۱۳۸۳/۰۱/۱۷

باران و تگرگ

ديشب، حدود ساعت يك و نيم شب، وقتي بارون و تگرگ رو ديدم نتونستم طاقت بيارم! رفتم بيرون و زير بارون و تگرگ شروع كردم به قدم زدن. مثل ديوونه‌ها. ولي خيلي حال داد. خدا رو شكر تگرگا اونقدر بزرگ نبودن كه آسيبي برسونن. خيي كيف داشت.
اينو درست قبل از شروع بارون داشتم مي‌خوندم:
*در حضور باد*
كلماتم را
در جوي سحر مي‌شويم،
لحظه‌هايم را
در روشني ِ بارانها،
تا براي تو شعري بسرايم روشن.
تا كه بي‌دغدغه،
بي ابهام،
سخنانم را
در حضور باد
-اين سالك دشت و هامون-
با تو بي‌پرده بگويم
كه تو را
دوست مي‌دارم تا مرز جنون.
«شفيعي كدكني، از زبان برگ»

هیچ نظری موجود نیست: