۱۳۸۳/۰۶/۱۶

دلتنگی 2

رويای سياه روزهای گذشته. نه. رويا نه. کابوس. تيرگيهايی که از پشت هر پرده ای می توان ديد. کنار ديوار راه می روم. سايه ديوار بلند و ممتد است. آفتاب فرو نشسته و من که از ديوار کوتاهترم نمی توانم سايه ام را ببينم. ذهنم درگير ناگفته هاست. در گير نا دانسته ها. تمام تلاشم برای رها کردنش تا حالا بيهوده بوده. احساس تلخ بودن می کنم. ولی من اين روزها هماهنگم با آنچه بر سرم آمده. آن هم تلخ به چشمم می آيد. گر چه گاهی کور سوهايی از اميد می توان ديد. اين روزها روزهای پر تلاطمی است. گاهی برای چند ساعتی ذهنم آزاد می شود و فکر اينکه خيلی سخت می گيرم برايم تسکين است. به خودم دلداری می دهم. ولی چند ساعت بعد باز هم همان وضع بر می گردد. اين روزها انگار از سفری بازگشته ام که به اندازه تمام عمرم به درازا کشيده. از سفری که در تمام طول راهش دويده ام. که در تمام زمان سفر باری را بر دوش کشيده ام که به سنگينی کوهی است. به اندازه تمام عمرم خسته ام و اين خستگی خواهد ماند بر تنم مگر آنکه ... اين روزها خسته ام. خيلی خسته. خيلی.

من و خدای من، در آن روز موعود، به انتظار همه آنها نشسته ايم که روزی درباره ام اشتباه کرده اند. من هيچ از آنها نمی خواهم. فقط آنچه به آنها دادم، بازپس می گيرم. همين.

هیچ نظری موجود نیست: