۱۳۸۴/۰۵/۲۱

بادبادک

در شب ظلمانی
حادثه ها تکرار می شوند
و ذهن آشفته من
پیوسته
نگاه نافذت را
در جستجوی خاطره ها می یابد
و سپر خویش می سازد

من شبها
با چشمان باز می خوابم.
من شبها خواب تو را می بینم
و هر بار
تو می گریزی از نگاه حیران من.
من
دیوانه - تا مرز جنون -
از هر کسی
سراغ صورتی نورانی می گیرم
و چشمانی سیاه
و انگشتانی
که گلبرگهای گل باغچه مان
به لطافتشان غبطه می خورند
سراغ لبهایی را میگیرم
به نازکی رگبرگ همان گل حسود باغچه
و پیشانی ام را نشان می دهم که:
«این رنگی بودند،
لبهایش»
و کودکی که از او
این همه را پرسیدم
می خندد
می خندد
و چه شیرین می خندد
- و دو چال گونه –

«م. شاکر»

هیچ نظری موجود نیست: