۱۳۸۲/۰۶/۱۸

ترس


پشت ميز و روبروي هم نشسته بوديم.مثل هميشه حرفی نمی زد.سعی کردم اينبار
متفاوت باشم.با هر بار فرق داشته باشم. بچه نباشم، لج نکنم، او را فقط برای خودم
نخواهم! .
- ببين ، من فرق عشق را با دوست داشتن خيلی خوب می دانم. من از
لحظه اول تو را دوست نداشتم ، ... ، عاشقت بودم.

ترسی ، بسيار مجهول، نمی
گذاشت به او بگويم که کم کم ، بدون آنکه متوجه باشم، دوست داشتنم به عشق تبديل شده
بود.بارها با خودم اين جملات را تکرار کرده بودم ولی هر بار او را می ديدم، همه
آنها از ذهنم می گريختند.
-خوب؟ چرا حرف نمی زنی؟
دهانم بسته شده
بود.می ترسيدم.می ترسيدم از اينکه حرفی بزنم و او را برنجانم! هيچ وقت باورم نمی شد
که روزی نتوانم به کسی که او را بيش از خودم دوست داشته ام و حالا عاشقش بودم، آنچه
را می خواهم بگويم. لعنت به من.تا کی بايد اين نقاب به صورتم باشد. ديگر يادم نمی
آيد که چند بار با خودم عهد کرده ام با او صادق باشم ولی هر بار عهد خود را شکسته
ام.هر بار می بينمش غمی عميق تا ژرفای وجودم اثر می کند . نمی دانم چيست و چرا می
آيد. شايد غم از دست دادن او و فرصتهای با او بودن است.واقعا نمی دانم .اصلا دست
خودم نيست.
-بگو. چرا حرف نمی زنی؟
اين بار او بيش از من حرف ميزد.من
حتی يک کلمه هم نگفته بودم! و او حالا می خواست بشنود. سعی کردم واکنشش را به هنگام
شنيدن حرفهايم پيش بينی کنم.شايد همين باعث می شد حرف نزنم.حالا می توانستم تا حد
بسيار اندکی درک کنم که �مجنون� چه ميکشيده از درد و رنج ، از اینکه لیلی او را نمی
دیده. واقعا در جهان درونی لیلی جای مجنون کجا بود؟ و من در ذهن او چه؟ نمی دانم .
نمی دانم.مسئله، مسئله زمان است.باید صبر کنم تا دلیلی بر اینهمه فشار و هجوم
احساسات بیابم.بس است باید واقعی بود. باید منطقی زیست...
-...

هیچ نظری موجود نیست: