۱۳۸۳/۱۰/۲۰

تغيير

خوشبختانه اين روزها كمتر خواب مي بينم. يا لا اقل خوابهايي كه مي بينم شكل خاصي دارند. وقتي ذهن انسان درگير زندگي روزمره (روزمرگي؟ نمي دانم) و دغدغه هاي عادي زندگي مي شود ديگر وقتي براي فكر كردن به آنچه در ذهنش مي سازد ندارد.

«اين روزها به طرز عجيبي دلم براي آبادان تنگ شده»

خيلي وضعيت نامناسبي است وقتي انسان فرصت فكر كردن و پرداختن به چيزهايي كه دوست دارد نداشته باشد. موضوع اصلا قضاوت در باب اين چيزها نيست. انسانها سلايق متفاوت دارند و هر كس علايقي دارد. مهم نيست كه اين علايق چه هستند يا از چه عمق ذهني يا اصالت اخلاقي برخوردارند. نكته مهم فقط آن است كه هر كس بايد بتواند به علايقش بپردازد. به هر حال ما هميشه بعدها، حساب پس مي دهيم و مسوول تك تك كرده هاي خود هستيم.

«كاش مي شد اين روزهاي سرد كمي در اطراف خانه قدم زد. كاش مي شد در بازار ماهي فروشها يا كنار اسكله چند دقيقه اي گزراند و طلوع و غروب آفتاب نه چندان كم جان زمستان را كنار شط ديد يا حتي رفت به بازار و كمي قدم زد و صداي مردمي را شنيد كه گرم و صميمانه با آن لهجه گرم با هم حرف مي زنند. خسته شدم از حرف زدن يكنواخت و بدون لهجه مردم اينجا كه هيچ تنوعي ندارد. بدتر از آن اينكه مي داني همه دارند به زور لهجه شان را عوض مي كنند. اينجا كسي نمي فهمد دو ده كم يعني چه! بايد بگويي ده دقيقه به دو!!!»

ببخشيد كه اين حرف را مي زنم ولي، انسانها آنقدر كه به نظر مي رسد موجودات با درك و فهم بالايي نيستند. اين را از آنجا مي گويم كه همواره قدر آنچه را دارند نمي دانند و براي آنچه ندارند در تب و تابند. به محض آنكه آن را به دست آورند هم دوباره روز از نو روزي از نو، قدرش را نخواهند دانست. يك لحظه فكر كه مي كنم به اين موضوع مي بينم كه تقريبا همه جا مي توان نمونه هايي از اين موضوع را ديد. از رفتار رمانتيك متقابل انسانها و روابط زنها و مردها با هم تا در گيريهاي كاري و زندگي روزمره، از برخورد كودك با پدرش و مادرش تا برخورد يك فروشنده با مشتري ها. از مردم عامي و عادي تا آدمهاي آكادميك (و اگر توهين به بعضي نباشد) «مثلا» فرهيخته. اين ماجرا طيفهاي متفاوت انسانها و مسايل مختلف زندگيشان را در بر مي گيرد. من به هيچ وجه منكر وجود استثنا نيستم البته. ولي من هيچ استثنايي نديده ام تا به حال. دقت مي كنيد كه حتي پاراگرافهاي مياني هم از اين قاعده ميتثنا نيستند؟

«اينجا خيلي شلوغ است. نمي دانم چرا تا به حال اینطور احساسش نكرده بودم. براي يك رفت و آمد ساده حداقل دو ساعت وقت لازم است. تازه اين به جز فشار عصبي و سرو صدا و دود خوردن و ... است. در آبادان از هر جا به هر جا در عرض بيست دقيقه مي رفتيم.»

براي من هنوز هم اين قاعده كلي ادامه دارد. يادم هست كه يك روز كه با يكي از دوستان قدم مي زديم به او گفتم: «زندگي هميشه همين است.حالا خسته و ناراضي هستي. كمي بعد كه يا شرايطت و يا ذهنيت خودت (كه هر دو به اندازه كافي پويا هستند) عوض شود به گذشته نگاه مي كني و مي خندي. به خودت و به رفتارت و به همه چيز. و بعد هم فكر مي كني كه حالا خيلي بيشتر از قبل مي فهمي.» من هنوز هم به اين گفته ام اعتقاد دارم. شايد اين از معدود گفته هايم بوده كه خيلي در باره اش فكر كردم و نظرم هنوز عوض نشده.حالا هم وقتي به گذشته نگاه مي كنم مي بينم كه در اين چند سالي كه تجربه هاي متفاوتي از موفقيت و عدم موفقيت داشته ام، گرچه زندگي ام و نتايج حاصل از آن براي ناظر بيروني جالب توجه نيستند، ولي خيلي چيزهاي بيشتري براي ياد گرفتن در بر دارند. مي دانيد؟ زندگي را شايد در يك مدل خيلي ساده بتوان مثل يك جاده در نظر گرفت (دوستي مي گفت همه انسانها را مي شود با يك فنر مدل كرد. از اين جهت كه هميشه نيرويي مخالف آنچه به آنها وارد شده اعمال مي كنند!).وقتي جاده صاف و اصطلاحا «كفي» است گاهي از يكنواختي اش خسته مي شوي و حتي ممكن است پشت فرمان اتومبيل چرت هم بزني. بعد هم خطر تصادف و خروج از جاده و .... ولي وقتي جاده كمي متنوع است اين طور نيست گرچه آن هم خطرات خودش را دارد.

«چند وقت پيش بعد از كلي تلاش و به شيوه اي كاملا تصادفي موفق شدم شماره تلفن معلم كلاس اول دبستانم را پيدا كنم. زنگ زدم و با او حرف زدم. اصلا فكرش را هم نمي كردم! همه جزييات آن روزها و همه مشخصات من يادش بود. عزا گرفته بودم كه چه طور خودم را به يادش بياورم!»

ما انسانها خيلي از اوقات با مشكلاتمان خيلي جدي تر از آنچه لازم است برخورد مي كنيم (اين را دوستي به طور ضمني در كامنتهايي كه برايم گذاشته بود مي گفت). حالا چيزي كه علاوه بر اين حس مي كنم و راجع به آن مطمئن نيستم آن است كه متاسفانه ما انسانها عموما حوادث خوشايند زندگيمان را كمتر از آنچه لازم است جدي مي گيريم. در جامعه ما (البته من تجربه زندگي در جامعه ديگري را ندارم) دغدغه آينده شايد يكي از بزرگترين مشكلات آدمها باشد. ما تقريبا قسمت عمده عمرمان را در حال فكر كردن به آينده ايم. البته اين فكر كردن اصلا مشكلي محسوب نمي شود. آنچه مورد نظر من است عدم اطمينان به آينده و انديشيدن به آن است كه فقط طاقت فرساست و هيچ سودي ندارد. اينجا و در اين جامعه به سادگي مي توان خستگي آدمها را ديد.

«اين روزها، هر يك از ديگري بهترند. اين را خوب دريافته ام كه ذهنم نمي تواند خالي بماند. مشتاق روزهاي زمستاني جنوبم و آن هواهاي ابري و گرفته. فكرم مدتهاست كه آزاد است و حالا به راحتي تن به سفر مي دهد. به راحتي تلاش مي كند كه در عين آنكه با زمينيان است، در عرش سير كند و زندگي را آسان بگيرد اما سرسري نگذرد از هيچ چيز. ياد گرفته كه در عين انديشيدن به ديگري در تقلا براي كمال خودش هم كوتاهي نكند. خودش هم خوب مي داند كه ديگر جايي براي كوتاهي كردن و سهل انگاري نمانده. فقط مي ماند كمك او كه تا حالا لحظه به لحظه با من بوده. راستي برايتان نگفته بودم. مدتي است دعاهايم تغيير كرده اند. مدتي است به جاي آنكه از او اين و آن را بخواهم، از او مي خواهم كه همچنان مثل گذشته مراقبم باشد و در عين حال همچنان به من اطمينان كند. آخر يقين پيدا كرده ام كه او بيشتر از من مي داند. ولي مي دانم كه گاهي همه را به عهده خودم مي گذارد و مي داند كه من نه به راحتي كوتاه مي آيم، نه كم مي آورم، نه شكست را مي پذيرم و نه نا اميد مي شوم. فقط مثل همه اشتباه مي كنم. آنجاهايي كه اشتباه مي كنم، اين اوست كه به كمك من مي آيد. مثل هميشه. خوب. چطور بايد تشكر كنم؟»

هیچ نظری موجود نیست: