۱۳۸۴/۰۵/۰۳

شبانه هاي رويايي

تا به حال شده که کسی را خیلی خیلی دوست داشته باشید، بعد به خاطر اینکه یک خواسته کوچکتان را (که حقی هم بابتش ندارید) اجابت نکرده، مجبور باشید تمام وقت سعی کنید نیشتان را تا بناگوش باز نگه دارید تا مبادا ناراحتش کنید؟

آن قدری که من منت بر سر این و آن می گزارم بابت محبتهایم (به زبان یا در درونم) اگر جای دیگران بودم می گفتم: «همه محبتهایت، با هم، بخورند بر فرق سرت». من تا آخر عمر ممنون و مديون روياهايم خواهم بود.

راستی اگر روزی هوس پیاده روی شبانه کردید برای آنکه هر کسی را جلوتان بگزاريد و همه حرفهايتان را راحت به او بگوييد، یادتان باشد قبل از بی حس شدن پاهایتان به اطرافتان نگاهی بیاندازید. خیلی بد است آدم پاهایش بعد از 5، 6 ساعت پیاده روی بی حس شوند و در حالیکه نیمه شب هیچ عابری رد نمی شود و به ندرت ماشینی پرگاز از کنار آدم می گزرد، چند ساعتی با مقصدش فاصله داشته باشد. این جور مواقع آدم فقط در رویاهایش ممکن است تصور کند که یک خانم مهربان حاضر باشد نیمه شب بایستد و بپرسد «آقا مشکلی پیش آمده؟» بعد هم آدم را تا جایی برساند. تازه بعدش هم با خودش می گوید، لااقل یک خدا آن بالا هست که هنوز هم حواسش هست.

مزمور درخت

ترجيح می دهم که درختی باشم
در زير تازيانه کولاک و آذرخش
با پويه ي شكفتن و گفتن
تا
رام صخره ای
در ناز و در نوازش باران
خاموش از براي شنفتن

«از بودن و سرودن، شفيعی کدکني»

هیچ نظری موجود نیست: