۱۳۸۲/۰۷/۰۷

چند نکته

چند نکته را می خواستم تذکر دهم.اول
اینکه من از این به بعد در هر دو جا به طور موازی خواهم نوشت. اینجا حالا دیگر
کامنتینگ هم دارد و تا حد ممکن هر دو صفحه شبیه هم خواهند بود.امروز را تحمل کنید و
این نوشته را فقط اینجا بخوانید.پرشن بلاگ مشکل پیدا کرده. دوم اینکه با اینکه می
دانم نوشته های طولانی عموما خوانده نمی شوند یک متن طولانی نوشته ام که به زودی در
هر دو صفحه می گذارم.همین.

۱۳۸۲/۰۶/۳۱

هذيان، ولی همه‌اش را بخوانيد لطفا!


� من سالهاست که با �ترسهایم� زندگی می�کنم. کیست که این کار را نکرده
باشد؟ این ترسها جزیی از من بوده�اند، جزیی از من هستند، ومن با همینهاست که خودم
هستم. دو روز پیش پیامی را از href="http://chinimaker.persianblog.com/" target=_blank>دوست عزیزی اینجا
خواندم. باز هم همان ترسها. اینبار ترس از ملامت شدن. ترس از رنجاندن آدمهایی که
حتی خدا هم از رنجاندنشان شرم دارد. ولی ظاهرا اینبار هم از همان دفعه‌هایی بود که
این ترس تمام وجودم را گرفته بود. هنوز در نامیدنش با واژه �ترس� تردید دارم.
نمیدانم...، �گاهی آنقدر درگیر روزمرگیها و کارهای روزانه مي‌شویم که یکدیگر را
فراموش میکنیم. آیا مکاشفه روح یک انسان، هیجان انگیزتر از گشت زدن در صفحات وب
نیست؟ کیست که این را بفهمد؟ بگذریم، باز هم به هذیان گفتن افتادم...
���� تک تک
آدمهایی که اینجا مي‌آیند برای من عزیزند و برخی از آنها عزیزتر. وقتی اینجا
مي‌آیید حرف دلتان را بزنید. غیظ نکنید، تعارف نداشته باشید، بگذارید یک جا در این
دنیا برای من باشد که حرفهای دل ديگران�را بشنوم، ناراحت نشوید، دلخور نشوید از من،
اگر بزرگترین خطاها را در رفتارم دیدید ( تا حالا موجودی به این خود خواهی دیده
بودید؟)، اگر سر نمي‌زنم دلگیر نشوید.چه قدر بگویم مشغله، کار، درس. حالا که نمی
فهمید بگذارید یک جور دیگر بگویم. انسان که از دست یک کودک دلگیر نمیشود؟ می شود؟
شما هم از دست من و اشتباهاتم دلگير نشويد لطفا.�هر چه در دل دارید بگویید، من با
اين کودنی، نمي‌توانم آنچه را در ذهنتان مي‌گذرد بفهمم.حتی گاهی آشکارترين نشانه‌ها
را نمي‌بينم،�ولی باور کنید هر وقفه در دیدن عزیزان و نوشتن در اینجا، دلیلی داشته.
من سالهاست با خودم درگیرم و نوشته‌های بعضی دوستان فرصتی میدهد به من، تا به خودم
بازگردم و ببینم که هیچ چیز نیستم (واژه بهتری نیافتم راستش همین هم زیادم بود)،
فرصتی مي‌دهد تا باز هم با خودم در گیر شوم. از این جهت شاید هیچگاه نتوانم این
نوشته های دوستانم را فراموش کنم. و هیچگاه نتوانم این محبتشان را جبران
کنم...
کمی به من فرصت دهید برای تنها بودن. نمی دانم چرا با خواندن متنهایتان
فکر میکنم شما خودتان نظراتم را خواهید فهمید و آنگاه پیامی برایتان
نمي‌گذارم...
حالا بین خودمان باشد ... از شوخی که بگذریم ... من خیلی بی
معرفتم. این را در یکی از همان درگیریها با خودم،�فهمیدم و حالا یقین پیدا کردم.به
بزرگی خودتان، مرا ببخشید.

۱۳۸۲/۰۶/۲۲

شکوه

آهای خدا ، بابا اگه کارتو بلد نيستی بيا پايين من ميرم بالا. اداره
کردن چهار تا آدم و پنج تا جونور تو اين دنيا که ديگه کاری نداره. مثل اينکه تو اين
دنيا هرکی نامردتره و گناهکارتر بيشتر به نتيجه ميرسه! واقعا که.


ببخشيد، دلم پر بود.اما از اين چند روز بگم.يه روز اومدم اينجا ديدم
صفحه باز نميشه. n بار هم برای پرشن بلاگيها کامنت گذاشتم کسی به دادم نرسيد.يهو
روز چهارشنبه اومدم ديدم درست شده. من از آدمای بي‌مسووليت بدم مياد. برای همين به
اين فکر افتادم يه کپی از اين صفحه توی�بلاگ سپات نگه دارم.از اين به بعد مطالب در
دو جا منتشر ميشن.اينجا و بلاگ سپات. از همه عزيزانی که سر ميزدن توی اين فاصله
خيلی خيلی ممنون. ان شاء الله جبران می کنم.

۱۳۸۲/۰۶/۱۸

حادثه‌ای نو در مطبوعات


�� بالاخره target=_blank>شرق هم چاپ شد. قسمت عمده‌ای از دو شماره اولش را خواندم. گرچه
الان برای قضاوت در مورد اين نشريه زود است و بايد منتظر يک ثبات نسبی در آن باشيم،
ولی چند نکته به ذهنم رسيد که شايد جالب باشند.


�� �روزنامه‌ای� با �۲۴ صفحه�، �بدون آگهی�، �با قيمت ۵۰ تومان� و �با
اين کيفيت� ، ذاتا پديده‌ای ناپايدار است! اگر هيات تحريريه بخواهد نشريه را سرپا
نگه دارد بايد حداقل يکی از اين ۵ پارامتر را تغيير دهد! مگر آنکه پشت پرده خبرهايی
باشد (باور کنيد من توهم توطئه ندارم!)


��� ديروز آقای href="http://www.sharghnewspaper.com/pdf/2/P-01.pdf" target=_blank>رحمانيان
، مدير مسؤول، در مقاله‌ای(بازتاب شرق)�از همه عزيزانی(!) که در انتشار نشريه با
تيم همکاری کرده‌اند تشکر کرده بود.آقای کيومرث صابری(گل آقا)، آقای دعايی و مؤسسه
اطلاعات، روزنامه ايران ، ياس ، جام جم، و در نهايت هم کيهان(!!! که آگهی تبريک به
مناسبت شماره اول چاپ کرده بود)، حالا من مانده بودم و کلی اسم که نمی‌دانستم چه
ربطی می‌توانند به هم داشته باشند.ظاهرا شرق از همين ابتدا ، هنوز شروع نکرده، می
خواهد به پديده مطبوعاتی کشور تبديل شود.البته اگر همينطور ادامه دهد!


��� نکته جالب ديگر اينکه خيلی از اسامی موجود در زير مقاله‌ها آشنا
بود.کجا ؟ خيلی‌ها را در حين خواندن وبلاگها ديده بودم (نمونه‌اش href="http://www.sharghnewspaper.com/pdf/2/p-12.pdf" target=_blank>يک کپی از
نوشته خانم روانی پور بود در وبلاگش).کار تيم تحريريه شرق از همشهری ماه و بعد
همشهری جهان آغاز شد و به اينجا ختم گشت.به هر حال اين دو شماره نسبت به فضای
مطبوعاتی اکنون واقعا عالی بود. اما حجم مطالب به قدری زياد است که تقريبا هيچ کس
فرصت خواندن همه آنها را نخواهد داشت. البته اين آغاز کار است و بايد ديد در آينده
چه خواهد شد. هيات تحريريه ادعا دارد که می خواهد ايده‌ای نو پياده کند، روزنامه
عليرغم همراه داشتن موضوع سياسی در شناسنامه‌اش ،ظاهرا قصد دارد به دور از جنجالهای
سياسی حاکم بر جامعه به ترويج ارزشها و خواسته‌های اکثريت مردم بپردازد که اگر
بتواند اين کار را به سر انجام برساند (در جامعه سياست زده ايران) در نوع خود
شاهکاری خواهد بود.مقاله‌ها همگی تحليلی و با بررسی (حداقل ظاهر امر اينگونه
است)�چاپ مي‌شوند. البته اگر يک صفحه صرفا �خبری� به نشريه افزوده شود واقعا کاملتر
خواهد شد. نکته جالب پرداختن به مطالب فرهنگی در نشريه است که کار نويی بوده.


در شماره ديروز مقاله‌ای بود در مورد href="http://www.sharghnewspaper.com/pdf/2/P-11.pdf">�امير نادری� که توصيه
مي‌کنم حتما بخوانيد. نه به اين دليل که آبادانی است ، به اين دليل که شخصيت جالبی
دارد.


من مدتها منتظر چنين چيزی در ميان مطبوعات بودم.بايد ببينيم آيا اين
گروه ، بدور از جنجالهای سياسی و به همين خوبی ادامه خواهد داد يا خير.برايشان
آرزوی توفيق دارم.

سايت


چند تا لينک تازه به بخش ادبيات�اضافه کردم.جالبترينشون سايت class=links href="http://www.ketaban.com/" target=_blank>کتابان بود، ايده
جالبيه.

نويد


� يادش به خير دوران مدرسه.شايد ديگر هيچگاه تکرار نشود! و يادش به خير
دوستان آن دوران. شايد بعضی از آنها را هم ديگر نتوان هرگز ديد، آنها را�که خيلی
خوب شطرنج بازی می کنند، آنها را که در عين قلدری در مقابل دوستان خيلی دلرحمند و
با معرفت ، آنها را که ...


��� وقتی ياد �نويد� مي‌افتم بغض گلويم را ميفشارد. روزی که خبر فوتش را
شنيدم (زمانی که فقط ۱ ساعت از رسيدنم به آبادان گذشته بود)، تا ۲ ساعت فکر مي‌کردم
بچه‌ها مي‌خواهند مرا دست بياندازند. زندگي‌اش خيلی کوتاهتر از ما بود ولی من خيلی
چيزها از او آموختم.گاهی فکر مي‌کنم آيا او لياقت اين عمر من را، بيش از خودم،
نداشت؟ ما هميشه قدر چيزهای را که داريم زمانی مي‌فهميم که از دستشان داده‌ايم.ما
چند سال ديگر نويد را فراموش خواهيم کرد، ولی والدينش اين داغ را به همراه خواهند
برد، تا آخر دنيا.خدايا ، توان آن را داری که صبری را که لازم دارند، برای تحمل اين
درد، به آنها بدهی؟ بعيد مي‌دانم!

تاخير


���� ديروز که داشتم نوشته مربوط به روز مادر را در صفحه مي‌گذاشتم،�
نگاهم به تاريخ دو نوشته قبلی افتاد و لرزيدم! يک ماه گذشته بود از آخرين نوشته‌ام،
و من هيچ احساس نکرده بودم.همه‌ی لحظات عمرم همين گونه و به همين سرعت گذشته بود؟!
در اين فاصله همچنان می نوشتم، روی کاغذ.ولی نمی دانم چرا جنس نوشته‌ها طوری بود که
اينجا ،در اين صفحه ، ظرفيت و جايی برای نوشتنشان نبود. بهانه‌های هميشگی برای
ننوشتن هم که کماکان سر جای خود باقی: درس و مشغله زندگی (!) و ...


��� اما، اين مدت کمی سخت و شيرين گذشت! کم کم در گير آينده شدن ، که
متاسفانه ما حتی در اين مورد هم عقب هستيم، و فکر کردن به گذشته‌ی پر عبرت و
پندآموز ... و در نهايت لذت بردن از �لحظه اکنون� که اين يکی را ديگر، به هيچ وجه
بلد نبودم. در اين چند روز يا چند هفته که فرصتی برای تنها بودن داشتم و برخی
ساعتها خلوتی با خود، بارها آرزو می کردم بتوان زمان را متوقف کرد تا در لحظات
تنهايی از ديگران در آموختن زندگی عقب نيفتم.هجوم افکار آشفته هم همچنان پريشانم می
کرد، ولی پريشانيی از جنسی لذت بخش، و پس از مدت کوتاهی، خودم، به طور ذاتی، در
تلاش برای نابودی آن تنهاييِ سردرگم کننده و جنون آميز، به جمع دوستان پناه می
بردم.شايد ديگر نتوانم مکانی غير از اينجا، و زمانی غير از اکنون، برای اين گونه در
تنهايی انديشيدن بيابم، من که طبعی شلوغ دارم و اگر انسانی نزديکم باشد نمی توانم
با او ارتباط برقرار نکنم، چه از نوع خوبش يا بد! اما يک چيز جای اميد فراوان
داشت.اينکه من عليرغم همه اينها اميدوار مانده ام . به همه چيز . به هر چيزی که
نويد بخش آينده‌ای روشن و منطقی باشد.


��� اما شايد دليل اصلی ننوشتنم در اين فاصله ، ...... بگذريم، هر بار
با خودم عهد مي‌کنم در مورد اينگونه قضايا ننويسم ،‌پيمان شکنی ميکنم.کاش کسی
تنبيهم ميکرد تا بياموزم!

مادر


امروز روز مادر بود.فکر نمي‌کنم آنقدر لياقت داشته باشم که حتی در مورد
اين کلمه اظهار نظر کنم.فقط مي‌گويم: به همه مادرها و زنها تبريک.

کتاب


ديروز در کتاب فروشي ها چاپ �نهم� کتاب �چراغها را من خاموش مي کنم� اثر
خانم زويا پيرزاد را ديدم.خانم پيرزاد، واقعا تبريک مي گويم! عالي بود و بي
سابقه.اميدوارم همواره موفق باشيد.
***************************
مدتها بود به
کتاب فروشي نرفته بودم.سالهاي پيش (زمان جواني!) خيلي از وقتم را به کتاب خواندن و
ول گشتن در نمايشگاههاي کتاب مي گذراندم.اما حالا آن حس و حال قديم را ندارم،
اميدوارم کم کم پيدايش کنم.آنقدر درگير ماشينهاي اطرافم و اينترنت شده ام که فراموش
کرده ام چيزي به نام کتاب هم وجود دارد.چيزي که زماني ...
من معتقدم هر کتابي
ارزش �يک بار� خواندن را دارد ، ولي کتاب خوب را بايد �چند� بار خواند (گر چه خودم
بسياري اوقات از اين اصل تخطي مي کنم!).در اين چند سال تعداد بي شماري کتاب ، چه از
نوع خوب و چه غير از آن، را براي خواندن در نظر داشته ام ولي متاسفانه به خاطر
تنبلي هيچگاه آنها را نخوانده ام.حالا ديگر کم کم دارم براي کتاب خواندن وقت پيدا
مي کنم، يعني کارها فعلا سبکتر شده اند.آنقدر کتاب نخوانده پيش رو دارم که وقتي
براي هيچ کاري باقي نگذارد.انتخاب کتاب خوب هم اين روزها کار سختي است.وقتي فکرش را
مي کنم ، مي بينم زماني که پدرم مرا به کتاب فروشي مي برد يا خودش برايم کتابي مي
خريد، آن را از ميان تعداد بسيار محدودتري انتخاب مي کرد، ولي حالا فرض کنيد پدر يا
مادري بخواهد براي فرزندش کتابي انتخاب کند! واقعا اين انتخاب مشکل شده.بايد خيلي
دقت کرد براي انتخاب کتابي که هم وقت بچه را تلف نکند و هم آنچه از يک کتاب خوب
انتظار داريم برآوَرَد.
مدتي بود دست به نوشتن در اينجا نبرده بودم.نمي دانم
،شايد به خاطر اين بود که در مورد فلسفه ی نوشتن در اينجا ،و شايد به طور کلي نوشتن
، با خودم در گير شده ام.چرا مي نويسم؟ شايد بعدا مفصلا در موردش چيزي نوشتم.هميشه
سعي کردم اينجا تبديل به دفتر خاطرات نشود.خاطرات را که قرار است شخصي باشند، نبايد
همه ببينند.ولي گاهي دلتنگي آنقدر به من فشار وارد مي کرد که مجبور مي شدم اينجا
بيرون بريزمشان.هميشه سعي کردم چيزهايي بنويسم که به دردي بخورند، ولي فکر مي کنم
تا به حال همه اش شکست بوده.به هر حال من همچنان مشغول کلنجار رفتن با خودم
هستم.دعا کنيد اين وسط ضررهاي بزرگ متحمل نشوم.

غروب جمعه


غروبهای جمعه مثل هميشه دلگير و غم انگيز، تقريبا هر کسی را دچار
احساسات می کند.نمی دانم به خاطر جمعه بودنش يا به خاطر تعطيل بودنش؟
تصور ديدن
غروب جمعه کنار اروند مرا دچار هيجان کرده است. اينجا که هستم از آن محرومم، به
آنجا که می روم هم آنقدر فرصت کوتاه است و کارها بسيار که هيچگاه فرصتی نداشتم به
تنهايی يا با کسی که دوست دارم به آنجا بروم و دقايقی را سپری کنم. ديدن غروب آفتاب
و فرو رفتنش در اروند برايم آرزويی شده.هميشه همينطور است ، آنچه داريم ، قدرش نمی
دانيم.
***********************************
آنجا ايستاده بودم و حرکت آرام
خورشيد را که زير آب می رفت تماشا می کردم.صدای نفسهای کسی را شنيدم و بعد دم و
بازدم او را کنار لاله گوشم حس کردم.همان عطر ملايم هميشگی.دستش را بر شانه ام
گذاشت و کنارم ، همانجا ، به نرده های پل تکيه کرد:
- زيباست نه؟
- نه
زیباتر از تو!
اين را با احتياط گفتم و سرم را پايين انداختم، بعد دوباره به
خورشيد خيره شدم که حالا ديگر بيش از نيمش در آب حل شده بود و آب را سرخ می
کرد.احساس کردم به من خيره شده.آرام برگشتم و به چشمانش نگريستم.سايه روشنهای روی
چهره اش منظره ای زيبا بود که نمی خواستم از آن دل بکنم.لبخندی زد، مثل هميشه
بانشاط و اميدوار :
- تو ديوانه ای!
- می دانم اگر نبودم ...
-
اگر نبودی چه؟

- فراموش کن بگذريم...
به آب نگاه کرد که حالا در اثر مد
به بالاترين نقطه اش رسيده بود:
- به اين آب نگاه کن.می رود و هيچ جا دل نمی
بند.می رود تا به آنچه می خواهد برسد.دريا و بعد اقيانوس.ما چه؟ از آب
کمتريم؟

برگشتم و نگاهش کردم.سرش را پايين انداخت.هر گونه عواقب اين حرکتم
را به جان خريده بودم، آرام انگشتم را زير چانه اش گذاشتم و سرش را بالا آوردم.اين
تغيير سريع حالت روحی اش مرا عاشق خود کرده بود.تا لحظه ای پيش می خنديد و حالا ...
چشمانش خيس بود.هيچگاه جلو کسی گريه نمی کرد ولی اينبار ... . قطره اشکی را که آرام
روی گونه اش را می پيمود دنبال کردم.خيلی سريع آنرا با کف دستش پاک کرد و لبش را
گزيد.
- می دانی؟
سرش را به علامت استفهام تکان داد.
- اگر ذره ای در
ديوانه بودن هر دومان شک داشتم ... حالا ديگر ندارم!
حالا دوباره داشت لبخند می
زد.

چشمهايت


برای خالی نبودن عریضه اینو داشته باشین :

أ أقولُ اُحِبُّکِ يا
قَمَري؟------------------- آیا بگویم �دوستت دارم� ای ماه من؟
آهٍ لَو کانَ
بــِـاِمکاني ---------------------- ای کاش می توانستم،
فَأنا لَا أملِکُ في
الدُنيا،------------------ چرا که من در این دنیا چیزی ندارم ،
إلَا عَينَيکِ
وَ أحزاني. -------------------- جز چشمهای تو و غمهای خويش.
�نزار قباني�

در اينجا چه می گذرد؟


در اين چند روز دائما خبر از التهاباتی در جمعهای دانشجويی می شنويم.چند
روز پيش (در واقع روزهای سه شنبه،چهار شنبه و پنجشنبه ۲۰و۲۱و۲۲ خرداد) دانشجويان
دانشگاه تهران طی تجمعهايی که �صنفي� ناميده می شد ولی کم کم به نوعی رنگ و بوی
سياسی هم گرفت اعتراض خود را نسبت به روند پذيرش دانشجوی شبانه در دانشگاههای دولتی
ابراز کردند.دانشجويان دانشگاه امير کبير هم که طبق معمول نسبت به ديگر دانشجويان
تندروتر هستند تهديد به تحريم امتحانات کرده اند.در اين ميان از معدود دانشگاههايی
که شاهد هيچگونه اعتراضی نبوده و با اغراق می توان گفت برخی از دانشجويانش از
ماجرای ديگر دانشگاهها کاملا بی خبرند دانشگاه صنعتی شريف است و اين در حالی است که
اولين دانشگاهی که از اين ماجرا آسيب خواهد ديد خودِ همينجاست.در اين ميان دو نکته
حائز اهميت است:
اول اينکه ، نفس ِ ماجرا از چه قرار است؟ ظاهرا قرار بر اين است
که دانشگاه از طريق چيزی که من نامش را گزينش می گذارم (لطفا همان ماجرای گزينش در
ادارات دولتی را برايتان تداعی کند!) دانشجويانی را بپذيرد که با هزينه خودشان در
دانشگاه تحصيل کرده ومدرک �نوبت دوم� بگيرند.اولين مورد نگران کننده نحوه پذيرش
دانشجويان بود.در جامعه ای که ۲۰۰ هزار نفر در کنکور کارشناسی ارشد ثبت نام ميکنند
و با آن اضطراب سر جلسه می روند تا امتحان بدهند و بعد از آن هم معلوم نيست چند
نفرشان وارد دانشگاههای سراسر کشور ميشوند که بعضيشان واقعا توانايی آموزش
دانشجويان اين مقطع را ندارند ، آيا صحيح است که عده ای بدون کنکور و به شيوه ای
کاملا گزينشی از امکانات �بيت المال� استفاده کنند؟ به علاوه در اين جامعه بهترين
استعدادها پس از خروج از دانشگاه (تازه اگر مدرکی از دانشگاه معتبری داشته باشند)
به سختی و با مشقت در بازار کار مربوط به رشته شان جذب می شوند ، وای به روزی که
مدرک اين دانشگاهها نيز توسط عده ای زير سؤال برود.اگر واقعا دانشگاههای کشور ظرفيت
پذيرش دانشجوی بيشتر را دارد چرا بايد اين همه دانشجوی مستعد قربانی عدم لياقت
تعدادی مدير رده بالای نظام آموزشی اين جامعه شوند؟ آيا واقعا دانشگاهها از نظر
مالی محتاج این پول هستند؟ نیستند. در دانشگاهی که استادش با یک قرار داد تحقیقاتی
(که من نامش را دلالی می گذارم) چند صد میلیون تومان در آمد دارد، آيا نيازی به اين
پولها هست؟ آيه نمی توان پروژه ها و پايان نامه های دانشجويان دوره های تحصيلات
تکميلی را به جای محدود کردن به جستجو در صفحات وب و اينترنت به سمت کارهای عملی و
تحقيقاتی سوق داد و از طريق ارتباط با شرکتهای خصوصی و دولتی منبع در آمدی که در
شأن دانشگاه باشد تأمين کرد که به هر دو طرف سود برساند؟
چيزی که اين رخدادها به
ذهن متبادر می کنند اين است که اينها در ادامه روندی است که از ماجرای خريد خدمت
سربازی آغاز شد.ظاهرا اين جامعه دارد فدای نسلی می شود که مدتی پيش زمان خدمت
سربازيش بود که در آن موقع به ما �لطف� کردند و کار غير قانونی انجام ندادند، يعنی
خريد خدمت را آزاد کردند و بعد از اينکه عزيز دردانه هاشان ۲ سال عمرشان را خريدند
،طرح لغو شد. حالا هم همان عزيز دردانه ها که در دانشگاههای غير انتفاعی و چه وچه
مدرک ليسانس گرفته اند نوبت فوق ليسانس خواندنشان شده و از آنجا که برخی از اين
آقايان به عمرشان کار غير قانونی نکرده اند(!!!) باید راهکاری قانونی برای مسئله
بیاندیشند و به جای آنکه فکری برای مسئله کنکور کنند اینگونه از منابع این سرزمین
استفاده میکنند.فردا هم معلوم نیست این عزیزان چه هوسی خواهند کرد و چه قانون جدیدی
تصویب خواهد شد!
اما دوم اینکه من واقعا برای این دانشگاه متاسفم. راستش را
بخواهید گاهی با تردید و شرمندگی می گویم دانشجوی �شریف�م. وقتی پا به اين دانشگاه
می گذاريد مثل اين است که وارد شهر اشباح شده ايد.جايی که با جامعه اطرافش بيگانه
است.اينجا حسرت چاپ شدن يک نشريه منظم به دلمان مانده. من مخالف بر خوردها و ايجاد
تشنج و التهاب در جو دانشگاه هستم ولی هيچ کس در اينجا نمی تواند بگويد عدم فعاليت
دانشجويان شريف به اين بهانه است.نه. اينجا کسی �نمی خواهد� چشمانش را باز کند و
�ببيند�، کسی نمی خواهد �بشنود�. نمی دانم چرا. نمی دانم از چه می هراسند.نمی توانم
بگویم �نمیفهمند�. اینها آدمهای باهوشی هستند. ولی هوش به تنهايی بی فايده است و
گاهی مايه غرور و وسيله ای برای طفره رفتن از وظيفه انسانی. اگر کسی نخواهد وارد
درگيريهای سياسی شود، نخواهد بداند در مجلس ، در قوه قضائيه، در هيئت دولت، چه می
گذرد شايد عملکردش قابل توجيه باشد، ولی اينکه کسی نخواهد بفهمد در جامعه کوچکی که
در آن تحصيل می کند و زندگی، چه ميگذرد، شايسته سرزنش است.به هر حال اين واقعيتی
انکار ناپذير است که در اينجا ، دانشگاه صنعتی شريف، که زمانی در آن نطفه بسياری از
فعاليتهای سياسی بسته می شد، اغلب دانشجويان نسبت به مسائل و مشکلات مطرح در جامعه
امروز ما، بی تفاوتند.تنها کاری که فعلا از دست ما بر می آيد اميدوار بودن است و
تلاش برای تغيير اوضاع.من ذاتا آدم خوش بين و اميدواری هستم ولی بعد از اين همه سال
در اينجا حالا اگر کسی بخواهد برای دوران تحصيل در مقطع کارشناسی وارد دانشگاه شود،
در تشويق او برای آمدن به اينجا ترديد خواهم داشت.به هر حال من هنوز بارقه هايی از
اميد برای اصلاح اينجا ، چه ميان دانشجويان و چه ميان استادان، می بينم.باز هم
مسئله زمان است ، بايد کمی صبور بود و اميدوار و کوشا و توکل کرد به او.

ترس


پشت ميز و روبروي هم نشسته بوديم.مثل هميشه حرفی نمی زد.سعی کردم اينبار
متفاوت باشم.با هر بار فرق داشته باشم. بچه نباشم، لج نکنم، او را فقط برای خودم
نخواهم! .
- ببين ، من فرق عشق را با دوست داشتن خيلی خوب می دانم. من از
لحظه اول تو را دوست نداشتم ، ... ، عاشقت بودم.

ترسی ، بسيار مجهول، نمی
گذاشت به او بگويم که کم کم ، بدون آنکه متوجه باشم، دوست داشتنم به عشق تبديل شده
بود.بارها با خودم اين جملات را تکرار کرده بودم ولی هر بار او را می ديدم، همه
آنها از ذهنم می گريختند.
-خوب؟ چرا حرف نمی زنی؟
دهانم بسته شده
بود.می ترسيدم.می ترسيدم از اينکه حرفی بزنم و او را برنجانم! هيچ وقت باورم نمی شد
که روزی نتوانم به کسی که او را بيش از خودم دوست داشته ام و حالا عاشقش بودم، آنچه
را می خواهم بگويم. لعنت به من.تا کی بايد اين نقاب به صورتم باشد. ديگر يادم نمی
آيد که چند بار با خودم عهد کرده ام با او صادق باشم ولی هر بار عهد خود را شکسته
ام.هر بار می بينمش غمی عميق تا ژرفای وجودم اثر می کند . نمی دانم چيست و چرا می
آيد. شايد غم از دست دادن او و فرصتهای با او بودن است.واقعا نمی دانم .اصلا دست
خودم نيست.
-بگو. چرا حرف نمی زنی؟
اين بار او بيش از من حرف ميزد.من
حتی يک کلمه هم نگفته بودم! و او حالا می خواست بشنود. سعی کردم واکنشش را به هنگام
شنيدن حرفهايم پيش بينی کنم.شايد همين باعث می شد حرف نزنم.حالا می توانستم تا حد
بسيار اندکی درک کنم که �مجنون� چه ميکشيده از درد و رنج ، از اینکه لیلی او را نمی
دیده. واقعا در جهان درونی لیلی جای مجنون کجا بود؟ و من در ذهن او چه؟ نمی دانم .
نمی دانم.مسئله، مسئله زمان است.باید صبر کنم تا دلیلی بر اینهمه فشار و هجوم
احساسات بیابم.بس است باید واقعی بود. باید منطقی زیست...
-...