۱۳۸۲/۰۶/۱۸

اصلا جدی نگيريد!!!


نکته مبهم

رها گشتم ز آوار ملال روزها
دير وقتی
است،
ياد تو در خاطرم،
نقش مي بندد
به هر لحظه که می گشايم چشمهايم
را
به هر لحظه که می بندمشان.آيا
نقش اين صورت زيبا
همره من بوده است از
ازل يا
لحظه ديدار تو
کنده است همان را همچو نقشی که به سنگی
افتد؟
***
روزگاری است که با ديدن هر بارانی
سايه ات،
سايه مبهم وهم
آگينت،
که عليرغم همه آنچه زمن دوری
همچو بوی سحر آميز خاکی که ز باران دارد
نم،
آشناييها دارد او با من و غم
نقش می بندد به هر گوشه اين
ذهن بر آشفته، همانند هجومی که بدان برگيرد،
تشنگی از کام گلی در صبحگاهی،
شبنم
و رهايی دهد اين ذهن برافروخته و خسته و افگار مرا.
***
دير گاهی است
که آن سايه،
خيالت،
ز پس هر رويا هر کابوس
چو شهابی که ميان شب و آوار
ستاره
گذرد، بشکافد،
قيرگون مملو از آرامش شب را
می شکافد همه ترس و آنچه
قربانی کند اميدم را.
***
و هم اکنون
همچو طفلی که بُوَد سرگردان
به
میان دشتی از رنگ حیات افزای سبز
مانده ام در پس يک نکته مبهم
که چنين
واله و شيدا به خودِ نفسِ وجودِ عشقم؟
يا که من شيفته آن رخ ماهت شده
ام؟
و.م. خرداد ۱۳۸۲

هیچ نظری موجود نیست: