۱۳۸۴/۰۵/۰۵

در جستجوی دنیایی بهتر

«کوشش و تلاش در راه حل مساله اغلب به خطا می رود و به بدتر شدن وضع موجود منتهی می شود. سپس کوششهای دیگری برای حل مسائل پیگیری می شود؛ حرکتهای آزمایشی دیگری. به این ترتیب همراه با حیات (حتی حیات موجود تک یاخته ای) چیزی کاملا جدید پا به عرصه وجود می گزارد، چیزی که پیش از این وجود نداشته است: مسائل تازه و کوشش در جهت حل آنها؛ ارزیابی و ارزشها؛ آزمون وخطا.» (کارل ریموند پوپر، مقدمه کتاب «در جستجوی دنیایی بهتر»)

مقاله خسرو ناقد در صفحه 6 (سیاست) روزنامه شرق سه شنبه چهارم مرداد 1384 را بخوانید. کمی با بقیه مقاله ها متفاوت است.

این گفتگو را من خوب نفهمیدم. برای همین هم ترجمه اش در جاهایی لنگ می زند. ولی بد نیست:
- سلام.
- تو کی هستی؟
- من آرشیتکت هستم. من ماتریکس رو طراحی کردم. منتظرت بودم. تو سوالات زیادی داری و علیرغم اینکه این فرآیند تو رو خیلی هشیار و آگاه کرده اما تو، به شکلی غیر قابل تغییر، یک انسان هستی. بنا بر این تو بعضی از پاسخهای من رو می فهمی و برخی رو متوجه نخواهی شد. به شکلی کاملا همزمان، پرسش اول تو در عین حال که مناسبترین پرسش توست، می تونه بی ربطترین هم باشه.
- من چرا اینجا هستم؟
- زندگی تو، برآیند باقیمانده یک معادله نامتوازنه که در ذات برنامه ریزی ماتریکس وجود داره. تو در واقع احتمال یک نابهنجاری هستی که علیرغم همه تلاشهای بی دریغم، من نتونستم اونو از چیزی که در غیر این صورت می تونست یک توازن کامل باشه، حذف کنم. این نابهنجاری یک مسوولیت بر دوش منه ولی غیر قابل انتظار نبود و به همین دلیل هم فراتر از کنترل نیست. به همین دلیله که تو به شکلی بیرحمانه ... اینجا هستی.
- تو به سوال من جواب ندادی.
- درسته. جالبه. این واکنشت از دیگران سریعتر بود.
- دیگران؟ چند نفرند؟ کی هستن؟ سوال منو جواب بده. من چیزی رو باور نمی کنم.
- ماتریکس قدیمیتر از اون چیزیه که تو می دونی. اگر بخوام نابهنجاریهای کاملی رو که پیش اومده بشمارم، این نسخه ششم محسوب میشه.
- پنج نفر قبل از من؟ درباره چی حرف میزنی؟ دو توضیح وجود داره. یا کسی به من چیزی نگفته، یا اینکه کسی نمیدونه.
- دقیقا. با کنار هم گزاشتن شما، این نابهنجاری به شکلی نظام مند حتی در ساده ترین معادلات، نوسان ایجاد می کنه.
- تو نمی تونی منو کنترل کنی. انتخاب. مساله، مساله ی انتخابه.
- اولین ماتریکسی که طراحی کردم طبیعتا خیلی کامل و بی نقص بود. یک کار هنری. بی نقص و عالی. ولی پیروزی بزرگ من با شکست اون از بین رفت. اما حالا فنا ناپزیری غیر قابل اجتناب اون، که نتیجه عدم کمال هر انسانیه، برای من روشن و واضحه. بنا بر این من اون رو دوباره بر اساس گزشته تو طوری طراحی کردم که به شکلی دقیقتر عدم تناسبهای ذاتی تو رو منعکس کنه. ولی باز هم شکست خوردم. از اون موقع من فهمیدم که به این دلیل به جواب نمی رسم که این پاسخ به ذهن ناقصتر یا شاید ذهنی که کمتر با پارامترهای کمال مقید شده باشه نیاز داره. من به طور اتفاقی به وسیله برنامه ای شهودی که برای کنکاش در روان انسانها طراحی شده بود به جواب رسیدم. اگر من پدر ماتریکس باشم، بی شک اون مادرشه.
- پیشگو؟
- همون طور که گفتم اون راه حلی رو به من نشون داد که به وسیله اون 99 درصد اشیاء مورد مطالعه، حتی وقتی که در معرض یک انتخاب قرار می گرفتن که در سطح پایینی از آگاهی و هوشیاری از اون قرار داشتن، برنامه رو می پزیرفتن. اگر از این پاسخ استفاده بشه به وضوح ضعفهایی خواهد داشت که نابهنجاری نظام مند متناقضی رو ایجاد میکنه که اگه براش فکری نشه، همه سیستم رو در مخاطره قرار میده. بنا بر این اونهایی که از قبول برنامه سر باز بزنن، هر چند کم باشن، اگر که فکری براشون نشه، می تونن یک فاجعه برای سیستم به وجود بیارن.
- این در مورد زایانه.
- تو اینجا هستی چون زایان داره نابود می شه. هر موجودی در اون از بین میره و حیاتش متوقف میشه.
- مزخرفه.
- انکار و عدم پزیرش قابل پیش بینی ترین عکس العمل آدمهاست. نگران نباش. این بار ششمه که ما نابودش می کنیم و حسابی توی این کار حرفه ای شدیم. وظیفه «The One» حالا اینه که به مبدا برگرده و اجازه بده کدی رو که تو حمل می کنی به طور موقت درون برنامه اولیه درج بشه. بعد از اون تو باید از میان بیست و سه نفری که در ماتریکس هستن شانزده زن و هفت مرد رو برای ساختن دوباره ی زایان انتخاب کنی. شکست در همراهی با این فرایند باعث صدمه بسیار بزرگی در سیستم میشه که هر شخص متصل به ماتریکس رو از بین می بره که در کنار نابودی زایان باعث منقرض شدن انسانها میشه.
- تو نمی زاری این اتفاق بیافته. تو نمی تونی. تو برای زنده بودن به آدمها نیاز داری.
- سطحهایی از بقاء هست که ما آمادگی پزیرششون رو داریم. به هر حال مساله اینه که آیا تو حاضری مسوولیت نابودی همه انسانهای این عالم رو بپزیری یا نه. مطالعه واکنشهای و عکس العملهای تو جالبه. پنج نسل قبلی تو بر پایه یک اظهار مشابه طراحی شده بودن. یک تصدیق مشروط که وسیله ای بود برای ایجاد یک ارتباط عمیق با همنوعانت برای تسهیل وظیفه «The One». در حالیکه دیگران اونو به یک روش کلی تجربه کردن، تو با یک روش خاص تجربه اش کردی. با عشق.
- ترینیتی.
- اون به موقع وارد ماتریکس شد تا جون تو رو به قیمت جون خودش، نجات بده.
- نه.
- این ما رو به حقیقت نزدیک می کنه. جایی که نقص اصلی نمایان میشه و نابهنجاری خودش رو در آغاز و پایان نشون می ده. دو در وجود داره. در سمت راست به مبدا راه داره و نجات زایان. در سمت چپ به داخل ماتریکس می ره، پیش ترینیتی و در نهایت نابودی نسل بشر. همونطوری که خودت گفتی، مساله انتخابه. ولی ما از قبل می دونیم که تو چه کار می کنی، نه؟ من می تونم زنجیره واکنشهایی و فعل و انفعالات شیمیایی رو که باعث بروز احساسات می شن ببینم. احساساتی که برای تحت تاثیر قرار دادن و پوشاندن عقل و منطق طراحی شدن. احساساتی که تقریبا تو رو در مقابل حقیقتی روشن کور و نابینا کردن. اون میمیره و تو نمی تونی جلو این حادثه رو بگیری. امید و آرزو. این بزرگترین وهم انسانه. چیزی که به طور همزمان منبع تمام تواناییها و ضعفهای توه.
- اگر من به جای تو بودم، آرزو می کردم که هیچ وقت دوباره همدیگه رو ملاقات نکنیم.
- ما دیگه هیچ وقت همدیگه رو نخواهیم دید.

هیچ نظری موجود نیست: