۱۳۸۵/۰۱/۱۰

بازگشت

من می بازم. من این روزها را می بازم و یکی یکی سایه های حضورت بر نیمه های وجودم تاریکی را حکمفرما می کند. من باز می گردم و در دستانم، بوسه ای است از لبانت. من بازگشت را غریبه می بینم و همه را در این سرزمین گرم و سبز.
باز می کنم چشمان متحیرم را تا بنگرم بر سایه های درختان بر دیوارهای خاکستری که میان منند و تو تا لحظه ای ما را باز دارند از تفکری در هزاره های سرخ زندگیمان، که ما را در نهایت شهری در دریاهای دور دست، و من تو را. بیدار باش، برای آن لحظه ای که صدایت می کنم، تا پنجره را بگشایی. هشیار باش برای آن لحظه ای که برای فرار از مردمان این سرزمین خاکی، دست در دست، با تمام توان در برابر امواج خندان دریا می دویم. بنگر به پشت سر، و دستانت را تکان بده. اشک در چشمان من جاری است برای خداحافظی از این سرزمین، و همه کودکی را در آن جا می گذارم. من در این سالیان فهمیدم که مالک چیزی جز کودکی ام نبوده ام.
من در این سکوت طولانی چندین هزاره به سر می برم. من خویشتن را می بینم که در نهایت دنیا، پیر و فرسوده، همه تازیانه ها را تاب می آورم و جز راستی چیزی بر زبانم نیست. این منم؟ منم که چنین انسانم؟ و نمی دانم. نمی دانم که منم یا نه. غرور را به کناری می زنم و نگاهم را می دوزم به دیوانگی هایت، و به خنده های زیبایت. همه خاطره ها را پاک می کنم و کلمات را یکی یکی به جایشان می چینم. به جای خاطره ها کلمات تو را می گذارم. به جای خاطره ها، جمله های تو را که:«دوستت دارم» می گذارم و چه زیبایند. دریا طوفانی می شود وقتی که تو نگاهم می کنی و من در جنون عاقلانه ام سر فرو می کنم. آهسته با خودم زمزمه می کنم که بازگرد. با خودم زمزمه می کنم که اگر تو همانی باشی که من به دنبالش هستم، اگر تو همان باشی ...
و دریا آرام می شود. دریا و دریاییان، آسمان و آسمانیان، و زمین و زمینیان در سکوت فرو می روند و چشمها را می دوزند به من. زمان می ایستد و نگاهم می کند، تا پاسخ بدهم. گویی نمی توانند از کنجکاویشان برای شنیدن پاسخم بکاهند. گویی تو از آنها می خواهی که شاهدی باشند بر انسانیت.
من باز می گردم. باز می گردم.