۱۳۸۴/۰۷/۰۸

بی عنوان

اگر ما آدمها کسری از زمانی را که در زندگی مشغول قضاوت در مورد دیگرانیم برای قضاوت در مورد خودمان صرف می کردیم، همه کس و همه چیز از این که هست زیباتر می بود. ما آدمها شاید قضات خوبی باشیم، اما متاسفانه برای دیگران، نه برای خودمان.

این روزها تقریبا اغلب نوشته ها رنگی از جنگ یا چیزهایی شبیه آن داشتند. من البته دلایلی برای خودم تراشیده ام در مورد اینها. مدتی است که نسل ما، دارد وارد عرصه اجتماع می شود. نگاه این نسل به جنگ از زاویه ایست تا حدودی متفاوت. و این تفاوت نمی دانم چرا این بار برای من کاملا محسوس بود. درباره هشت سال جنگ در این سرزمین خیلی حرفها زده اند اما هنوز هم حرف و حدیث زیاد است. این روزها خیلی دوست دارم حرفهای دیگران را بشنوم. زاویه های دید متفاوت از این حادثه برایم آموزنده اند. گاهی برخی چیزهایی در این حادثه می بینند که هیچ کس دیگر نمی بیند.

چند روز پیش (فکر می کنم شبکه یک) فیلم «نجات یافتگان» را پخش می کرد. برادر رزمنده مان وقتی خبر قطعنامه را شنیدی نعره ها بزدندی و شیون سر دادی (!) که چرا قطعنامه پذیرفته شده و چرا من شهید نشدم. می بینید؟ من تنها چیزی که اکنون به ذهنم می رسد این است که نام این کار را خودخواهی بگذارم. این هم از دینداری ما. هر چیزی تا آنجا برایمان ارزش دارد که تکه ای از خاک بهشت را به ممتلکاتمان اضافه می کند. من نمی دانم این برادر رزمنده در آن لحظه در مورد آن همه کودک و آدمهای بی گناهی که با پذیرش قطعنامه جانشان و زندگیشان نجات یافت، چه فکر می کرده. این که فیلم بود، اما چنین آدمهایی را من به چشم هم دیده ام. گفته های قبلی ام را یادتان هست؟ آنها که می جنگند و آنها که قربانی جنگند خیلی زود فراموش می کنند که جنگ چگونه آغاز شد و برای چه. این هم شاهدش.

راستی برای آنهایی که می دانند سریال «سقوط» مظمونش چیست بگویم که، نمی دانم چرا احساس می کنم ساخت این سریال توسط ایرانیها مثل این است که اسکیموها بی خیال شکار سیل و تأمین نان شبشان شوند و بروند فیلمی در باب جنگ جهانی دوم بسازند! مطمئنم اگر مسوولین این شبکه کمی درنگ می کردند، یک مخملبافی چیزی پیدا می شد که برود چنین فیلمی بسازد. باور کنید چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است.

۱۳۸۴/۰۷/۰۶

بزرگترین حماقت بشری

دراز می کشم و چشمانم را می بندم. برای فرار از خستگیهای روزمره ذهنم را در خاطره های قدیمی دوران کودکی رها می کنم. یادم می آید. یکی یکی. خاطره هایی که نمی دانم چند کودک با من شریکند در آنها. هرشب صدای آژیر. هر شب ساعتی را در پناهگاه. یادم نیست. ما چیزی نمی فهمیدیم. اما حالا که نگاه می کنم، می بینم جنگ در نا خودآگاه همه ما جا خوش کرده. بد جوری هم جا خوش کرده. نسل به نسل روی ما تاثیر گزاشت. برای هر نسل تاثیر خودش. نسلی را سوزاند. نسلی را پرخاشجو بار آورد. نسلی را بی هویت کرد و هیچ نسلی از ما، بی نصیب نماند از حماقت بشر. برای من هیچ فرقی نمی کند که چه کسی مسبب این حادثه بود. برای من مهم سالهایی از عمر من و هزاران کودک دیگر است که سوخت، تباه شد، و در نکبت گزشت. برای من مهم سالهای عمر کودکانی است که خودشان ماندند و خودشان.

جنگ جنگ است. نه جنگ و نه قربانیانش هیچگاه نه فکر می کنند و نه می فهمند که مسببش که بوده یا اصلا برای چه آغاز شده. جنگ ویران می کند. نابود می کند. می سوزاند و هیچ چیزی باقی نمی گزارد. نه ساختمانی، نه شهر سالمی و نه حتی فرهنگی. همه چیز به آتشش می سوزد.

همه آنها که آمدند و جنگیدند بدانند که نه من و نه هیچ کس دیگر، ناشکر نیستیم. اما این را هم می بینیم که آنها پس از جنگ به خانه رفتند. اما ما چه؟ به کدام خانه باید می رفتیم؟ همه آنها که جنگیدند بدانند که ما ناشکر نیستیم اما خوب می بینیم که به محض اینکه جنگ به جایی رسید که نباید می رسید به اتمامش قانع شدند. مطمئن باشید پاسخ یکایک کودکان این نسل را باید همانها بدهند که برای به کرسی نشاندن حرفشان حاضر نشدند آتش جنگ را خاموش کنند. برای من از قیمتش حرفی نزنید. منطقی یا غیر منطقی، برای من جان یک انسان از خیلی چیزها بیشتر ارزش دارد.

جنگ جنگ است. می سوزاند. می کشد و تباه می کند. مادران را داغدار می کند و پدران را بهت زده. در روان کودکان برای ابد باقی می ماند و آنها را آزار می دهد. نسل جنگ نسل غریبی است. نسلی بهت زده، حیران، پر تلاش، قدر شناس، تباه شده، فداکار و سازش ناپزیر. نسل جنگ خواه باور کند و خواه نکند، سوخته است.

تنها قربانی جنگ انسان است. انسان در تنهایی ازلی و ابدی اش می جنگد و نمی داند که تنها قربانی این نزاع بی پایان، وجود اوست. جنگ سالها پس از اتمامش در تک تک لحظه های قربانیانش حضور دارد و هنوز هم با کوبیده شدن دری به هم آنها را تا حد مرگ می ترساند. جنگ سالهای سال در روان آدمها می ماند. عجب دارم که نفرت چه قدر می تواند ماندگار باشد و کور کننده. جنگ به طرز غریبی اثری می گزارد از خودش، ماندگار و به جا. هنوز هم وقتی قدم می زنی در جای جای شهر، آثارش را می بینی. باورم نمی شود. حتی در چهره مردم هم اثرش را می بینم.

جنگ ما را نابود کرد. جنگ ما را همراه تک تک خانه های آن شهر که گویا به جانمان بسته بود، نابود کرد. حالا ما مانده ایم و میراثی که فقط برای ماست. ما مانده ایم و نابودی آدمهایی که دوست داشتیم و داریم.

اما عجیب است که: انسان فقط و فقط قربانی حماقت خویش است و بس.

۱۳۸۴/۰۷/۰۴

با عشق و کمی تاخیر

سلامی به پاییز

باور نکن نازنینم
که لحظه ای این خزان بی برگ
و سرمای همه زمستانهایی که خواهد زایید
گرمای نفسهایت را
روی لبهایم،
محو خواهد کرد.
باور نکن
-حتی لحظه ای-
که این فصل زرد
از پشت سکوت رخوتناک درختان
و آوای دردناک برگهای رقصان
یاد تو را
از خاطره های سرخ این ذهن به هم پیچیده ام،
تواند چید.

آی، برگها
این چه رقصی است؟
دردناک و گریان ز چه روی
این سان به سوی عدم
روانه اید؟
مگر خزان چند روز است که میهمان زمین است؟

و به یاد آوردم،
لحظه تلخ وداع را
لحظه ای چون مرگ، هراس انگیز
سقوطی از ازلیت
وقتی که آدم و حوا
مثل همین برگها،
پایکوبان، مست رقصی خوفناک
پای بر زمین گزاردند
و چه می دانستند
که تقدیرشان چنین شوم است و سیاه.
خزان بود.
آری، خزانی چو اکنون.

من اما،
در انتظار حضور آبی تو
برای پروازی به بلندای بهشت
به پاییز سلام می کنم.

«م. شاکر»

۱۳۸۴/۰۷/۰۲

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

در هیچ صفحه ای از تقویم زندگی من هیچ مشکلی وجود ندارد. نتیجتا بی شک خوشی زده است زیر دل من!

من آخرين سرپناهم را برای حرف زدن از دست دادم. من آخرين سرپناهم را که اميد داشتم با حرف زدن برايش گره های ذهنم را بگشايم از دست دادم. حالا هم نشسته ام و به خودم می خندم.

۱۳۸۴/۰۶/۳۱

زوال ذهن

ارسطو معتقد بود کار مغز در بدن، خنک کردن خون است. خوب، نظریه اش لا اقل تا جایی که به من مربوط است ظاهرا صحیح است! این روزها برای پیدا کردن جواب پانزده به توان دو باید به قلم و کاغذ متوسل شوم. این مساله خیلی مهمی نیست. مساله مهمتر زمانی رخ داد که من پشت به تئاتر شهر، کنار خیابان به یک تاکسی گفتم: «چهار راه ولی عصر». راننده هم یک نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: «مگه اینجا کجاست؟».

یادم باشد، اگر خواستم یک تکه چربی، مثلا یک تکه دنبه (یا مثلا مغزم) را برای مدتی استفاده نکنم یا در آب نمک بخیسانمش یا بگزارمش در یخچال. نه اینکه دائما زیر گرمای تابستان با خودم این طرف و آنطرف ببرمش. خوب معلوم است. فاسد می شود و بوی تعفنش همه جا را بر می دارد.

امیدوارم بر اثر مصرف غذاهای خوابگاه دچار جنون گاوی نشده باشم. احساس می کنم این روزها مغزم تحلیل رفته. قصد دارم مغزم را لا اقل برای خنک کردن خونم نگه دارم.

۱۳۸۴/۰۶/۲۳

فلسفه نوشتن

«اگر نیاز به امرار معاش را به کناری نهیم، فکر می کنم چهار انگیزه بزرگ برای نوشتن هست:

اول: خودپرستی محض. آرزو برای هوشمند جلوه کردن، نقل مجالس بودن، جاودان یاد ماندن، انتقام گرفتن از بزرگسالانی که تو را به هنگام طفولیت تحقیر می کرده اند و ... به نظر من تظاهر به اینکه خود پرستی انگیزه ای در کار نویسندگی نیست، مسخره است. نویسندگان در این خصیصه با دانشمندان، هنرمندان، سیاستمداران، حقوقدانان، سربازان، تجارت پیشگان موفق و با تمام قشر فوقانی بشریت سهیمند. توده عظیمی از انسانها در واقع خودخواه نیستند. پس از سی سالگی جاه طلبی شخصی را فرو می گزارند (در حقیقت در بسیاری از موارد حس فردیت را از دست می دهند) و در اصل برای دیگران زندگی می کنند یا زیر کار طاقت فرسا از میان می روند. اما کمینه ای از مردمان پر قریحه ای وجود دارند که اراده کرده اند تنها برای خویشتن زندگی کنند و نویسندگان به این طبقه وابسته اند.

دوم: افسون زیبایی شناسی. دریافت زیبایی در دنیای خارج، یا از سوی دیگر، در کلمات و به رشته کشیدن درست آنها.

سوم: انگیزه تاریخی.

چهارم: هدف سیاسی. با به کار گیری کلمه «سیاسی» در مفهوم وسیع آن. آرزو برای سوق دادن دنیا در مسیری معین، برای دگرگون ساختن افکار سایر مردم درباره نوع اجتماعی که باید برای آن به تلاش بپردازند. تکرار کنم که هیچ کتابی از تعصب سیاسی رها نیست. این عقیده که هنر باید از سیاست برکنار بماند، خود یک گرایش سیاسی است.

... طبیعتا من آدمی هستم که در او سه انگیزه اولی قویتر از انگیزه چهرمی است ...»

بخشی از مقاله «چرا می نویسم» از «جرج اورول»

۱۳۸۴/۰۶/۲۰

نام همه فرشتگان

برای عزيزترينم، کسی که برای دوست داشتنش مرزی نمی شناسم و نمی خواهم. (اين را بايد به جای مطلب ۱ شهريور می گزاشتم.)

گفته بودم که هوایت را می کنم، نه؟ گرچه خیلی زود پیش آمد. روزها را چگونه می گزرانی؟ خوب. حتما خیلی خوب. مگر حال فرشته ها هم بد می شود؟ نمی شود. این روزها دیگر بی هوا حرفهایم را می زنم. از آن موقع که گفتی نترس، دیگر نمی ترسم. نمی ترسم.

می دانی؟ گاهی آدم فکر می کند نمی شود روی زمین، فرشته پیدا کرد. چرا گاهی هم می شود. گاهی می شود یکی را پیدا کرد که هر وقت دلت خیلی می گیرد با تو باشد. گاهی می شود یکی را پیدا کرد که هر وقت خسته شدی از همه رنگهای عالم، رنگ صدایش را به خاطر بیاوری و خوشحال باشی که هست. که می شنود. که صدای خنده هایش از آن سوی خط، خیالت را راحت می کند که زندگی هنوز جریان دارد. که دنیا زیباست و همه چیز می تواند بر وفق مراد باشد. گاهی می شود یکی را پیدا کرد که هر وقت صدایش کنی، مهم نیست که چطور، همین که صدایش کنی، جوابت را بدهد. همین که دلت هوایش را بکند خودش می فهمد.

گاهی یکی هست که همه آن خاطره های تلخ گزشته را از ذهنت بزداید. گاهی یکی هست که هر وقت خسته شدی یادت بیاید که کجاست، چه می کند، و گاهی یکی هست برایش دعا کنی. گاهی یکی هست که وقتی از همه جا خسته ای صدایش را به یاد بیاوری و آرام شوی.

صدا. صدا. حالا فقط صدایت هم که باشد بس است. حتی اگر سلامی باشد. حتی اگر به قول خودت، تلگرافی باشد. کافی است برای یک انرژی دوباره برای حیاتی سراسر شگفتی. صدا. همین یک لحظه کافی است برای بی تابیهایم. باورم کن. باورم کن. این صدا به قدر ندانسته هایم عمیق است.

گوش کن. صدای دریاست. یادم باشد هیچگاه جایی زندگی نکنم که دریا و رود نداشته باشد. همیشه صدای دریا و صدای این مرغان دریایی، مرا یاد فرشته ها می اندازد. یاد تو.

می دانی؟ وقتی یادت می افتم، تنها کلمه ای که همراه یادت همیشه و همیشه حتما هست، «زندگی» ست. سرزندگی. نشاط و امید. اینها برایم با صدایت یکی هستند. اصلا فرقی میانشان نیست. و صدای خنده هایت، که همیشه مرا یاد زیبایی رود می اندازد. آرامشت که مرا یاد آرامش رودی بزرگ می اندازد. نه سیلابی فصلی که پر هیاهوست. آرامشی مثل یک رود عریض و عمیق. رودی که از آرامی دریا را می ماند. نه. از دریا هم آرامتر است. و روح تو، بزرگتر از دریا، آرامتر از آسمان آبی و بخشنده تر از زمین است.

فرشته من. این روزها خسته ام. خسته ام ولی امیدوار. خیلی امیدوار. امیدوار به کمک خداوند. امیدوار به لطفش. گفته بودم شاید تنها چیزی که این روزها کمی آرامم کند صدای تو باشد. و همین هم هست. مگر نه آنکه همان یک لحظه مرا به زندگی باز گرداند؟ مگر نه آنکه همان چند کلمه مرا پرتاب کرد به میان زندگی و خستگی را شست؟ همان چند کلمه. باور می کنی فرشته من؟

نمی دانم. شاید اگر نگفته بودی نترسم، از گفتن می ترسیدم. اما حالا دیگر نه. می گویمت. از اشتیاقهایم. از خستگی هایم. از امیدهایم و از آرزوهای شنیدن صدایت. صدایی که نمی فهمم چطور، آرامم می کند. یک لحظه می شنوم و بعدش تمام. مثل یک تصویر سیاه و سفید که رنگی می شود. مثل یک نقاشی که رنگش کنی. راستی دلم بد جوری هوای یک جعبه مداد رنگی کرده. آن روز یاد نقاشی هایی افتادم که بچگیهایم می کشیدم.

حالا، من مانده ام وانتظار صدایت. هر بار که تلفن زنگ می زند، چشمانم را می بندم وگوشی را برمی دارم. و قبل از برداشتنش هزار بار دعا می کنم که صدای تو باشد. راستی. یادم آمد. تازگیها فهمیده ام نام همه فرشته های خداوند، «هیوا» ست.

۱۳۸۴/۰۶/۱۰

نظریه مجموعه ها

این روزها همه چیز در تناقضی است بی پایان. همه چیز. همه چیز در این راه بلند زندگی دارد با من می جنگد. این روزها به طرز غریبی یاد پارادوکس راسل می افتم. «آیا مجموعه‌ی همه مجموعه هایی که عضو خودشان نیستند، عضو خودش هست یا نه؟». مجموعه ها، مجموعه ها. زندگی من هم شده همین مجموعه ها. در گیری همه نیروها و عشقی نافرجام که شاید بتوان بدون عذاب وجدان، ترس را قاتلش خواند. بعد هم برای ترس یک دار برپا کرد و درست لب چوبه دار باز هم عاشق ترس شد، از عشق ترسید، و اعدامش نکرد.

خواب و خواب و خواب، برای فراموشی عالمی از نگرانی ها. اقیانوسی آشفته از خواسته های بی پایان و بلند پروازیهای مهلک. برای فرار از تقدیری که دیر یا زود رسیدنی است. خوابیدن برای خواب دیدن. برای رویت یک ستاره در حال تولد، و برای خیره شدن به یک ابرنواختر. خوابیدن برای دیدن چشمان گریان کودکی بازیگوش که مادرش را گم کرده و راه خانه را نمی داند. خوابیدن برای دیدن یک عالم دیگر.

غوطه ور شدن در عشقی ناگفتنی. در گیر شدن با عقل به نفع احساس. غلط خوردن در افکاری دوست داشتنی و همبازی شدن با هیجانهای کودکانه. هم‌آغوشی با تمناهای عقل و دست کشیدن بر گونه اش که: دوستت دارم. بوسیدن احساس روی لبهایی که طعم شیرینشان نمی گزارد دست برداشت و بوییدن عاطفه گویی که آخرین حضورش را تجربه می کند. عشقبازی با منطق تا خود صبح و خوابیدن در آغوش صداقت و انتظار و انتظار و انتظار برای آشتی این همه با هم.

صبح، روشنایی، و بیداری. نگرانی های تازه که با روز تازه آغاز می شوند. و انتظار حادثه ای که رخ دهد. فارغ از آنکه حادثه به خودی خود رخ نخواهد داد. آغاز روز با اخمی روی پیشانی که می رود به پیشواز همه حادثه های خوب و بد. بستن چشمها، یک نفس عمیق، و لبخندی که به امید شب آینده، روز را می شکافد و همه سختیها را هموار می کند. به همین سادگی.