۱۳۸۴/۰۵/۱۱

خيلي دور، خيلي نزدیک

نوشتن در باره خیلی دور خیلی نزدیک کمی سخت است. وقتی به تماشای فیلم میرفتم چون روز دوم اکران بود چیز زیادی در موردش نخواهنده بودم. جز یک متن کوتاه. خوب می شود گفت از میان فیلمهای جشنواره ای که تا به حال اکران شده اند فیلم میر کریمی واقعا استحقاق این همه تحسین را داشته. میر کریمی واقعا تماشاگر را به تفکر وا می دارد. روند حرکت فیلم سازی اش هم به نظر من خوب بوده و با توجه به اینکه از لحاظ شخصیتی آدم مستعدی «به نظر می رسد» (منظورم استعداد هنری صرف نیست) می شود انتظار داشت پیشرفتهای بیشتری از او شاهد باشیم. البته اگر به نا گاه مسیرش را عوض نکند.

صدای دالبی جذابیت فیلم را دو چندان می کند. تفکری که در بابش چند سطر پیش حرف زدم همه جای فیلم هست. در تصویرها، صداها، حرفهای دکتر وقتی که می گوید خدا خیلی بزرگ است. ما چیز بزرگی می سازیم به اسم خدا و بعد هر جا دچار مشکل بشویم به او متوسل می شویم. من از نگاه میر کریمی که به نظر من نگاهی است متعادل و ملایم (از آن جهت که عقیده کسی را نفی نمی کند و بیشتر پی اثبات عقیده خودش است) واقعا خوشم می آید. میر کریمی آرام حرف خودش را می زند. می توانید گوش کنید و می توانید هم چشم و گوشتان را ببندید. ولی چطور می شود چشمها را به آن صحنه ها بست؟ سکوت و تنهایی. فیلم میر کریمی سرشار از سکوت و تنهایی کویر است. جایی که آدمها دیگر خودشان نیستند. سفر دکتر شبیه یک سفر برای سیر و سلوک است. تا انتهای فیلم دکتر فقط دنبال یک صداست. از فرزند او اثری جز صدایش نیست. این صدا چیزی است شبیه همان الهامها و نشانه هایی که ما در زندگی نادیده می گیریم. دکتر هم این صدا را تا لحظه ای که به زوال زود هنگامش آگاه نبود نادیده می گرفت.

نمی دانم که آیا میر کریمی از نجوم چیزی سر در می آورد یا نه اما شاید حرفش این باشد که: «گاهی به آسمان نگاه کن». باید گاهی از این «خود» در آمد و عظمتی را در نظم کامل دید. این قدر از این عظمت (مثل همان خدا) برایمان گفته اند که برایمان عادی شده. آن دختر ساده (نسرین را می گویم) ببینید چه قدر راحت با زندگی بر خورد می کند. خیلی ساده تر از دکتر داستان ما که اینقدر به فلسفه این خلقت اندیشیده که حالا دیگر آن خدایی را که همه قبول دارند قبول ندارد. آن دختر کار خودش را می کند. تاثیرش را می گزارد. نه کاری به مسابقات اسب دوانی دارد، نه به ستاره ها و نه آن قدر بزرگ فکر می کند که در افکارش غرق شود. اشتباه هم می کند. زیاد. اما تلاشش را می کند و به زندگی ایمان دارد. می داند که زندگی گاهی کندن چاه است. گاهی بادبادک بازی است و گاهی هم غذا درست کردن و گاهی ... همین است. به همین سادگی.

همه ما مثل دکتر داستانمان در دوراهیهایی که نه تابلو دارد نه هیچ نشانه ای، قرار می گیریم. دیر یا زود. از چه باید کمک گرفت؟ دکتر راهش را انتخاب می کند. اما تردید می کند و بر می گردد. شاید نباید تردید کرد. شاید ندای قلبمان، همانی که در لحظه اول القا می شود، درستترین باشد. شاید.

در آن کویر بی صدا، سکوت همه چیز است. صخره ها و تپه های شنی تنها ایستاده اند و با یکدیگر حرف نمی زنند. چرا آدمها در چنین جاهایی تازه به خودشان فرو می روند؟ از خودشان می بُرند؟ دیگر نمی دانند به چه فکر می کنند؟ از تنهایی می ترسند. بعضی ستاره ها خیلی دورند. بعضی ها هم خیلی نزدیک. اما خدا چیزی نیست که خیلی دور باشد. همین جاست. همه جاست. کنار آن جوان گورکن. با آن حاج آقای عمامه به سر (که البته هنوز حاج آقا نشده و باز هم البته حضورش در فیلمی از میرکریمی کاملا عادی است)، همراه دکتر در اتاق عمل، با پسرش موقع رصد ستاره ها، همراه نسرین و با تک تک مردم روستا که جشن عروسی برگزار کرده اند.

دکتر برای کمک به پسرش می رفت. اما خودش به وضعی دچار شد که به کمک او نیاز پیدا کرد. سکانس پایانی فیلم، دست پسر دکتر شاید نشانی باشد از همان موجود بزرگی که می سازیمش تا در مواقع بحرانی به او متوسل شویم. خدا. ولی چه اهمیتی دارد که نامش چیست؟ مگر به کمکمان نیامد؟ پیچیده اش نکنیم. قرار بود کمکمان کند که کرد.

در مورد فیلم حرف و حدیث زیاد دارم. شاید یک بار دیگر برای دیدنش بروم. اما چند نکته:

اول: معلوم نیست چه کسی گلگیر جلو سمت راست بنز دکتر را بد جوری به جایی کوبیده. خوب هم صافکاری نشده!

دوم: اشکال در فیلم زیاد است. دکتر در جاده ای گیر افتاده بود که به نظر می رسید یک مسیر مشخص است که مدتهاست ماشینها از آن عبور کرده اند. با وجود طوفانهای شن و تردد بسیار کم ماشین، وجود آن جاده عجیب است. تازه قرار بود تنها دختری که در فیلم جشن تولد پسر دکتر روسری به سر دارد نگین باشد. در آن فیلم همه روسری به سر داشتند!

سوم: موسیقی فیلم (کار علیقلی) یکی از نقاط قوت فیلم محسوب می شود. به نظر من خوب از کار در آمده.

چهارم: نماهای از بالای کویر و نماهای متحرک همراه ماشین دکتر که در کویر حرکت می کرد خیلی جذاب بودند. پرداخت شخصیتها به جز همسر دکتر که یک شخصیت تکراری و فاقد چیز تازه است خوب بوده. روی هم رفته صحنه های فیلم آن پیوستگی لازم را دارند. ریتم فیلم هم ملایم است و خسته تان نمی کند.

پنجم: اگر لحن صدای پسر دکتر کمی تغییر می کرد و از یکنواختی در می آمد تاثیر بهتری می گزاشت. به علاوه می شد صحنه های سکوت را بهتر پرداخت کرد. صدای باد برخی جاها اگر بیشتر بود شاید تنهایی را بیشتر القا می کرد.

ششم: اگر فیلم را دیدید ببینید می توانید بفهمید آن زبان خارجی که گاهی دکتر به آن تکلم می کرد چه بود یا نه. انگلیسی که فکر نمی کنم بود. فرانسه هم نبود. لطیفتر از آن هم به نظر می رسید که آلمانی باشد. فکر می کنم چیزی شبیه هلندی بود!

هفتم: یک عادت خیلی بد در سینماهای ایران این است که قبل از تیتراژ پایانی همه مردم بلند می شوند. مسوولین هم که در ضیق وقت برای سئانس بعدی هستند چراغها را روشن می کنند. گاهی کارگردان کلی وقت صرف تیتراژ پایانی و به خصوص آهنگش می کند که از دست می رود. من همیشه دوست دارم تا آخر تیتراژ را ببینم. وقتی تنها هستم همیشه آخرین نفر از سینما بیرون می آیم.

هشتم: دلم بدجوری هوس بادبادک بازی کرده.

هیچ نظری موجود نیست: