۱۳۸۴/۰۶/۱۰

نظریه مجموعه ها

این روزها همه چیز در تناقضی است بی پایان. همه چیز. همه چیز در این راه بلند زندگی دارد با من می جنگد. این روزها به طرز غریبی یاد پارادوکس راسل می افتم. «آیا مجموعه‌ی همه مجموعه هایی که عضو خودشان نیستند، عضو خودش هست یا نه؟». مجموعه ها، مجموعه ها. زندگی من هم شده همین مجموعه ها. در گیری همه نیروها و عشقی نافرجام که شاید بتوان بدون عذاب وجدان، ترس را قاتلش خواند. بعد هم برای ترس یک دار برپا کرد و درست لب چوبه دار باز هم عاشق ترس شد، از عشق ترسید، و اعدامش نکرد.

خواب و خواب و خواب، برای فراموشی عالمی از نگرانی ها. اقیانوسی آشفته از خواسته های بی پایان و بلند پروازیهای مهلک. برای فرار از تقدیری که دیر یا زود رسیدنی است. خوابیدن برای خواب دیدن. برای رویت یک ستاره در حال تولد، و برای خیره شدن به یک ابرنواختر. خوابیدن برای دیدن چشمان گریان کودکی بازیگوش که مادرش را گم کرده و راه خانه را نمی داند. خوابیدن برای دیدن یک عالم دیگر.

غوطه ور شدن در عشقی ناگفتنی. در گیر شدن با عقل به نفع احساس. غلط خوردن در افکاری دوست داشتنی و همبازی شدن با هیجانهای کودکانه. هم‌آغوشی با تمناهای عقل و دست کشیدن بر گونه اش که: دوستت دارم. بوسیدن احساس روی لبهایی که طعم شیرینشان نمی گزارد دست برداشت و بوییدن عاطفه گویی که آخرین حضورش را تجربه می کند. عشقبازی با منطق تا خود صبح و خوابیدن در آغوش صداقت و انتظار و انتظار و انتظار برای آشتی این همه با هم.

صبح، روشنایی، و بیداری. نگرانی های تازه که با روز تازه آغاز می شوند. و انتظار حادثه ای که رخ دهد. فارغ از آنکه حادثه به خودی خود رخ نخواهد داد. آغاز روز با اخمی روی پیشانی که می رود به پیشواز همه حادثه های خوب و بد. بستن چشمها، یک نفس عمیق، و لبخندی که به امید شب آینده، روز را می شکافد و همه سختیها را هموار می کند. به همین سادگی.

هیچ نظری موجود نیست: