبلا. عادت بدی است. از خودم بدم آمد.اَه.
۴-رسيدم به در. دستگيره را چرخاندم و خوشحال از اينکه در باز نشد، به نشانه اينکه کسي در اتاق نيست، کليد را در در چرخاندم و تو رفتم. تمام راه را خدا خدا ميکردم بتوانم ساعتي را با خودم خلوت کنم. نياز داشتم به لحظاتي با خودم بودن. آنقدر ذهنم مشغول شده بود، بي دليلي، که دوست داشتم به اغما بروم. رفتم تو، لباسهايم را عوض کردم، دست و صورتم را شستم، و آهنگ مورد علاقهام را گذاشتم. هميشه موسيقي بي کلام را ترجيح ميدادم. کم پيش ميآمد که اينطور شوم. اينقدر گرفته و دلمرده. خيلي کم. دراز کشيدم، و دستها و پاهايم را باز کردم. چراغها را خاموش کرده بودم. نور اذيتم ميکرد. هواي ابري و گرفته بيرون به اوضاعم دامن ميزد. موسيقي هم همينطور. ميدانستم اين وضع به حد بيشينهاي ميرسد، و بعد فروکش ميکند. ميخواستم زودتر به آنجا برسانمش. ولي نميدانم چرا از بودن در آن وضع لذت ميبردم. چشمانم را بستم، و همانطور که دراز کشيده بودم، در خيال خودم، برخي صحنهها و گفتگوهاي گذشته را مرور ميکردم. يادم آمد که يک روز باراني، صدايي از آسمان، شايد شرشر «باران»، با من گفت:
- عاشق شدهاي؟
و من با خنده گفته بودم: من ؟
و پاسخ شنيده بودم که: نه! من!
و من، خنديده بودم. چون ميدانستم که او هست!
اينبار، اما، دوباره خنديدم. به خودم و بچه بودنم. به حماقتهايم و خودخواهيهايم. به دروغهايم و نفرتهايم. به تنها چيزي که نخنديدم، عشقهايم بود عشقهايم؟ يا عشقم؟ بگذريم. دوست داشتم برايشان، يا شايد برايش، بگريم ولي گريهام نميآمد.
خنديدم به تنبليهايم. خنديدم به قضاوتها، پيشداوريها، و اشتباهاتم. به عصبانيتهايم، طرز فکرم. چه قدر خودخواهم من! حتي موقع خنديدن هم، فقط به خودم ميخندم. پس ديگران چه؟ و کمي هم به آنها خنديدم. اينکه چطور در آن اوضاع ميخنديدم، خودم هم نميدانم. داشتم اينگونه از خودم دفاع ميکردم.
رخوت و فراغتي را که در آن وضع داشتم، نميخواستم از دست بدهم. اتفاقات مورد علاقهام را در ذهنم مرور ميکردم و سعي ميکردم جزييات را تا حد ممکن، خوب به ياد آورم. صحنهها را هم با دقت تمام ساخته بودم. درست مثل کارگردانهاي فيلم و تياتر. و هر بار ميديدمشان، چيز جديدي برايم داشتند.
دعا ميکردم کسي مرا آنطور نبيند. توضيحي نداشتم براي اين سوال که: «چرا به اين وضع افتادهاي؟» دوست نداشتم ضعفم را کسي ببيند. باز هم خودخواهي. و اينبار حتي شايد «دورويي». ولي ديگران چه گناهي کردهاند؟
چند رعد و برق کوچک، و بعد سمفوني شرشر باران، در ترکيبش با موسيقي درون اتاق، مرا با خودش تا اعماق پر فشار احساساتم فرو برد. حس کردم همه چيز شسته ميشود. پاک پاک. سفيد سفيد. و بعد از آن، احساس سبکي کردم. فکر کردم به همه آدمهايي که محتاجم هستند، و محتاجشانم. فکر کردم به همه آنها که دوستم دارند، بدون هيچ توقعي. من چند نفر را بدون چشم داشت دوست داشتم؟ الان ميشمارمشان … و هر چه تلاش کردم، حتي يکي هم يادم نيامد. شايد داشتم سختگيري ميکردم ولي …
داشتم با قطرات ريز باران در خيالم حرف ميزدم، و اعتراف ميکردم. من خيليها را رنجاندهام. با خيليها آنطور که بايد رفتار نکردهام. و به حرف خيليهايي که مرا محرم اسرارشان ميدانستند گوش ندادهام. گناهکارم؟ پس خودم چه؟ کِي براي خودم وقت بگذارم؟ دوست نداشتم اگر يکي از همين افراد، اينها را ميخواند، برايم دلسوزي کند. هميشه از دلسوزي متنفر بودهام. اين راهي است که من انتخاب کردهام، و ميخواستم کمکم کنند. نه، اصلا چيزي نميخواستم. ميخواستم اينها را بگويم تا … تا گفته باشم. همين. من از هر کدامشان آموختهام. همه چيز را. زندگي را. و اينکه تا آنجا که ميتوانم جلوتر از نوک بينيام را هم ببينم. ميخواستم بدانند که درونم چه ميگذرد. که نيتم چيست. ولي، نه گفتن، و نه نوشتن، راه چارهاش نبود، و نيست. عمل کردن، بايد عمل ميکردم.
همان احساس سبکي. لحظاتي ديگر خلوتم شکسته ميشد. برخاستم، چراغها را روشن کردم، سرم را از پنجره بيرون بردم، و به همراه شنيدن صداي لطيف باران، چند نفس عميق کشيدم. تو آمدم، و به امتحان آيندهام فکر کردم و … دوباره غرق شدم در روزمرگي و تکرار. با خودم گفتم: خيلي زود دچار روزمرگي ميشويم، خيلي زود. و اين بدترين آفت زندگي است. بدترينشان. اما … بخند، و تا آخرين رمق تلاش کن، و خنديدم.
اشتراک در:
پستها (Atom)