۱۳۸۴/۰۵/۱۵

سلام «بنوا»

یادم هست آن موقعها را. می نشستی بر لبه پنجره و به من می خندیدی. سایه ها برایم رنگشان سیاه نبود. وقتی به پایین نگاه می کردم، نمی دانم چطور، سایه ات را می دیدم. تو، توی قاب پنجره.

تازه رسیده بودم. خسته. منتظرت شدم و نیامدی. یادم هست که درست سر قرار ایستاده بودم. زمانش حالا دیگر از ذهنم پریده. مگر چه فرقی می کند کدام لحظه قرن بود؟ اصلا مگر فرقی هم می کند کدام نقطه از این فضای لایتناهی بود. از این فضایی که زمانی، در آن انفجار بزرگ، یک نقطه بود. همه اش نقطه قرار ما. آفتاب تند است. جرات نمی دهم به خودم که از اینجا تکان بخورم. می ترسم بیایی و مرا نبینی.

می دانی؟ عادتم شده شمردن ثانیه ها. خیلی دقیق هم می شمارم. دقیقتر از دقیقترین ساعتهای دنیا. هر کاری می خواهم بکنم می شمارم. اما حالا حتی شمردن ثانیه ها را هم یادم رفته. حالا دارم با تو حرف می زنم.

این آهنگ که می شنوی (می شنوی؟) برای من خاطره هاست. از آبی آسمان تا ابرهای تیره. بارانها که با آن سر شد. شبهای گرمی که گزشت. یادم هست وقتی قبلا ها منتظرت می شدم این قدر پریشان نبودم. حالا اما حواسم به این پروانه هست. به آن چنارها، آن بالا و گنجشکهای رویشان هست ... . خیلی تشنه ام. اینجا آب نیست؟ من اینجا را زیاد نمی شناسم. راستی اگر نیایی باید چکار کنم؟

الان چه سالی هستیم؟ احساس می کنم پیر شده ام. خیلی. خیلی. فکر می کنم چند هزار سالی گزشته از آن ماجرا. یادت باشد نیامدی. قرارمان را می گویم. موهایم کمی سفیدند. وقتی رفته بودم کمی آب از آن جوی کوچک بخورم نگاهی هم به خودم انداختم. مدتهاست به آینه ها نگاه نمی کنم. نمی دانم چرا ازشان می ترسم. می ترسم از خودم سنم را بپرسم.

خوابهایم این روزها همه سفیدند. همه چیز سفید است. توهمهای بی هنگام روز را جمع کرده ام در خوابهایم. ساعتهای خوابی که برای فرار از ندیدن توست. می دانی؟ گاهی آدم برای فرار از چیزی دوست دارد به رویا فرو برود. به خوابهای ابدی. خوابهایی که مثل یک فال قهوه، همه چیز درشان پیداست. دیروز خواب می دیدم که به موهایم دست کشیدی و گفتی چه قشنگند.

خواب دیدم با هم می دویم. می دانی دنبال چه؟ دنبال یک کودک کوچک که دسته گل تو را برداشته بود. حواسمان نبود. نشسته بودیم به گفتن و خندیدن و تو شاخه گل نرگس را بو کشیدی. خندیدی و دستت در دست من گرم شد. فیل را حرکت دادی و گفتی «مات». بعد دسته گل را گزاشتی روی صندلی کنارت. یک کودک چند ساله دوان دوان آمد و دسته گل رابرداشت و ما هردو دویدیم دنبالش. و چه تند می دوید. و چه تند می دویدی. من اما از نفس افتادم. خیلی زود. تو ایستادی و گفتی چه شد؟

دیر وقت است. من می روم که دوباره بخوابم. بخوابم و خواب ببینم. راستی دیشب شام نخوردم. منتظرت بودم. نیامدی. یادت رفت باز هم. قهوه ام جلو ام بود. چند بار پیشخدمت آمد و رفت. نمی دانم قهوه چندم بود که حس کردم کسی می گوید: آقا، حالتان خوب است؟ این قهوه ششم است که می خورید. ضرر دارد. خندیدم. و خندید. حتی به ذهنم هم خطور نکرد که دارد فنجانهای قهوه ام را می شمارد. چه صورت با نمکی داشت. و چه صدای خاصی. به پیشخدمت گفتم برایم بستنی بیاورد. به یاد آن روز و دیوانه بازیهایمان، بستنی را در فنجان قهوه انداختم و سر کشیدم. نیامدی. نیامدی. من هم وقتی به خودم آمدم که پیشخدمت می گفت: آقا ببخشید. ما داریم می رویم. نزدیک نیمه شب است.
بیرون می آیم.

قدم می زنم. در خیابانهایی که حالا دیگر خلوتند. هوس می کنم سوت بزنم. اول «دنیای نو» و بعدش هم چیزی که خیلی دوست دارم، «آرانخوئز» . نگاه می کنم به درختانی که در شب آرامند. و مثل ما آدمها اکسیژن استنشاق می کنند. باورم نمی شود. یک نمایش است. پرده پرده اجرا می شود و من هم همراه همه بازیگرانش می روم و می آیم.

در تختم دراز می کشم. قبلش می روم سراغ موسیقی. «سونات مهتاب»؟ نه عوضش می کنم. برامس، باخ، شوپن، شوبرت شتراوس، ... نه. خسته ام. راستی، می شود با یک بلم «از کرخه تا راین» را پارو زد؟ نباید سخت باشد ولی من خسته ام. آرامم می کند. نگاهی می کنم به دیوار. خیره می شوم به «مندلبرات». بلند می گویم: سلام بنوا. و می خندم. دیوانه شده ام. چند شب پیش بود که خواب دیدم دارم در یکی از همینها سقوط می کنم. هر چه می رفتم تمام نمی شد. بدترین چیز همین است. راه را بروی و تمام نشود. از آن بدتر، تکراری هم باشد. نگاه می کنم به در و دیوار خانه. هیچ تابلویی غیر از این مندلبرات روی دیوار نیست. همه تابلوها را بعد از نیامدنت سر قرار، از دیوار پایی آوردم. دوباره باید بگزارمشان. برای هر سانتیمتر این دیوار نقشه دارم. منتظرم صبح شود.

آهنگ را عوض می کنم و همان آهنگ همیشگی را می گزارم. ناخودآگاه دستم می رود به میز کنار تخت. مداد را بر می دارم ولی متوجه می شوم و دوباره می گزارمش سر جایش. حالا آرام چشمهایم را می بندم، یک نفس عمیق می کشم، و خودم را رها می کنم در آن فراکتال. بنوا، من دارم می آیم.

هیچ نظری موجود نیست: