۱۳۸۴/۰۵/۰۸

وقتي نيستي

می شنوی؟ این صدای همه خستگی های من است. این همهمه. روزها می افتند به جان من و شبها هم می نشینند کنار هم. برای هم از بلاهایی که سر من آورده اند می گویند و با لحنی چندش آور و عربده گونه می خندند. گاهی هم قهوه ای یا نوشیدنی خنکی سفارش می دهند و تا آخر شب همین حرفها را تکرار می کنند و قهقهه می زنند. بعدش هم مست و لایعقل، میروند به آساییدن تا فردایی دوباره.

می شنوی نازنینم؟ وقتی نیستی همیشه همین است. روزها راه می روم. اما نگاهم نمی دانم چرا ناخودآگاه پایین است. دیگر حتی توانایی نگه داشتن عضلات این گردن را هم ندارم. باور کن عجیب است انسانی، این همه بی فعالیت، دچار خستگی شود. نمی دانم. دیگر نمی دانم. خسته ام. باورت می شود؟ آنقدر این کلمه را که: «نمی دانم»، گفته ام که دیگر از خودم هم خسته شده ام، و از اینکه برای دیگران سفره دلم را باز کنم. نمی دانم حتی چطور برای این دیگرانی که دوستشان دارم بگویم که من خودم را و زندگی را دوست دارم. من خندیدن را دوست دارم اما گاهی دلم می گیرد. حتی از خودم.

بگویم؟ چه بگویم؟ برای که؟ وقتی نیستی گوش شنوایی نیست. نیست. هر چه حرف است تکرار مکرراتی است که همه از آنها خسته اند و خودم حتی. همین خستگی ها گاهی می گزارند دست به کارهای بزنم که خودم را برایشان سرزنش کنم. این حساسیت هم همان چیزی است که اذیتم می کند. به همه چیز حساس می شوم گاهی. به همه چیز.

وقتی نیستی با هر کسی حرف میزنم می خواهد کنه حرفهایم را بکاود و برایم نسخه بپیچد. وقتی نیستی کسی نیست که گوش بدهد. فقط گوش بدهد. راه حل پیشنهاد نکند. بشنود و گاهی دستی بکشد بر گونه هایم. دیگر کسی نیست که برایش اشکهایم را قطره قطره بشمارم. دیگر کسی نیست که بفهمد گاهی آدم هایی که نه دیوانه اند، نه عصبی اند، و نه خوشی زده زیر دلشان که از روی دلسیری گریه کنند یا ناله یا اظهار خستگی، خسته اند و گاهی اینطور خودشان را خالی میکنند. مگر همه آدمهای دنیا یک جور هستند؟ وقتی نیستی کسی نیست که نیاز نباشد برایش جنون را تعریف کرد تا مرا در زمره مجانین نبیند. وقتی نیستی برای همه باید بگویی که چرا گریه می کنی. که چرا این قدر خودت را آزار می دهی. و وای اگر گفتنی نباشد.

وقتی نیستی همه چیز ملال آور است. هیچ چیز آن طراوت همیشگی را ندارد. هیچ آسمانی رنگش آبی نیست و من به خودم اجازه نمی دهم از هیچ کس کمکی بخواهم. نمی خواهم. به طرز بچه گانه ای با خودم و همه آنها که دور و برمند لج می کنم و پا به زمین می کوبم. یکدنده می شوم و به هیچ قیمتی از بهانه گرفتن دست نمی کشم.

وقتی نیستی همه تهمت عاشقی به من می زنند. وقتی نیستی همه در ذهنشان مرا بیمار می انگارند. اگر بودی این نبود. به کدامشان بگویم که منتطر تو ام؟ کدامشان می فهمد؟ به اینهایی که نشستن کنار هر کدامشان برایم با ترس بازجویی عجین است چه بگویم؟ به اینهایی که فکر می کنند من از دیگران گریزانم چه بگویم؟ وقتی نیستی همه چیز رنگ دیگری دارد. نه. هیچ چیز رنگ ندارد. گاهی هم هیچ رنگی سر جایش نیست. همه رنگها مخلوط می شوند. آسمان سبز است و درختها سرخ. مثل این است که تابلوی این دنیا را کودکی ناشیانه رنگ کرده. همه رنگها هم از مرزها و خطها بیرون زده.

وقتی نیستی من تقویم را از ترس اضطرابی که گریبانم را می گیرد باز نمی کنم تا گزشت روزها را حس نکنم. وقتی نیستی هیچ طعمی در کامم شیرین نیست. همه مزه ها تلخند. همه شان. وقتی نیستی هر قدر هم نامه هایم طولانی باشند، ذره ای از دلتنگی ام را تعبیر نمی کنند.

وقتی نیستی این لحظه های خاکستری تمامی ندارد. هر چه جلو می روم رنگی نمی بینم. وقتی نیستی آن پروانه رنگی که به خوابم می آمد، باز هم می آید. اما نمی دانم چرا بالهایش سیاهند و سفید. یادم باشد از خودش بپرسم. وقتی نیستی در دنیای رویاهایم غرق می شوم و رویای دنیاهای بهتر را از اول به آخر تکرار می کنم و تکرار می کنم. دیگر خودم هم نمی دانم در این جستجوی بی انتها باید دنبال چه چیزی بگردم. شاید یک دوستی. نمی دانم. چیزی که روحم را راضی کند. می دانی، آدمها گاهی خودشان هم نمی دانند دنبال چه می گردند. گاهی این گشتن فقط تسکینشان می دهد. قلبشان را آرام می کند. همین. حالا هم همین است.

من خوبم اما تو باور نکن. ملالی نیست جز دوری. والسلام.
من، همین الان، همینجا.

دریای حسرت

باغی از آینه هاست
در قعر آن چشم سیاه،
پلکها را بگشا.
نه، باز پس می گیرم
این سخن آخر را
زان که من نتوانم دیدن
نگه دیگر را
خیره بر چشمانت
گر چه این هر دو ستاره
بر دل نازک من بگزارند
حسرتی به بزرگی همین دریا را

«م. شاکر»

هیچ نظری موجود نیست: