۱۳۸۴/۰۵/۰۸

وقتي نيستي

می شنوی؟ این صدای همه خستگی های من است. این همهمه. روزها می افتند به جان من و شبها هم می نشینند کنار هم. برای هم از بلاهایی که سر من آورده اند می گویند و با لحنی چندش آور و عربده گونه می خندند. گاهی هم قهوه ای یا نوشیدنی خنکی سفارش می دهند و تا آخر شب همین حرفها را تکرار می کنند و قهقهه می زنند. بعدش هم مست و لایعقل، میروند به آساییدن تا فردایی دوباره.

می شنوی نازنینم؟ وقتی نیستی همیشه همین است. روزها راه می روم. اما نگاهم نمی دانم چرا ناخودآگاه پایین است. دیگر حتی توانایی نگه داشتن عضلات این گردن را هم ندارم. باور کن عجیب است انسانی، این همه بی فعالیت، دچار خستگی شود. نمی دانم. دیگر نمی دانم. خسته ام. باورت می شود؟ آنقدر این کلمه را که: «نمی دانم»، گفته ام که دیگر از خودم هم خسته شده ام، و از اینکه برای دیگران سفره دلم را باز کنم. نمی دانم حتی چطور برای این دیگرانی که دوستشان دارم بگویم که من خودم را و زندگی را دوست دارم. من خندیدن را دوست دارم اما گاهی دلم می گیرد. حتی از خودم.

بگویم؟ چه بگویم؟ برای که؟ وقتی نیستی گوش شنوایی نیست. نیست. هر چه حرف است تکرار مکرراتی است که همه از آنها خسته اند و خودم حتی. همین خستگی ها گاهی می گزارند دست به کارهای بزنم که خودم را برایشان سرزنش کنم. این حساسیت هم همان چیزی است که اذیتم می کند. به همه چیز حساس می شوم گاهی. به همه چیز.

وقتی نیستی با هر کسی حرف میزنم می خواهد کنه حرفهایم را بکاود و برایم نسخه بپیچد. وقتی نیستی کسی نیست که گوش بدهد. فقط گوش بدهد. راه حل پیشنهاد نکند. بشنود و گاهی دستی بکشد بر گونه هایم. دیگر کسی نیست که برایش اشکهایم را قطره قطره بشمارم. دیگر کسی نیست که بفهمد گاهی آدم هایی که نه دیوانه اند، نه عصبی اند، و نه خوشی زده زیر دلشان که از روی دلسیری گریه کنند یا ناله یا اظهار خستگی، خسته اند و گاهی اینطور خودشان را خالی میکنند. مگر همه آدمهای دنیا یک جور هستند؟ وقتی نیستی کسی نیست که نیاز نباشد برایش جنون را تعریف کرد تا مرا در زمره مجانین نبیند. وقتی نیستی برای همه باید بگویی که چرا گریه می کنی. که چرا این قدر خودت را آزار می دهی. و وای اگر گفتنی نباشد.

وقتی نیستی همه چیز ملال آور است. هیچ چیز آن طراوت همیشگی را ندارد. هیچ آسمانی رنگش آبی نیست و من به خودم اجازه نمی دهم از هیچ کس کمکی بخواهم. نمی خواهم. به طرز بچه گانه ای با خودم و همه آنها که دور و برمند لج می کنم و پا به زمین می کوبم. یکدنده می شوم و به هیچ قیمتی از بهانه گرفتن دست نمی کشم.

وقتی نیستی همه تهمت عاشقی به من می زنند. وقتی نیستی همه در ذهنشان مرا بیمار می انگارند. اگر بودی این نبود. به کدامشان بگویم که منتطر تو ام؟ کدامشان می فهمد؟ به اینهایی که نشستن کنار هر کدامشان برایم با ترس بازجویی عجین است چه بگویم؟ به اینهایی که فکر می کنند من از دیگران گریزانم چه بگویم؟ وقتی نیستی همه چیز رنگ دیگری دارد. نه. هیچ چیز رنگ ندارد. گاهی هم هیچ رنگی سر جایش نیست. همه رنگها مخلوط می شوند. آسمان سبز است و درختها سرخ. مثل این است که تابلوی این دنیا را کودکی ناشیانه رنگ کرده. همه رنگها هم از مرزها و خطها بیرون زده.

وقتی نیستی من تقویم را از ترس اضطرابی که گریبانم را می گیرد باز نمی کنم تا گزشت روزها را حس نکنم. وقتی نیستی هیچ طعمی در کامم شیرین نیست. همه مزه ها تلخند. همه شان. وقتی نیستی هر قدر هم نامه هایم طولانی باشند، ذره ای از دلتنگی ام را تعبیر نمی کنند.

وقتی نیستی این لحظه های خاکستری تمامی ندارد. هر چه جلو می روم رنگی نمی بینم. وقتی نیستی آن پروانه رنگی که به خوابم می آمد، باز هم می آید. اما نمی دانم چرا بالهایش سیاهند و سفید. یادم باشد از خودش بپرسم. وقتی نیستی در دنیای رویاهایم غرق می شوم و رویای دنیاهای بهتر را از اول به آخر تکرار می کنم و تکرار می کنم. دیگر خودم هم نمی دانم در این جستجوی بی انتها باید دنبال چه چیزی بگردم. شاید یک دوستی. نمی دانم. چیزی که روحم را راضی کند. می دانی، آدمها گاهی خودشان هم نمی دانند دنبال چه می گردند. گاهی این گشتن فقط تسکینشان می دهد. قلبشان را آرام می کند. همین. حالا هم همین است.

من خوبم اما تو باور نکن. ملالی نیست جز دوری. والسلام.
من، همین الان، همینجا.

دریای حسرت

باغی از آینه هاست
در قعر آن چشم سیاه،
پلکها را بگشا.
نه، باز پس می گیرم
این سخن آخر را
زان که من نتوانم دیدن
نگه دیگر را
خیره بر چشمانت
گر چه این هر دو ستاره
بر دل نازک من بگزارند
حسرتی به بزرگی همین دریا را

«م. شاکر»

۱۳۸۴/۰۵/۰۷

دروغگوی بزرگ

خستگی. خستگی ذهنی. خسته ام از خندیدن. خسته از دروغ گفتن به خودم. گفتن اینکه: «چه خبر؟ حالت خوب است؟ من خوبم. ممنون. بد نیستم. همه چیز رو به راه است. نگران نباش.» و بعد هم با خنده ادامه بدهم که ...

۱۳۸۴/۰۵/۰۵

در جستجوی دنیایی بهتر

«کوشش و تلاش در راه حل مساله اغلب به خطا می رود و به بدتر شدن وضع موجود منتهی می شود. سپس کوششهای دیگری برای حل مسائل پیگیری می شود؛ حرکتهای آزمایشی دیگری. به این ترتیب همراه با حیات (حتی حیات موجود تک یاخته ای) چیزی کاملا جدید پا به عرصه وجود می گزارد، چیزی که پیش از این وجود نداشته است: مسائل تازه و کوشش در جهت حل آنها؛ ارزیابی و ارزشها؛ آزمون وخطا.» (کارل ریموند پوپر، مقدمه کتاب «در جستجوی دنیایی بهتر»)

مقاله خسرو ناقد در صفحه 6 (سیاست) روزنامه شرق سه شنبه چهارم مرداد 1384 را بخوانید. کمی با بقیه مقاله ها متفاوت است.

این گفتگو را من خوب نفهمیدم. برای همین هم ترجمه اش در جاهایی لنگ می زند. ولی بد نیست:
- سلام.
- تو کی هستی؟
- من آرشیتکت هستم. من ماتریکس رو طراحی کردم. منتظرت بودم. تو سوالات زیادی داری و علیرغم اینکه این فرآیند تو رو خیلی هشیار و آگاه کرده اما تو، به شکلی غیر قابل تغییر، یک انسان هستی. بنا بر این تو بعضی از پاسخهای من رو می فهمی و برخی رو متوجه نخواهی شد. به شکلی کاملا همزمان، پرسش اول تو در عین حال که مناسبترین پرسش توست، می تونه بی ربطترین هم باشه.
- من چرا اینجا هستم؟
- زندگی تو، برآیند باقیمانده یک معادله نامتوازنه که در ذات برنامه ریزی ماتریکس وجود داره. تو در واقع احتمال یک نابهنجاری هستی که علیرغم همه تلاشهای بی دریغم، من نتونستم اونو از چیزی که در غیر این صورت می تونست یک توازن کامل باشه، حذف کنم. این نابهنجاری یک مسوولیت بر دوش منه ولی غیر قابل انتظار نبود و به همین دلیل هم فراتر از کنترل نیست. به همین دلیله که تو به شکلی بیرحمانه ... اینجا هستی.
- تو به سوال من جواب ندادی.
- درسته. جالبه. این واکنشت از دیگران سریعتر بود.
- دیگران؟ چند نفرند؟ کی هستن؟ سوال منو جواب بده. من چیزی رو باور نمی کنم.
- ماتریکس قدیمیتر از اون چیزیه که تو می دونی. اگر بخوام نابهنجاریهای کاملی رو که پیش اومده بشمارم، این نسخه ششم محسوب میشه.
- پنج نفر قبل از من؟ درباره چی حرف میزنی؟ دو توضیح وجود داره. یا کسی به من چیزی نگفته، یا اینکه کسی نمیدونه.
- دقیقا. با کنار هم گزاشتن شما، این نابهنجاری به شکلی نظام مند حتی در ساده ترین معادلات، نوسان ایجاد می کنه.
- تو نمی تونی منو کنترل کنی. انتخاب. مساله، مساله ی انتخابه.
- اولین ماتریکسی که طراحی کردم طبیعتا خیلی کامل و بی نقص بود. یک کار هنری. بی نقص و عالی. ولی پیروزی بزرگ من با شکست اون از بین رفت. اما حالا فنا ناپزیری غیر قابل اجتناب اون، که نتیجه عدم کمال هر انسانیه، برای من روشن و واضحه. بنا بر این من اون رو دوباره بر اساس گزشته تو طوری طراحی کردم که به شکلی دقیقتر عدم تناسبهای ذاتی تو رو منعکس کنه. ولی باز هم شکست خوردم. از اون موقع من فهمیدم که به این دلیل به جواب نمی رسم که این پاسخ به ذهن ناقصتر یا شاید ذهنی که کمتر با پارامترهای کمال مقید شده باشه نیاز داره. من به طور اتفاقی به وسیله برنامه ای شهودی که برای کنکاش در روان انسانها طراحی شده بود به جواب رسیدم. اگر من پدر ماتریکس باشم، بی شک اون مادرشه.
- پیشگو؟
- همون طور که گفتم اون راه حلی رو به من نشون داد که به وسیله اون 99 درصد اشیاء مورد مطالعه، حتی وقتی که در معرض یک انتخاب قرار می گرفتن که در سطح پایینی از آگاهی و هوشیاری از اون قرار داشتن، برنامه رو می پزیرفتن. اگر از این پاسخ استفاده بشه به وضوح ضعفهایی خواهد داشت که نابهنجاری نظام مند متناقضی رو ایجاد میکنه که اگه براش فکری نشه، همه سیستم رو در مخاطره قرار میده. بنا بر این اونهایی که از قبول برنامه سر باز بزنن، هر چند کم باشن، اگر که فکری براشون نشه، می تونن یک فاجعه برای سیستم به وجود بیارن.
- این در مورد زایانه.
- تو اینجا هستی چون زایان داره نابود می شه. هر موجودی در اون از بین میره و حیاتش متوقف میشه.
- مزخرفه.
- انکار و عدم پزیرش قابل پیش بینی ترین عکس العمل آدمهاست. نگران نباش. این بار ششمه که ما نابودش می کنیم و حسابی توی این کار حرفه ای شدیم. وظیفه «The One» حالا اینه که به مبدا برگرده و اجازه بده کدی رو که تو حمل می کنی به طور موقت درون برنامه اولیه درج بشه. بعد از اون تو باید از میان بیست و سه نفری که در ماتریکس هستن شانزده زن و هفت مرد رو برای ساختن دوباره ی زایان انتخاب کنی. شکست در همراهی با این فرایند باعث صدمه بسیار بزرگی در سیستم میشه که هر شخص متصل به ماتریکس رو از بین می بره که در کنار نابودی زایان باعث منقرض شدن انسانها میشه.
- تو نمی زاری این اتفاق بیافته. تو نمی تونی. تو برای زنده بودن به آدمها نیاز داری.
- سطحهایی از بقاء هست که ما آمادگی پزیرششون رو داریم. به هر حال مساله اینه که آیا تو حاضری مسوولیت نابودی همه انسانهای این عالم رو بپزیری یا نه. مطالعه واکنشهای و عکس العملهای تو جالبه. پنج نسل قبلی تو بر پایه یک اظهار مشابه طراحی شده بودن. یک تصدیق مشروط که وسیله ای بود برای ایجاد یک ارتباط عمیق با همنوعانت برای تسهیل وظیفه «The One». در حالیکه دیگران اونو به یک روش کلی تجربه کردن، تو با یک روش خاص تجربه اش کردی. با عشق.
- ترینیتی.
- اون به موقع وارد ماتریکس شد تا جون تو رو به قیمت جون خودش، نجات بده.
- نه.
- این ما رو به حقیقت نزدیک می کنه. جایی که نقص اصلی نمایان میشه و نابهنجاری خودش رو در آغاز و پایان نشون می ده. دو در وجود داره. در سمت راست به مبدا راه داره و نجات زایان. در سمت چپ به داخل ماتریکس می ره، پیش ترینیتی و در نهایت نابودی نسل بشر. همونطوری که خودت گفتی، مساله انتخابه. ولی ما از قبل می دونیم که تو چه کار می کنی، نه؟ من می تونم زنجیره واکنشهایی و فعل و انفعالات شیمیایی رو که باعث بروز احساسات می شن ببینم. احساساتی که برای تحت تاثیر قرار دادن و پوشاندن عقل و منطق طراحی شدن. احساساتی که تقریبا تو رو در مقابل حقیقتی روشن کور و نابینا کردن. اون میمیره و تو نمی تونی جلو این حادثه رو بگیری. امید و آرزو. این بزرگترین وهم انسانه. چیزی که به طور همزمان منبع تمام تواناییها و ضعفهای توه.
- اگر من به جای تو بودم، آرزو می کردم که هیچ وقت دوباره همدیگه رو ملاقات نکنیم.
- ما دیگه هیچ وقت همدیگه رو نخواهیم دید.

۱۳۸۴/۰۵/۰۳

شبانه هاي رويايي

تا به حال شده که کسی را خیلی خیلی دوست داشته باشید، بعد به خاطر اینکه یک خواسته کوچکتان را (که حقی هم بابتش ندارید) اجابت نکرده، مجبور باشید تمام وقت سعی کنید نیشتان را تا بناگوش باز نگه دارید تا مبادا ناراحتش کنید؟

آن قدری که من منت بر سر این و آن می گزارم بابت محبتهایم (به زبان یا در درونم) اگر جای دیگران بودم می گفتم: «همه محبتهایت، با هم، بخورند بر فرق سرت». من تا آخر عمر ممنون و مديون روياهايم خواهم بود.

راستی اگر روزی هوس پیاده روی شبانه کردید برای آنکه هر کسی را جلوتان بگزاريد و همه حرفهايتان را راحت به او بگوييد، یادتان باشد قبل از بی حس شدن پاهایتان به اطرافتان نگاهی بیاندازید. خیلی بد است آدم پاهایش بعد از 5، 6 ساعت پیاده روی بی حس شوند و در حالیکه نیمه شب هیچ عابری رد نمی شود و به ندرت ماشینی پرگاز از کنار آدم می گزرد، چند ساعتی با مقصدش فاصله داشته باشد. این جور مواقع آدم فقط در رویاهایش ممکن است تصور کند که یک خانم مهربان حاضر باشد نیمه شب بایستد و بپرسد «آقا مشکلی پیش آمده؟» بعد هم آدم را تا جایی برساند. تازه بعدش هم با خودش می گوید، لااقل یک خدا آن بالا هست که هنوز هم حواسش هست.

مزمور درخت

ترجيح می دهم که درختی باشم
در زير تازيانه کولاک و آذرخش
با پويه ي شكفتن و گفتن
تا
رام صخره ای
در ناز و در نوازش باران
خاموش از براي شنفتن

«از بودن و سرودن، شفيعی کدکني»

۱۳۸۴/۰۴/۳۱

رؤیاهای کودکی

«رهایی از رؤیاهای کودکی می تواند آزادی بخش باشد». (جامعه شناسی، آنتونی گیدنز، ترجمه منوچهر صبوری)

۱۳۸۴/۰۴/۲۷

نمایش بزرگ

صفرم!: دوستی می گفت آنچه اینجا و این روزها می گویی با آن سفرنامه تناقض دارد. من اینطور فکر نمی کنم. دلیلش را بگزارید فعلا پیش خودم نگه دارم.

اول: من فقط اینجا را دارم. ترس. ترسی همراهم است. حالا دیگر اغلب آنها که اینجا را می خوانند مرا میشناسند. چطور می شود اینجا فریاد زد؟ چطور می شود همه چیز را گفت؟ من همین یک جا برایم مانده. همه جا را از من گرفتند. هر کسی جایی به من داده بود نتوانست تحملم کند. همین یک جا مانده. اینجا مال خودم است. مال خودم. اما...

نمی دانم چه باید کرد. نمی دانم. گیجم. اینجا هم دیگر احساس امنیت و راحتی نمی کنم. خوش به حال آنها که همه چیز را در خودشان میریزند. باور کنید حاضرم چند سال از عمرم را بدهم و در عوض این توانایی را به دست بیاورم که همه چیز را در خودم بریزم.

دوم: گاهی آدمها نیاز دارند که به کسی محبت کنند. گاهی می خواهند به کسی نشان بدهند که دوستش دارند. هر چه قدر هم که به آنها بگوید که می فهمد که دوستش دارند بی فایده است. آیا این کار خیلی شاقی است که اجازه بدهیم بهمان محبت کنند؟

سوم: گاهی آدمها نیاز به محبت دارند. نگزاریم این را بر زبان بیاورند تا غرورشان جریحه دار نشود. کار سختی نیست. باور کنید کار سختی نیست که گاهی با حرفی، لبخندی، حرکت کوچکی، نوازشی یا حتی بوسه ای به آدمها نشان دهیم که وقتی نیاز به محبت دارند یکی هست که بفهمد و در کنارشان بماند.

چهارم: این روزها مجبورم نمایش بزرگی را روی صحنه ببرم. بازیگر و کارگردانش هم خودم هستم. برایم آرزوی موفقیت کنید. آرزو کنید که فروش خوبی داشته باشم.

پنجم: «هَل جَزاءُ الاِحسانِ الّا الاِحسان»؟

ششم: بد است که گاهی که بعضیها را لازم داری نیستند. نیستند. سرشان به کار خودشان گرم است. آنقدر مشغولند که نمی بینندت. این روزها گاهی حس می کنم مثل بچه ای در یک بازار شلوغ گم شده ام. هیچ آشنایی هم دور و برم نیست.

هفتم: از وقتی یادم هست، از وقتی به خودم آمدم، دنبال یک دوست می گشتم (فرقی هم نمی کرد که دختر باشد یا پسر) که تا نهایتش صادق باشد و مهربان. خیلی پیش می آمد که فکر می کردم همین است. خودش است. پیدایش کردم. اما طولی نمی کشید که نا امید می شدم.

هشتم: یادم باشد تا آنجا که برایم ممکن باشد، حتی اگر به قیمتی گزاف، از هیچ دوستی چیزی نخواهم. گاهی دوستان نه تنها خواسته های آدم را بر آورده نمی کنند که حتی آدم را خسته هم می کنند.

۱۳۸۴/۰۴/۲۵

چشمانت

چشمانت چون شبهای تابستانی اند
چون رویاها و قصیده های صورتی
نامه های عاشقانه اند
گریخته از دیوانهای ممنوع مملو از شوق

تو کیستی،
که با گامهایت
راههای عشق را گلباران کردی؟
تو کیستی که گزشتی
چون نور
چون عطر،
چون یک ترانه
و مرا بردی
چون قصیده ای
در وصف رویاهای دختری شرقی

تو کیستی؟
که جادوی چشمانت
حیاتم را در آرزویی فرو می برد
تو کیستی که
گویی از ماه می آیی
از ستاره طلایی صبح
از سرزمینی که آنجا
خورشید عشق
آزادی را در آغوش می کشد

من مسافر این زندگی ام،
و ترانه ای همراه دارم
و ...
چشمان تو را

«؟»

۱۳۸۴/۰۴/۲۲

آبی، خاکستری، سیاه

اول: من این روزها پرم از فریاد. پرم از درد. پرم از نارضایتی. پرم از حرفهایی که نباید گفت چون به تجربه دریافته ام آنها که باید بشنوند، نمی شنوند. پرم از توقعهای کوچکِ کوچکِ کوچکی که نمی دانم چرا در دیده دیگران این قدر بزرگند. پرم از خواسته های کوچکی که ... هیچ. بگزریم. آری، به همین راحتی. بگزریم. چه می شود کرد؟ چه میشود گفت؟ این خدای من کجاست؟ آها. آمدی؟ ببین. من چیز زیادی نمی خواهم. اصلا بی خیال. ول کن. حتی تو هم از سر من بگزر. خواهش می کنم. خودت که می دانی من عادت به حرف نزدن ندارم. اگر حرف نزنم بايد با خودم بجنگم و اگر حرف بزنم ... .حال من خوب است. هر وقت احساس کردی می توانی با جان و دل گوش بدهی، بگو که حرف بزنم.

دوم: مدتی است نوشته‌هایم عملا پراکنده گویی شده‌اند. فعلا همینطور تحملم کنید (البته اگر نمی‌گویید که از اولش هم همین بود)!

آبی، خاکستری، سیاه
...
من گمان مي كردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه مي دانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم
دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند
...
و چه روياهايي
كه تبه گشت و گذشت
و چه پيوند صميميتها
كه به آساني يك رشته گسست
چه اميدي ، چه اميد ؟
چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد
دل من مي سوزد
كه قناريها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد
...

«حمید مصدق»

سوم: زندگی زیباست. این همه‌ی آن چیزی است که بنینی در فیلم «زندگی زیباست» می‌خواهد بگوید. همین. بنینی واقعا آدم واردی است. می‌داند چطور حرفش را از پس طنز و کودکی‌های جاری در فیلمش بزند. فیلمهای کمی هستند که بازیگر و کارگردانشان یکی باشند و خوب از آب در بیایند («شجاع دل» را که یادتان هست؟). نمی‌شود «زندگی زیباست» را دید و ایمان نیاورد (ولو برای لحظه‌ای) که زندگی با همه‌ی سختی‌ها، با همه‌ی پلیدی‌ها، و همه‌ی آنچه در آن هست، زیباست.

چهارم: برای آنهاییکه «شبهای روشن» را دیده‌اند نام «کتابفروشی زمینه» آشناست. وقتی داشتم مطلبی را که مهدی یزدانی خرم درباره کریم امامی (که 18 تیر درگزشت) نوشته بود می‌خواندم، انتهای مطلب نوشته بود که کتابفروشی زمینه را که پاتوق اهل ادبیات و نقد بود، کریم امامی و گلی امامی (همسرش) تاسیس کردند. البته چند ثانیه طول کشید تا یادم آمد که نام کتابفروشی زمینه را کجا شنیده یا دیده بودم.

۱۳۸۴/۰۴/۱۹

فراتر از واپسین آسمان

«دو سر مشق در آغاز زندگی: دایره را هر چه می‌توانی تنگتر کن و پیوسته بر آن نظارت کن تا مبادا در جایی بیرون از دایره پنهان شده باشی» (فرانتس کافکا)

«فصلها حتما تغییر می کنند. مادرم به من گفت که وقتی بارانها شروع می شوند، هوا از روشنی و بوی سبز ساقه های تازه پر می شود. به من گفت که چطور ابر ها از راه میرسند. چطور بالای زمین پراکنده می شوند و رنگشان تغییر می کند...» (خوان رولفو، قسمتی از رمان پدرو پارامو)

«آنسوتر از واپسین مرزها به کجا باید رفت؟ پرنده به کدامین سوی بال گشاید، فراتر از واپسین آسمان؟» (محمود درویش)
نمی دانم چرا این روزها به یاد ادوارد سعید افتاده ام. شاید به خاطر خواندن «فراتر از واپسین آسمان» باشد. این گفته محمود درویش آغازگر کتاب است. من گرچه متنهای ادوارد سعید را به زبان اصلی ندیده ام، اما از روی ترجمه ها وگفته های مترجمانش می دانم که متنهای زبان اصلی اش بسیار مشکلند. تسلط عجیبش به زبان انگلیسی را همه اعتراف می کنند. من سعید را خیلی دوست دارم. شاید برای من نمونه بارز کلمه «روشنفکر» باشد. آن هم از نوع خیلی متعدش. نوشته هایش را خیلی دوست دارم و اغلب عقاید متعادلش را هم همینطور و حتی نقدهای دور از جنجالش را. نقدهای دقیق و متفکرانه ای که هیچگاه به دنبال نفی یا اثبات همه چیز نیستند. نقدهایی از زوایای متفاوت که هیچگاه محسنات را از یاد نمی برند. مثل همیشه ادوارد سعید را کمی دیر شناختم. پس از مرگش. هیچ کس یادش نمی رود زمانی که ادوارد سعید درگزشت چه قدر در باره اش نوشتند و گفتند. هر وقت به عکسهایش نگاه میکنم یک جور معصومیت کودکانه را در چهره اش (که با زمان کودکی تفاوت چندانی نکرده) می بینم. اگر فرصتی داشتید یکی از کتابهایش را ورق بزنید. احتمالا برای خواندنش تشویق خواهید شد.

۱۳۸۴/۰۴/۱۴

تظاهر

نمی دانم این را کجا شنیدم یا خواندم که: «آنها که بیشتر می خندند، غمگینترند».