۱۳۸۴/۰۴/۰۲

بازگشت از سفر

چیزی که این پایین می خوانید می شود گفت که شرح حالی است از این چند وقت. می توانید نوعی سفر فرضش کنید. نوعی سیر و سلوک. من باید خودم را می کاویدم. من برای شناخت خودم نیاز به این سفر، به این تنهایی داشتم. تجربه این لحظات تلخ اجازه می دهد که قطره قطره این زندگی را بنوشم و از لحظه لحظه اش لذت ببرم. بی هراس فردا و بی حسرت گذشته. اجازه می دهد یقین پیدا کنم که در لحظات سخت زندگی این خودم هستم که خودم را بی قید و شرط و بدون چشمداشت دوست دارم. تنها کسی که برایم اشک خواهد ریخت خودم هستم و تنها کسی که مرا بر حذر می دارد از رخوت ناشی از این اشکها، باز هم خودم هستم. لذت به پا خاستن بعد از یک زمین خوردن سخت، لذت باز کردن پنجره در صبح بعد از تاریکی شب، لذت یک خنده از ته دل بعد از تحمل مرارتها و لذت بازگشت به دورانی که همیشه انسان خودش را دوست داشته، لذتی وصف ناشدنی است. وقتی این سفر را به انجام می رساندم در فوایدش تردید داشتم. اما حالا نه. شکی نیست که این سفر زندگی را به من باز گرداند. و خنده را و تلاش را.

بگزارید کلام را کوتاه کنم. آنچه این سفر برایم داشت را نمی شود در یک دفتر گفت. معنای زندگی بعد از این سفر خیلی متفاوت است. متفاوت با آنچه هر روز اغلب ما در روزمره‌هایمان تجربه می کنیم.

بعد از سفر همیشه خاطرات و عکسهایش باقی می مانند. برای من هم همه‌ی خاطرات سفر باقی‌اند. با همه‌ی آدمهایشان و همه‌ی چیزهای دیگر. در سفر برخی کمکت می کنند. بعضی ها هم خواسته یا ناخواسته ناامیدت می کنند. از همه‌ی دوستانی که که در این راه کمکم کردند از صمیم قلب سپاسگزارم. اگر پر توقع بودم، اگر بچه گانه رفتار کردم، به بزرگواری خودتان ببخشید. می خواهم بدانید همه تان را همانطور که قبلا، دوست دارم.

سفرنامه

پرده‌ی اول: بیم و هراس

من، نشسته در کنار لحظه لحظه های زندگی ام، و مرگی که می شماردشان. آنچه را تداعی گر رویاهای نانوشته ام بود با اشک می شویم. این خلوت سرخ پنجره ها شاهراهی است که از وادی عشق می گزرد. پرده ها را می کشم تا تنفس آبی پرنده ها را از خودم و خاکستری دیوارها را از پرتو های پر شیطنت آفتاب که ذرات رقصان را همراهشان تو می آورند دریغ کنم. گاهشمار نقطه های هراس و شکست را در این زندگی پر لکه می بندم و می گزارم در قفسه کتابها کنار کتابهای خوانده شده ام. صفحه صفحه اش را از برم.

در کشاکش روزها سرمای سیاه زمستانی که دیگر نیست، نمی دانم از کجا، بر ذهنم می وزد. نه گرمای خورشید و نه گرمای دوستی ها ذهن مرا از این سرمای سوزان خلاص نمی کند. گویی مرا رهایی از آن نیست. نوای کبوترهای قهوه ای، خوش خیال و معصوم، از سراپایم بالا می رود و می نشیند بر قلبم. من اما از گفته های خودم هم خسته ام. خسته ام از حرف زدنی که به مانند تلاشی است برای رهایی از یک باتلاق. هر چه بیشتر حرف می زنم بیشتر فرو می روم.

سکوت. سکوت شاید دوای بهتری است. این رنجش بی مهابا، که هجوم می آورد هر بار بر ذهنم، در نبرد آخر الزمانی خیر و شر، ذهنم را کوفته است. و من در نهایت می فهمم که در دادگاه این عالم حقی ندارم. هیچ حقی. من حتی توهم یک رستاخیز روشن را هم در ذهنم نمی پرورانم، از ترس آنکه مبادا هر آنچه حقی برای خویش پنداشته ام غباری بیش نباشد در برابر باد. من از نزدیک شدن به آدمها می ترسم. ترسی آن جهانی. از دوستی با آنها در هراسم. هراسم نه از آنهاست که از خودم. هراس نیست. تشنجی است در اندیشه هایم. خواب می بینم. یک خواب هست که زیاد میبینمش. حالا اما، یادم نیست.

تو به کدام حق در این بلوای عالم گیر زندگی سهمی می خواهی از زندگی دیگران؟ این را بر سر خودم فریاد می زنم و اینکه: حتی اگر جانت را دادی خیال پس گرفتنش را از آن ذهن خسته و بیچاره ات دور بریز.

هیچ کس، هیچ کس در این آشوب عالمگیر به تو آفرین نخواهد گفت. هر چه کنی اما سرزنش را تا تمنا کنی توانی یافت.

پرده‌دوم: شادی و امید

گاهشمار لحظه های سرور را باز می کنم. پر است از نقطه های رنگی. پرده را کنار می زنم. اتاق، گویی غوطه ور در در دریای رنگین کمان، پر نور می شود و در تلاطم رنگها ذهن من می خندد. لبهایم به خوشامد گویی این افکار آشفته‌ی زیبا، به لبخندی گشوده می شوند. طراوت فضای بیرون را که گویی تا به حال وجود نداشته تا اعماق وجود تنفس می کنم و دلم می خواهد هیچگاه مجبور به باز دم نمی بودم.

چه کسی مرا بیش از خودم دوست خواهد داشت؟ من ناامید از دوستی ها اما امیدوار به قلبی که در سینه ام می تپد خودم را دوست دارم. این را مدتهاست فهمیده ام. حتی فهمیده ام که این ناامیدی از جنس دیگری است. حالا اما امید مانده فقط. همه جا خالی است. ناامیدی نیست و من برایش دلتنگم. و در غیابش به همه‌ی آن کارها که می کرد می خندم. حتی گاهی قهقهه می زنم. تازه می فهمم که گشتن به دنبال فرشته ها روی زمین جستجویی عبث است. یافتنشان نه که نامحتمل، اما دشوار است.

من هنوز هم با مهر زندگی خواهم کرد. هنوز هم به دنبال انسانی می گردم که گم است و ناپیدا و هنوز هم در کوچه پس کوچه های مهربانی در جستجوی او هستم و به دنبال هر سایه ای سرک می کشم. هنوز هم…. هنوز هم از هیچ کس هیچ نمی خواهم و چشم به روز موعود، دست به گریبان خود خواهی، زندگی را با لبخندی که هیچ تناسبی ندارد با این همه، ادامه خواهم داد. باز می گردم به تلاش. به کودکی. دوباره می شوم همان کودک خندان. همان کودک کنجکاو بازیگوش و لجباز. اما این بار با خرد و تجربه ای حاصل یک سفر. سفری به اعماق. یادم باشد آلبوم عکسها و خاطرات سفر را همیشه دم دست بگزارم.

«زندگی یک شوخی است به درازای عمر» که باید جدی گرفتش ولی نباید آن را سخت گرفت.
من و زندگی، بعد از این سفر طولانی، به هم رسیده ایم و لذتی را که از هم آغوشی یکدیگر می بریم با نگاهها و بوسه ها شریک می شویم. بوی تنش را در تمام وجودم حس می کنم و نمی دانم که این بو آشناست یا نه، اما هست و مهم هم همین است. می خندم، پنجره را باز می کنم و به تلاش کودک چند ساله ای که کمی دورتر در حال دویدن است نگاه می کنم و از خودم و خدای خودم شرمگین می شوم.

۱۳۸۴/۰۳/۳۰

واقع بين باشيم

امروز که مسیر همیشگی را پیاده می آمدم، در فاصله میان میدان ولی عصر تا چهار راه ولی عصر در حالیکه توی خودم بودم و توی پیاده رو آرام آرام قدم می زدم یک لحظه توجهم به پسر بچه 10، 11 ساله ای جلب شد که کنار پیاده رو زانوها در بغل نشسته بود و گریه می کرد. رفتم سراغش و پرسیدم چه شده. گفت مامورهای شهرداری آدامسهایش را از او گرفته اند و کتکش هم زده اند و در میدان ونک رهایش کرده اند که تا آنجا را با اتوبوس آمده. خانه شان شوش است و حالا هم می ترسد به خانه برود چون پدرش او را کتک خواهد زد ...

چیزی که می خواهم بگویم ربطی به این ندارد که این پسر بچه چه قدر صادق بود یا اصلا آن اشکها واقعی بود یا نه. می خواهم بگویم معلوم نیست این دولت بعد از این همه جر و بحث در باب کودکان و زنان خیابانی بالاخره به چه نتیجه ای رسیده و می خواهد چه کند. هر از چند گاهی هم یک بهانه برای طفره رفتن از این مساله پیدا می کنند. فعلا که انتخابات است. چند وقت دیگر هم یک مورد دیگر پیش می آید و باز هم قضایا فراموش می شوند.

در بهترین حالت هم این کودکان را جمع می کنند (تازه اگر به قول این کودک، کتکی هم نصیبشان نکنند) و می برند به معلوم نیست کجا و هزار تا خلاف دیگر هم یادشان می دهند و دوباره رهایشان می کنند در همان خیابانها. در مورد زنان خیابانی هم که همین است و اگر سوء استفاده ای ازشان نکنند باید خدا را شکر کنند!

اینها معضلهای اساسی این جامعه هستند. اینها گوشه کوچکی از معضلهای اساسی این جامعه هستند. حالا ما بیاییم اینجا هی دم از دموکراسی و حقوق بشر و از این اراجیف بزنیم!
تا کی می خواهیم چشمهایمان را ببندیم؟ همان طور که در انتخابات ضرر کردیم، اگر قرار باشد در لاک خودمان بمانیم باز هم ضرر خواهیم کرد و این بار ضررهای بزرگتر.

۱۳۸۴/۰۳/۲۸

ماهیها عاشق می شوند

می شد انتظار داشت که کار اول دکتر علی رفیعی (که تا حالا فقط در صحنه تئاتر فعالیت داشته) اینگونه از آب در بیاید.«ماهیها عاشق می شوند» فیلمی است پر از رنگ.بر خلاف بسیاری فیلمهای دیگر این چند وقت اخیر فیلم پر است از رنگهای متنوع و نماهای از دور. طراحی صحنه کاملا تئاتری است و حتی موسیقی که ریتم خاص پیانو در آن، کاملا یک تئاتر و موسیقی سر صحنه را تداعی می کند. کیانیان دوباره کمی چاق شده و راه رفتنش راه رفتن دکتر سفید بخت «خانه ای روی آب» را به یاد آدم می آورد و جالب است که بسیار آرام است. در نگاه اول شاید رفتارش به یک آدم که در جوانی انقلابی بوده و با آن عکس چه گوارا زیاد هم خوانی نداشته باشد. نمای دریا، بندرگاه و بافتهای قدیمی هم جذابیت فیلم را دو چندان کرده.
فیلم آرام است و اصلا هیجان زده نمی شود. وقتی آن را می بینید حتی اگر ندانید کار یک آدم کار کشته و با تجربه (از نوع تجربه زندگی) است، این را در لحظه لحظه فیلم میبینید. رفیعی فیلم را پر کرده است از تجربه زندگی. تجربه خندیدن، شوخی کردن و حتی تبدیل شدن گریه به خنده. تجربه شنیدن. شنیدن و حرف نزدن. اجازه قضاوت دادن به دیگران و تامل کردن در صحت رفتارهای خود و حتی به نظاره نشستن پشیمانی دیگران از قضاوتهای ناصحیحشان. تجربه لذت بردن از لحظه لحظه حیات و هر چه که در آن است. حسرت نخوردن بابت گذشته ها و از همه مهمتر تبدیل یک عشق به دوستی نه نفرت، و تجربه زندگی دور از هیاهو های روزمره (که نمادش شهر است).
عزیز (با بازی کیانیان) هر لحظه که فیلم دچار تنش شود آن را به مسیر اصلی باز می گرداند. همه چیز در میان این چهار زن به این مرد ختم می شود. مردی آرام و تودار که همانطور و با همان چمدانی که آمده می رود. یک چمدان قدیمی که در ترکیب با محیط قدیمی شاید هدفش آن باشد که ثابت کند آدمها با خاطرات گذشته زنده اند و از آنها گریزی ندارند. عزیز بعد از سالها با آن چمدان قدیمی باز گشته. شاید از ترس آنکه کسی او را نشناسد با یک نشانه آمده. ولی همه او را خوب به یاد دارند. و نام «آتیه» که تداعی گر آینده ای است که در انتظار دختر جوانش است. این آینده نباید نصیب او شود. شاید باید بیاموزد که انتظار گاهی سر انجامش همین است. چه قدر باید به انتظار نشست؟ به انتظار عشقی که پایبندهای دیگری هم دارد؟ عزیز نمی ماند. ولی در همان اقامت کوتاه زندگی را برای آتیه و توکا دگرگون می کند. آتیه باور می کند که خانه اش همان کلبه قدیمی وسط باغ است. و توکا که جواب انتظارش را می گیرد. چه کسی باور می کند که آن مرد کم حرف می تواند این هم تاثیر بگزارد؟ لحظاتی است که شاید حرف نزدن عزیز (و جایی که باید توضیح بدهد، توضیح ندادنش) کمی غیر منطقی باشد و حرص بیننده را در آورد. ولی من خیلی به آن لحظات علاقه دارم.
حرف در مورد «ماهی ها ...» زیاد است. جایش اینجا نیست.فقط چند چیز را بگویم. اول آنکه خنده های گلشیفته فراهانی خیلی تصنعی است (البته این مربوط به فیزیکش است فکر می کنم). دوم اینکه اگر به دیدن فیلم می روید و نمی خواهید خودتان را به هنگام دیدن فیلم شکنجه کنید، با شکم سیر بروید!
دیگر اینکه یکی از دیالوگهای مهم فیلم، دیالوگ عزیز و آتیه بعد از تماس وکیل عزیز است. عزیز، خیس از باران، باز هم باید بشنود که فردیت او را به مسلخ می برند. هیچگاه یک زن نخواهد فهمید که برای یک مرد «من» او یعنی همه چیزش و این از سر خود خواهی نیست که، یک مرد همه چیزش را برای عشقش می دهد. اما وقتی به فردیتش توهین شود ممکن است هر کاری بکند. عزیز که هیچگاه توضیح نمی دهد، در مقابل این ظلم آشکار تاب نمی آورد ولی گویی تقدیر او چیز دیگری است. ظاهرا او باید اسرار درونش را برای همیشه نزد خود نگاه دارد. هیچ کس، هیچ کس حتی یک عشق دیرینه نخواهد فهمید که «من» او متعلق به هر دو آنهاست و مرد می خواهد آن را با او شریک شود. به این من برچسب غرور و نخوت و خود خواهی و تفرد گرایی و ... نزنید. نیست. به آن خدای واحد نیست.

شناسنامه فیلم:
ماهی ها عاشق می شوند
كارگردان : علی رفیعی/فیلمنامه نویس : ع. رفیعی/تهیه كننده : حسن كلامی/مدیر فیلمبرداری: محمود كلاری/موسیقی : علی صمدپور/تدوین : واروژ كریم مسیحی/صدابردار: ساسان نخعی/صداگذار: محسن روشن/طراح صحنه و لباس : ع. رفیعی/چهره پرداز: علی عابدینی/بازیگران : رضا كیانیان ، رویا نونهالی ، گلشیفته فراهانی ، مریم سعادت ، مائده طهماسبی ، مهدی پاكدل و سینا رازانی./96 دقیقه ، رنگی ، 35 میلی متری .
کمی هم در مورد رفیعی:
علی رفیعی : متولد 1317 اصفهان . او دارای كارشناسی ارشد جامعه شناسی از دانشگاه سوربن ، كارشناسی ارشد و دكترای تئاتر از دانشگاه سوربن ، دیپلم عالی كارگردانی از دانشگاه بین المللی تئاتر فرانسه ، دیپلم بازیگری از مدرسه شارل دولن فرانسه ، بازیگری در فیلم های سینمایی و تلویزیونی فرانسه و انگلیس ، استادیار دانشگاه تهران (1354)، رییس تئاترشهر (1354- 1357) و رییس دانشكده هنرهای دراماتیك (1359-1356) است و به عنوان بازیگر در نمایشنامه های آنتیگون ، خاطرات و كابوس های یك جامه دار از زندگی و قتل میرزا تقی خان فراهانی ، جنایت و مكافات ، یادگار سال های شن ، یك روز خاطره انگیز برای دانشمند بزرگ ، عروس خون ، رومئو و ژولیت ، كلفت ها و در مصر برف نمی بارد به ایفای نقش پرداخته است.

۱۳۸۴/۰۳/۱۹

زن در ریگ روان

اگر این روزها دنبال کتابی می گردید برای خواندن، فکر می کنم «زن در ریگ روان» اثر «کوبو آبه» با ترجمه مهدی غبرایی کتابی است که ارزش خواندن دارد (برای من البته، بیشتر از این بود). ادبیات ژاپن در ایران برای ما خیلی شناخته شده نیست. این کار مهدی غبرایی شاید مقدمه ای باشد برای ترجمه آثار قوی این ادبیات.

زن در ریگ روان داستان مردی است که در جایی غریب گرفتار است. شاید حتی همه این داستانها فقط در ذهن خود اوست. داستان تلاشی است برای بقا و برای شکست تقدیر. برای عصیان در برابر جبر محیط. داستان تلاشی است برای فهمیدن و کاویدن یک زن. داستان کند و کاوی است که دور از همه چیز ها و اشخاص آشنا صورت می گیرد و مرد این اجازه را دارد که همه چیز را، همه چیز را، از نو بنا کند. ولی تقدیر را چه باید کرد؟ اگر وجود داشته باشد البته.

داستان را که می خوانید احساس نمی کنید که با یک اثر ژاپنی رو برو هستید و این تنها وجه غیر قابل تحمل داستان را (برای من البته) از بین می برد. زن در ریگ روان از آن کتابهایی است که باید داشته باشیدش و باز هم فارغ البال بخوانیدش.

زن در ریگ روان، کوبو آبه، مهدی غبرایی، انتشارات نیلوفر، 236 صفحه، 2250 تومان

۱۳۸۴/۰۳/۱۶

زوال کروموزوم Y

روزنامه شرق چند وقتی است که در صفحه کتاب، و در ستون یادداشت کتاب، مطلبی را منتشر می کند تحت عنوان «پنجاه اثر برتر قرن بیستم». مطلب، کاری است از فردریک بگ بده و ترجمه مهشید میر معزی. این را هم اول هر قسمت آن می خوانید که: «شش هزار فرانسوی پنجاه اثر را با پر کردن فرمهای مجلات FANC و لوموند در تابستان 1999 انتخاب کردند. فردریک بگ بده نویسنده و منتقد درباره این پنجاه اثر نقدهای کوتاهی نوشته است و آن را در یک مجموعه گردآوری کرده است».

حالا قسمتهایی از مطلب دوشنبه شانزده خرداد را ببینید:

«مرد موراويا براى ابد مرده است

مکان: 48، نويسنده: آلبرتو موراویا، نام رمان: تحقیر

...
پیام موراویا روشن است: آقایان اگر می خواهید که همسرانتان شما را تحسین کنند، از آنان اطاعت نکنید! ...

تحقیر اولین رمانی است که تاثیر منفی فمینیسم را روی مردانگی تحلیل می کند. آلبرتو موراویا در واقع نه ضد زن که بیشتر نگران بود. او مرزهای مبارزه در راه مساوات دو جنس را تشخيص داد. مسئله رسيدن به مساوات بود و نه تعويض نقش ها.به اين ترتيب موراويا يكى از اولين نويسندگان جهان است كه مرد مدرن، اين بزدل خودپرست، بى دفاع در مقابل قدرت جديد زن، گم شده در جهان مصنوعى و بدون هيچ ايده آلى جز داشتن يك خانه زيبا، يك اتومبيل زيبا و حقوقى هنگفت را تشريح مى كند. ما در يك دنياى مادى زندگى مى كنيم كه عشق را نابود مى كند. افراد جاى دوست داشتن يكديگر به هم هديه مى دهند. اين دام رفاه مدرن، بعدها توسط ژرژ برك در اجرايى قابل توجه از رمان خود با نام «چیزها (1965)» به شكلى بسيار خشك و به طور كامل اجرا شد. اما اين اضطراب، قبل از او در رمان هاى بزرگ موراويا بيان شده بود. امكان ناپذيرى زندگى به عنوان يك زوج، در اين اجتماع رياكار، زوجى كه دست به هر كار مى زند تا نشان دهد از زندگى زناشويى خود راضى است. در صورتى كه تمام تلاش خود را به كار مى بندد كه آن را نابود كند (به وسيله تكريم شخصيت و اشتياق و ساختن مذهب جديد تشكيل شده از ارتباط جنسى و پول). آيا موراويا نياى هوله بك است؟ او در رمان تحقير، ريكاردو و اميليا را به يك جزيره فوق العاده زيبا مى برد و شاهد است كه آن دو با رضايتى مبهم دچار سوء تفاهم مى شوند: «حالا مى خواهم تعريف كنم كه چگونه در اين داستان، اميليا ضمن اين كه من جاى قضاوت در مورد او هنوز عاشقش بودم، اشتباهاتى در من مى يافت يا گمان مى كرد كه يافته است؛ چگونه در مورد من قضاوت و مرا محكوم مى كرد و در خاتمه ديگر مرا دوست نداشت.» من برخلاف اميليا از اين ريكاردو خوشم مى آيد كه شبيه ما است. ما مردان دنياى غرب، كه قربانيان و همدستان اجتماع خودخواه هستيم.

من ميل دارم اين قسمت را با يك جمله قصار به پايان برسانم كه به آن فخر مى ورزيم: «مرد موراويا در دنياى امروزى براى ابد مرده است».

خوب اگر بگ بده را قبول ندارید این مطلب را بخوانید. این یکی دیگر یک تحقیق پزشکی معتبر است. ظاهرا زوال کروموزوم Y نزدیک است!