۱۳۸۴/۰۷/۰۴

با عشق و کمی تاخیر

سلامی به پاییز

باور نکن نازنینم
که لحظه ای این خزان بی برگ
و سرمای همه زمستانهایی که خواهد زایید
گرمای نفسهایت را
روی لبهایم،
محو خواهد کرد.
باور نکن
-حتی لحظه ای-
که این فصل زرد
از پشت سکوت رخوتناک درختان
و آوای دردناک برگهای رقصان
یاد تو را
از خاطره های سرخ این ذهن به هم پیچیده ام،
تواند چید.

آی، برگها
این چه رقصی است؟
دردناک و گریان ز چه روی
این سان به سوی عدم
روانه اید؟
مگر خزان چند روز است که میهمان زمین است؟

و به یاد آوردم،
لحظه تلخ وداع را
لحظه ای چون مرگ، هراس انگیز
سقوطی از ازلیت
وقتی که آدم و حوا
مثل همین برگها،
پایکوبان، مست رقصی خوفناک
پای بر زمین گزاردند
و چه می دانستند
که تقدیرشان چنین شوم است و سیاه.
خزان بود.
آری، خزانی چو اکنون.

من اما،
در انتظار حضور آبی تو
برای پروازی به بلندای بهشت
به پاییز سلام می کنم.

«م. شاکر»

هیچ نظری موجود نیست: