۱۳۸۷/۰۴/۰۱

آرزوهای من

بادهای شمال از وزیدنهای پیاپی خسته اند، و من در کنار دریای خشمگین، گام بر می دارم در ساحل خستگی شان. بی تفاوت، با بغضی به پهنای آسمانهای بی تاب باریدن. حتی شبهای روشن هم مرا نمی رهاند از این بغض بی فریادی که مرا تا مرز خفگی، هر ثانیه، می برد و رها می کند. گویی این همه خروش آب، این همه همهمه در دنیای آدمیان، را نمی شنوم.
چه می کند بغض یک انسان با تمامی توانش؟ من در کنار این همه تنهایی، گویی تقدیری دارم عجیبتر از لبخندهای کودکانه. من، همواره به یاد آرزوهایی که گاهی تا مرز مرگ می روند، بغض می کنم. عجیب بغض می کنم. مرگ آرزوهایم، برابر مرگ من است.