۱۳۸۳/۰۹/۰۲

باز هم غاده السمان

اشتباه او، اشتباه من

اشتباه تو سنگدلي بود
و اشتباه من غرور
و وقتي اين دو اشتباه به هم پيوستند
مولود جهنمي اين دو، جدايي بود

از هم جدا شويم يا نه،
من عشق خويش به تو را باز گفته‌ام
من آشتي خويش با تو را، به تو باز گفته‌ام
من شوق خويش به تو را باز گفته‌ام
من بخشش خويش را نصيب تو كرده‌ام
و هرگز پشيمان نيستم
چرا كه من جسم و روح خويش را براي تو انفاق كرده‌ام

قبل از آنكه بخوابم
چهره‌ات را از ذهنم، با هر آنچه از جادوي عقل مي‌دانم
و هر آنچه از قانونهاي اجتماعي، بيرون مي‌فكنم
ولي عشق تو ساكن است در آن دالانهاي اعماق وجودم
همانجا كه از سلطه عقل بيرون است
عشق تو در درونم فزوني مي‌گيرد و مي‌پراكند و مرا مي‌شكافد
و بي اهميت به شناسنامه‌هاي رسمي زاد و ولد مي‌كند
و اينگونه

اي نزديك به فريادهايم
اي دور از همه‌ي عمر من
من عشق خويش به تو را باز گفته‌ام
من آشتي خويش با تو را، به تو باز گفته‌ام
من بخشش خويش را نصيب تو كرده‌ام
عليرغم همه‌ي آنچه كه بود
و هر آنچه خواهد بود!

************************

خطيئته و خطيئتي

كانت ا لقسوة خطيئتك....
وكان الكبرياء خطيئتي..
وحين التحمت الخطيئتان....
كان الفراق مولودهما الجهنمي...

فراق أو لا فراق
إني أعلنت عليك الحب..
إني أعلنت عليك السلام..
إني أعلنت عليك الشوق..
إني أعلنت عليك الغفران..
و لست بنادمة
لأنني أنفقت عليك جسدي و روحي..

قبل أن أنام
اطرد صورتك من رأسي.. بكل تعاويذ العقل
وكل القوانين الاجتماعية
ولكن حبك يقطن.. تلك الدهاليز في أعماقي
التي لا تطالها سلطة الملك-العقل
حبك يتكاثر و يتناثر في داخلي.. ويصدعني..
و يتناسل دونما مبالاة بشهادات الميلاد الرسمية...
و هكذا....

أيها القريب على مرمى صرخة
البعيد عن مرمى العمر
أني أعلنت عليك الحب...
أني أعلنت عليك السلام
أني أعلنت عليك الغفران
رغم كل ما كان
وما قد يكون!.

«غاده السمان»

۱۳۸۳/۰۹/۰۱

دوئل

مثل هميشه اين هيوا منو غافلگير کرد. بگذريم.

ديروز دوئل رو ديدم. بد نيست. گرچه با توجه به تبليغات وسيعی که برای فيلم شده بود و افزايش سطح انتظارات مخاطبين احتمالی فيلم، تماشاچی راضی از سالن سينما بيرون نمياد ولی معلوم بود که وقت و انرژی خيلی زيادی برای بعضی بخشای فيلم گذاشته شده. از جمله لهجه بازيگرا که به نظر من خيلی خوب بود و به جز چند مورد خاص، کسی سه (س ِ؟) نکرد! راستی خيلی وقت بود اصطلاح های «بلکم» و «خدا رو کولت» رو نشنيده بودم. زمانی اين اصطلاح ها بخشی از زندگی و مکالمات روزمره ما بودن. احساس می کنم واقعا دارم تو اين تبعيد تغيير می کنم! جلوه های ويژه فيلم هم که خوب معرف حضور همه هست. فقط ميمونه فيلمنامه که به نظر من متاسفانه ضعيف بود.

صحنه های بمباران ايستگاه قطار منو بدجوری ياد آبادان انداخت. دلم حسابی تنگه.

آخر سر اينکه: دوئل ارزش يک بار ديدن داره. خصوصا برای اونا که خاطره ها با جنگ و دفاع مردم عادی با دست خالی از خرمشهر و آبادان دارن.

۱۳۸۳/۰۸/۳۰

بيماری لاعلاج!!!

اول: اين اولين عيد فطري بود كه خانه نبودم. گرچه تنهاييش برايم خيلي خوب بود ولي در مجموع خيلي بد بود. خيلي.

ظاهرا آبادان اين روزها هواي بهاري دارد. خوش به حال آنها كه آنجايند. جاي مرا هم خالي كنيد!

دوم: مدتهاست كتاب نخوانده‌ام. به شكل عجيبي هوس خواندن كتاب كرده‌ام ولي به خاطر فشار كارها نمي‌توانم. گاهي البته ناخنكي مي‌زنم ولي اين كه نمي‌شود كتاب خواندن!

سوم: براي يك ماهي اوضاع خوب بود و بر وفق مراد. ولي دوباره چند روز پيش حالم بد شد. البته خوشبختانه و به لطف دوستان، زياد طول نكشيد. دوست داشتم به روشي، از آنها تشكر كنم. حتما اين كار را مي‌كنم. كي؟ نمي‌دانم. ولي بعضيشان به قدري در حقم خوبي كرده‌اند كه ترس دارم از عاجز ماندن در جبرانش، گرچه مي‌دانم آن قدر بزرگوارند كه انتظاري ندارند. مي‌خواهم كاري انجام دهم كه مي‌دانم باعث عصبانيت بعضي از دوستان خواهد شد. البته هنوز تصميم قطعي در مورد انجام يا عدم انجامش نگرفته‌ام. حتي در مورد زمانش هم به يقين تصميم نگرفته‌ام.

در حاشيه: براي هيوا: كاش آن روز مي‌گذاشتي توضيح دهم كه كجايم. اينطور، خود من راهتتر بودم. مي‌داني كه اين روزها خيلي حساس شده‌ام. راستي شايد (عليرغم مخالفت آن دوست، و حتي ميل باطني خودم) كاري را كه گفتي انجام بدهم. نمي‌داني آن روز بعد از شنيدن صدايت چه قدر حالم بهتر شد، احساس خيلي خوبي داشتم بعد از آن مكالمه طولاني. يكي از آنهايي هستي، كه هميشه بعد از حرف زدن با آنها، به خودم مي‌آيم (نمي‌گويم «جدي مي‌گويم»، كه گفتنش ممكن است اثر عكس بگذارد. خودت مي‌داني كه جدي و شوخي من چه موقع است). در ضمن هنوز هم من باهوشترم! (شوخي). ولي از شوخي كه بگذريم هنوز هم حس ششمت بدجوري كار مي‌كند. يك لحظه فكر كردم يكي از فرشته هاي نگهبانم است كه به سراغم آمده! (بگذار به حساب لاف كه در خون ماست!!!). ممنون كه به فكرم بودي. من موجود جالبي هستم. روزي مي‌بيني كه همه‌ي اين خوبيهايت را به طرز باور نكردني جبران مي‌كنم. در ضمن با كمك دوستان و تلاش خودم، سعي مي‌كنم كه از اين وضع رها شوم. تنها مشكل اين است كه اين محيط ديگر برايم كمي تكراري شده. همين.

جاده خاكي: اين تعليق موقت دائم غني‌سازي اورانيوم هم اين روزها شده وسيله خنده. دوستي مي‌گفت اين package تشويقي اروپا يك بسته است كه وقتي بازش كنيد از داخلش صداي كف و سوت بيرون مي‌آيد! الله اعلم. راستی دکترها مي‌ گويند بيماری من لاعلاج است! ديگر اميدی به بازگشتم نيست.

۱۳۸۳/۰۸/۲۶

شعر

به اسارت گرفتن يك لحظه شوق

اگر در اين لحظه تلفن زنگ بزند
به هر صدايي كه از آن سو آيد خواهم گفت:"عزيزم"
من در اين بعد از ظهر، تنهايم
و در تنهايي، مملو از لرزش شوقم
و مي‌دانم كه عمر، براي سختي انتخابهايم به انداره كافي جا ندارد

من تنهايم
و بي جهت، مملو از عشق.
و هر انساني كه نجوا كند "عصر به خير"
او را خطاب خواهم كرد "عزيزم"
عشق من هستم
عشق ميل من به عطا كردن است
و آن جانب ديگر، معشوق، افسانه‌اي بيش نيست
كه من رداي عشق را بر تن آن كرده‌ام
همان جامه كه با دست خويش دوخته‌ام
عشق براي من مسئله زمان است
و هيچ مردي برايم برتري ندارد بر ديگري
مگر در زمان
همچنان در انتظار صدايي نا آشنايم
تا فورا عاشقش شوم
زيرا كه عشق از اعماق من
بدون اراده فوران مي‌كند
به سان برق، از اضطراب ابرهاي حريص.
همچنان امشب منتظر مردي ناشناسم تا او را دوست بدارم

و انتظار ندارم كه خوش سيما باشد
يا ثرتمند، يا باهوش، يا نابغه
كافي است اگر سكوت اختيار كند
كه من در صدايش ميليونها كلمه را،
آن كلماتي كه دوست دارم بشنوم، جاي دهم
ميخواهم كه تنها باشد
تا به دروغ گمان برم كه او به انتظار من بوده
و غمگين باشد
تا به دروغ گمان برم كه او نيز چون من است
آنگاه من عاشق او خواهم بود و با عشق خويش بر او غلبه خواهم كرد

«غاده السمان»

*****************************

اين هم اصل شعر:

اعتقال لحظه توق

لو يرن الهاتف في هذه اللحظة
لناديت أى صوت يطالعنى :" يا حبيبي ".
فأنا وحيدة هذا المساء
ومسكونه بارتجاف التوق..

وأنا وحيده
وأعرف أن العمر لا يتسع لصعوبة اختياراتي
وأنا وحيده
وأتدفق حبا علي غير هدى
وأى انسان يهمس الان "مساء الخير "
أناديه" حبيبي"..مساء الحب ..
الحب هو أنا
هو رغبتي أن أمنح !
أما الطرف الاخر الملقب بالحبيب فاسطورة
أسبغ عليها عباءة الحب
التي أغزلها أنا أنا أنا..
الحب بالنسبة الى توقيت
ولا فضل لرجل علي أخر عندى
الا بالتوقيت !
مازلت أنتظر صوتا لا أعرفه
كي أحبه فورا
فالحب يتدفق من أعماقي
بصورة لا ارادية
كما الكهرباء من اضطراب الغيوم المسعورة
مازلت أنتظر رجلا لا اعرفه كي أحبه الليله

ولا أطلب منه أن يكون وسيما
او ثريا او ذكيا أو عبقريا..
يكفي أن يكون صامتا
كي ألصق فوق صوته ملايين الكلمات
التي أتمنى لو أسمعها.
أريده أن يكون وحيدا
كي أتوهم أنه كان ينتظرني
وأن يكون حزينا
كي أتوهم أنه مثلي
وبعدها سوف أحبه وأضطهده بحبي..

«غاده السمان»
******************************

ترجمه‌ی خيلی خوبی نشد ولی قابل تحمل است، بخوانيد و خودتان قضاوت کنيد!

۱۳۸۳/۰۸/۲۵

در باب تنهایی

تنهایی هم از آن چیزهایی است که زود به آن عادت می‌کنیم و ترک آن هم غالبا سخت است. وقتی مدتی را تنها می‌گذرانی همه چیز مال خودت می‌شود. لحظه لحظه زمان و نقطه نقطه فضا. همه چیز. دیگر برایت سخت است کسی را در اینها شریک کنی. برایت سخت است قدری از وقتت را بدهی به کسی. قدری از مکانت را خالی کنی برای نشستن کسی در کنارت. تنهایی خود خواهی می‌آورد. یا شاید بالعکس. به هر حال ایندو خیلی از اوقات ملازمند. وقتی تنها هستی رخوتی را حس می‌کنی که در با دیگران بودن نیست. می‌توانی چشمانت را ببندی، دراز بکشی و به هر چه دلت می‌خواهد فکر کنی. دیگر کسی نیست که با حرفهایش تصاویر ذهنیت را وادارد به ساخته شدن. خودت می‌سازیشان اگر هم خواستی گریه کنی می‌توانی. خواستی بخندی هم.‌ راستی چرا ما از خندیدن (بی دلیل) یا گریستن در برابر دیگران شرم داریم؟ شاید از خندیدن نه، ولی از گریستن چرا. چرا؟ مگر فرق خنده با گریه چیست؟ تازه گاهی گریه کردنها دلیل دارد. یعنی راستش را بخواهی همیشه دلیل دارند. خیلی سخت می‌توان بی دلیل گریست ولی می‌توان بی دلیل خندید. اما تنهایی بیشتر اشتیاق گریستن دارد تا خندیدن. وقتی تنها هستی تازه می‌بینی که خودت هستی و خدایت. تازه می‌افتی به صرافت یافتن راهی. چه راهی؟ به کجا؟ مگر هدف را می‌دانی؟ نه. اصلا می‌افتی به صرافت یافتن همان هدف. و بعد می‌بینی ماجرا از آنچه می‌اندیشیدی بغرنجتر است. پیچیده‌تر است. نه اینکه ناامید شوی. نه اینکه دچار جزع و فزع شوی. نه. فقط تازه می‌فهمی که راهت دراز است. و می‌فهمی که اگر مسئله‌ات پاسخی ندارد نباید ناامید شوی. شاید پاسخ در دور دستهای نادیدنی باشد. ولی هست. پاسخش هست. هست.

چشمت را می‌بندی. بعد شروع می‌کنی به ساختن تصاویر دلخواهت. خیلی ساده است و جذاب. بعدش هم دیگر خیلی سخت از این حال خارج می‌شوی. وقتی تنها هستی حس می‌کنی همه چیز تحت اختیار توست. راستی خدا هم همین حس را دارد؟ از تنهایی حوصله‌اش سر نمی‌رود؟

تنها هستم و زیر آسمان شب گام بر می‌دارم. نگاهم به ستاره‌هاست و دنبال چیزی می‌گردم که نیست. چیزی که مدتهاست حسی می‌گوید گمش کرده‌ام. تنها و در فکر تنهایی این کره خاکی در این کهکشان لا یتناهی نگاه خسته‌ام را می‌دوزم به نورانی‌ترین نقطه آسمان که شاید هم نورش از خودش نباشد. تنها و در فکر اینکه تا کی احساس تنهاییم ادامه خواهد داشت گوش سپرده بودم به زمزمه‌های باد که آرام درختان را نوازش می‌کرد. چه شب آرامی، که شاید نشان از آرامش قبل از طوفان باشد. این کره تنها می‌گردید و می‌گردید و هر لحظه مرا به دیدار خورشید نزدیکتر می‌کرد. لحظاتی دیگر سپیده بر می‌آمد.

در تصورات کودکی خداوند را موجودی (نه مرد و نه زن) می‌دیدم در آسمانها. حالا هم. در اوج آسمانها. تنهای تنها. اما تنهایی همواره نابودگر خویش است. یا لااقل همیشه در تلاش برای نابودی خویش است. تنهایی خداوند هم، خود را فنا کرد. و حالا او تنها نبود. ما هم بودیم. کائنات هم بودند.

گاهی از تنهاییت خسته می‌شوی. اما ترک آن هم برایت سخت است. این خاصیت تنهایی است. تو را می‌کشد در خودش و اعتیاد می‌آورد. گاهی فکر می‌کنم در تنهایی به اصل خود بر می‌گردیم. حتی گاهی آن خلسه و سکون لحظات غوطه ور بودن در وجود مادرم را به یاد می‌آورم و صدای قلبم را می‌شنوم. و صدای یک قلب دیگر. بعد در انتظار زایشی دیگر و به امید آن، لحظات را سپری می‌کنم.

شب است و نور خفیفی اتاق را روشن کرده. آرام و بی صدا دراز کشیده‌ام روی زمین و خنکی مطبوع زمین را به درون می‌کشم و احساس سرما می‌کنم. صدای آرام آهنگی را در ذهن می‌شنوم. آهنگی آشنا و صمیمی. کم کم احساس گرما می‌کنم. نه. احساس می‌کنم گرما و سرما در درونم آمیخته‌اند. جدا جدا هر کدام را احساس می‌کنم. هر یک را به تنهایی. در لحظه‌ای که سعی می‌کنم متمرکز شوم باز همان احساس آشنای همیشگی، که مرا سر در گم کرده، به سراغم می‌آید. باز جای خالی آن بخش از وجودم را که از دست داده‌ام حس می‌کنم. حالا می‌دانم که باید به دنبال گمشده‌ام بگردم. به دنبال آن بخش از روحم که .... وقتی تو شب گم می‌شدم، ستاره شب شکن نبود، میون این شب زده‌ها کسی به فکر من نبود... آواز خون کوچه‌ها، شعراشو از یاد برده بود، چراغا خوابیده بودن، شعلشونو باد برده بود... آخ اگه شب شیشه‌ای بود، پل به ستاره می‌زدم، شکسته آینه شب و نیزه خورشید می‌شدم.

بی‌خیال. به هر حال، برای روز تازه، اجازه بی اجازه. به قول دوستی، فردا روز خوبی خواهد بود.

سه گانه

اول: عيد همگی مبارک.

دوم: باز هم بابت شعر پايين، از همه دوستانی که دستی توی ادبيات دارند معذرت می خوام! قول می دم تکرار نشه. جدی بگيريد قول اين دفه رو. اکتفا می کنم به همون نثر نسبتا احمقانه خودم.

سوم: اين «حسين دهشيار» هم ديگه داره شورشو در مياره. سرمقاله شرق شنبه ۲۳ آبان رو بخونين تا بفهمين چی ميگم. آخه آقای مثلا دکتر عزيز، من هم بلدم اون بيرون بشينم بگم لنگش کن.

۱۳۸۳/۰۸/۲۳

صداي رودها

(اينجا قبلا چيزی بود که من فکر می کردم شعر است)!!!

(يک بار ديگر قولم را مبنی بر دست نبردن در حوزه شعر شکستم. ببخشيد. باز هم يقين پيدا کردم که نمي‌توانم)

۱۳۸۳/۰۸/۱۸

من؟ کودک؟

اين روزها بدجوری حساس شده‌ام. خيلی زودرنج و بهانه‌گير. و هر آنچه برايم به راحتی قابل تحمل بود، حالا خيلی تحملش سخت شده. بهانه جويی‌های بی‌مورد، دلشوره‌های بيجا، نگرانی‌هايی که نمی‌گزارند زندگی آن طور که بايد، بگزرد. حساسيتهای بی‌هدف که گاهی فقط انسان را در تقابلی طاقت فرسا و بی نتيجه با محيط و اطرافيانش قرار می‌دهد. اين را از يک سری حوادث که می‌گزرند می‌گويم و احساسم اين است که اينها عوارض يک سلسله درمانهای روحی است که برای خودم در نظر گرفته‌ام. فکر می‌کنم که دارم دوران نقاهت را طی می‌کنم و يکی از نگرانيهايم آن است که اين محيط و آنچه بر سرم آمده، مرا نسبت به اين حساسيتها بدبين کند. نمی‌خواهم اين حساسيتها از بين بروند زيرا که به آنها اعتقاد دارم. البته همواره معتقدم بودنشان به شکل کنترل شده از نبودن، و نبودنشان از بودنشان به شکل کنترل نشده بهتر است.

راستی اين را برای يک نفر نوشتم. مدتهاست البته که نوشته‌امش ولی لازم نديدم که بخواندش. حالا اما ... شايد لازم باشد.

«لحظه‌ای در احساس من تردید نکن. آنچه گفتم به تو، به وقوع خواهد پیوست. من شکی ندارم. این تویی که باید به یقین برسی. (از در که بیرون آمدم، خیابان خیلی خلوت بود و آسمانِ شب، وسوسه انگیز برای قدم زدنی طولانی). خوب می‌دانی که چه قدر دوستت دارم. از آن مهمتر، خوب می‌دانی که «چگونه» دوستت دارم. آن خدایی که من می‌شناسم، آن خدایی که همیشه همراهم بود، آن هم نه یک همراه عادی، حتی سواره هم نبود، آن خدا آنقدر مرد هست که نتواند چنین کند با تو. حداقل اینکه، ترسو نیست. این را خوب می‌دانم. مردی که بترسد، نیست. مردی که بترسد وجود ندارد و بیش از توهم طبیعت و جهان پیرامونمان چیزی نخواهد بود. (هوا رو به خنکی گذاشته. می‌دانم که خوابیده‌ای و حرفهایم را نمی‌شنوی). باز کن چشمهایت را. باز کن. همه‌ی ما اشتباه می‌کنیم. شجاع باش و بپذیر (می‌دانم که هستی). اگر حرفی بی‌اغراق بگویم، باور نخواهی کرد. ولی مهم نیست به قول «او»، من مجبور نیستم خودم را نزد همه کس توجیه کنم. تو هم اگر نمی‌پذیری، نپذیر. ولی بدان که من در آن چهره، یک چیز روشن دیدم. هیچ کس هیچگاه به احساس من اطمینانی نکرد. اما این بار دیگر فرق دارد. این بار من خواهم رفت تا با خدای تو و من سخنی بگویم. سخن از کمک گرفتن نیست که همانا او «باید» کمک کند. او وظیفه‌اش کمک کردن است. سخن از صبر ِ لبریز شده‌ی توست و بخشودن اشتباهاتت. گناهان من که هیچ. ولی تو نه. تو هنوز پاکی. هنوز هم می‌شود در چهره‌ات چیزی دید که آدم را دلگرم کند. من برادر خوبی نبوده‌ام تا کنون. ولی حالا می‌خواهم باشم. می‌خواهم باشم. می‌ماند اینکه تو هم قبول کنی.»

راستی. هيچ وقت هيچ کس مرا جدی نگرفت. نه. نگويم هيچ کس که اينگونه ناشکری است. آنها که مرا جدی گرفتند، کمند. انگشت شمارند. آنها که معتقد بودند من بزرگ شده‌ام، خيلی کمند. خيلی انگشت شمارند! ولی بگزار همه در جهلشان بمانند. يقين دارم که وقتی پرده‌ها فرو افتد، همه شگفت زده خواهند شد. اين هم دليل واضحی دارد. ما عادت داريم معصوميت و کودکی را با هم و ملازم هم ببينيم. هيچ گاه در ذهن کوچک ما نگنجيده که می‌توان هم بزرگ بود، پير بود حتی، و در عين حال معصوم. شايد هم نشود. خدا می‌داند. به هر حال هميشه صداقت و سادگی و صراحت من و خيلی ديگر از رفتارهايم شُبه‌ی ناقص عقلی و ناتوانی اجتماعی ايجاد کرده برای ديگران و من هم هميشه می‌خندم و خواهم خنديد به اين «ديگران». نمی‌دانيد چه لذتی دارد دانستن چيزی که ديگران نمی‌دانند!من فقط يک بار سعی کردم اين رفتارها را توجيه کنم که آن هم سبب تمسخر يک نفر شد. اول ماجرا هم برايم خيلی مهم بود. ولی حالا ديگر نه. بگزريم و بگزاريم زمان آنچه حقيقت رفتارهای من است را برای اين «ديگران» روشن کند. من به هنگام لزوم، روزی که ديگر هيچ چاره‌ای نداشته باشم، دست از اين رفتارها خواهم کشيد و آنگاه است که .... اميدوارم هيچ گاه آن لحظه نيايد که من اين معصوميت را خيلی دوست دارم. نمی‌دانم چه چيزی می‌تواند مرا وادار به اين تغيير کند. ولی هر چه هست خيلی مهم است. من خيلی کم پيش می‌آيد که آن وسطها باشم. مرا يا در اوج و قله خواهيد يافت، يا در قعر و حضيض.

بوی خودخواهی و غرور می‌داد؟ اميدوارم که نه. می‌بينيد چه قدر می‌ترسم؟ هنوز درمان نشده‌ام آخر. گفتم که، دوره نقاهت را می‌گزرانم!