۱۳۸۲/۰۶/۱۸

غروب جمعه


غروبهای جمعه مثل هميشه دلگير و غم انگيز، تقريبا هر کسی را دچار
احساسات می کند.نمی دانم به خاطر جمعه بودنش يا به خاطر تعطيل بودنش؟
تصور ديدن
غروب جمعه کنار اروند مرا دچار هيجان کرده است. اينجا که هستم از آن محرومم، به
آنجا که می روم هم آنقدر فرصت کوتاه است و کارها بسيار که هيچگاه فرصتی نداشتم به
تنهايی يا با کسی که دوست دارم به آنجا بروم و دقايقی را سپری کنم. ديدن غروب آفتاب
و فرو رفتنش در اروند برايم آرزويی شده.هميشه همينطور است ، آنچه داريم ، قدرش نمی
دانيم.
***********************************
آنجا ايستاده بودم و حرکت آرام
خورشيد را که زير آب می رفت تماشا می کردم.صدای نفسهای کسی را شنيدم و بعد دم و
بازدم او را کنار لاله گوشم حس کردم.همان عطر ملايم هميشگی.دستش را بر شانه ام
گذاشت و کنارم ، همانجا ، به نرده های پل تکيه کرد:
- زيباست نه؟
- نه
زیباتر از تو!
اين را با احتياط گفتم و سرم را پايين انداختم، بعد دوباره به
خورشيد خيره شدم که حالا ديگر بيش از نيمش در آب حل شده بود و آب را سرخ می
کرد.احساس کردم به من خيره شده.آرام برگشتم و به چشمانش نگريستم.سايه روشنهای روی
چهره اش منظره ای زيبا بود که نمی خواستم از آن دل بکنم.لبخندی زد، مثل هميشه
بانشاط و اميدوار :
- تو ديوانه ای!
- می دانم اگر نبودم ...
-
اگر نبودی چه؟

- فراموش کن بگذريم...
به آب نگاه کرد که حالا در اثر مد
به بالاترين نقطه اش رسيده بود:
- به اين آب نگاه کن.می رود و هيچ جا دل نمی
بند.می رود تا به آنچه می خواهد برسد.دريا و بعد اقيانوس.ما چه؟ از آب
کمتريم؟

برگشتم و نگاهش کردم.سرش را پايين انداخت.هر گونه عواقب اين حرکتم
را به جان خريده بودم، آرام انگشتم را زير چانه اش گذاشتم و سرش را بالا آوردم.اين
تغيير سريع حالت روحی اش مرا عاشق خود کرده بود.تا لحظه ای پيش می خنديد و حالا ...
چشمانش خيس بود.هيچگاه جلو کسی گريه نمی کرد ولی اينبار ... . قطره اشکی را که آرام
روی گونه اش را می پيمود دنبال کردم.خيلی سريع آنرا با کف دستش پاک کرد و لبش را
گزيد.
- می دانی؟
سرش را به علامت استفهام تکان داد.
- اگر ذره ای در
ديوانه بودن هر دومان شک داشتم ... حالا ديگر ندارم!
حالا دوباره داشت لبخند می
زد.

هیچ نظری موجود نیست: